خانه
29.4K

اشعار پارسی

  • ۰۰:۱۷   ۱۳۹۴/۶/۲۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13385 |16410 پست
    (یک داستان زیبا از مثنوی):
    آسیاب به نوبت:

    رفت روزی زاهدی در آسیاب
    آسیابان را صدا زد با عتاب

    گفت دانی کیستم من گفت :نه
    گفت نشناسی مرا، ای رو سیه

    این منم ، من زاهدی عالیمقام
    در رکوع و درسجودم صبح وشام

    ذکر یا قدوس ویا سبوح من
    برده تا پیش ملایک روح من

    مستجاب الدعوه ام تنها وبس
    عزت مارا نداند هیچ کس

    هرچه خواهم از خدا ، آن میشود
    بانفیرم زنده ، بی جان میشود

    حال برخیز وبه خدمت کن شتاب
    گندم آوردم برای آسیاب

    زود این گندم درون دلو ریز
    تا بخواهم از خدا باشی عزیز

    آسیابت را کنم کاخی بلند
    برتو پوشانم لباسی از پرند

    صد غلام وصد کنیز خوبرو
    میکنم امشب برایت آرزو

    آسیابان گفت ای مردخدا
    من کجا و آنچه میگویی کجا

    چون که عمری را به همت زیستم
    راغب یک کاخ و دربان نیستم

    درمرامم هرکسی را حرمتیست
    آسیابم هم ، همیشه نوبتیست

    نوبتت چون شد کنم بار تو باز
    خواه مومن باش و خواهی بی نماز

    باز زاهد کرد فریاد و عتاب
    کاسیابت برسرت سازم خراب

    یک دعا گویم سقط گردد خرت
    بر زمین ریزد همه بار و برت

    آسیابان خنده زد ای مرد حق
    از چه بر بیهوده می ریزی عرق

    گر دعاهای تو می سازد مجاب
    با دعایی گندم خود را بساب...


    "مولانا"
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان