خانه
72.9K

نامه یک زن به شوهرش (برام بسیار جذاب بود شاید نامه مشترک بسیاری از زنهاست)

  • ۱۳:۵۷   ۱۳۹۴/۱۱/۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13740 |7139 پست
    نامه یک زن به شوهرش



    در حیاطو بستم، را افتادم برم خونه مادرم،یه دفعه یه چیزی تو ذهنم اومد،
    دوباره رفتم خونه و دویدم تو اتاق، طلاهامو برداشتم، شناسنامه،و لباسای نو و لباس زیرای نو و یه سری خرت و پرت دیگه!
    چند تا تیکه طلا داشتم و بقیه زندگیم تو یه نایلون جا شده بود!پانزده سال زندگی!
    کشوها رو باز کردم،کمد هارو!انصافا هیچ لباس درست و حسابی توشون نبود!
    نصف بیشتر شرتهام پاره شده بود،دوخته بودمشون!
    تو دلم گفتم زنی که شورتش رو جای دور انداختن، میدوزه،حقشه!
    حقشه این بلا سرت بیاد
    توی اینه نگاه کردم،روسری چسبیده بود به سرم، یه دسته مو رو انداختم بیرون!نه راضیم نکرد
    روسری رو انداختم و شال نو پوشیدم موهامو باز گذاشتم،گندم زاری که باید باد لابه لاش میپیچید!
    زنگ زدم اژانس!
    با نایلون پانزده سال زندگیم!
    راننده هایده گوش میکرد!
    بزن تار که امشب باز دلم از دنیا گرفته..........

    چه سوزناک میخونه این هایده،اصلا ادم که با قلب شکسته گوش میده،سوزشم بیشتره!
    کی میدونه، کی دل هایده رو شکونده بود و این سوز رو به صداش داده بود؟!
    دم خونه مامان پیاده شدم.
    میدونی که مادرم الزایمر داره؟تو رو یادش نمیاد!چقدر لجت در می اومد!
    میگفتی چه طور تا پنچ سال پیشو یادشه ولی منی که پونزده ساله دامادشم رو یادش نیست؟
    درست میگفتی پدرم سه ساله که مرده،دو سال مریض بود و حالا مادرم این پنج سال رو کلا یادش نیست وبا خیال پدرم زندگی میکنه!
    و هیچ قسمت مربوط به تو رو هم به یاد نمیاره!
    مادرم شاید تموم اتفاقای ناخوش ایند زندگیشو فراموش کرده و فقط داره توی دنیای قشنگه خودش زندگی میکنه! و بچه هاشو تو بهترین حالت عمرشون یادشه!منو تا 20سالگی،پدر رو تا پنجاه و پنج سالگی!
    مرگ پدر و وجود تو بدترین اتفاق زندگی مادرم بودند!و فراموش شدند!
    مادرم تنها نشسته بود پای تلویزیون،دلم خیلی سوخت
    منو که دید گفت،کجا بودی؟ مگه موقع امتحانت نیست؟باز بشین شب امتحان گریه کن!
    روسریم رو برداشتم!
    گفتم موهامو رنگ کردم مامان!
    گفت چقدر بهت میاد!
    شک کردم،مگه نمیگه من بیست سالمه مجردم؟پس چرا چیزی نگفت؟
    شاید تو حق داشتی!مادرم ازت متنفره،و دوست داره تو رو از یاد ببره!
    از تو نپرسید از بچه ها نپرسید!
    من برای همیشه دختر لوس این خونه هستم!
    وسایلو بردم تو اتاق،تو کمد قایم کردم
    با هم شام خوردیم،نگران پدرم بود!گفتم بابا امشب نمیاد گفت میره خونه عمو!
    گفت باشه
    زیاد پیگیر نمیشد شاید میترسید دروغ ما لو بره!
    برای او حتی خیال زنده بودن پدرم کافی بود!زنده باشه وخونه عمو باشه!
    قرص هاشو خورد،من فکر کردم چطور میزاریم تنها بمونه؟اگه قرص هاشو زیاد بخوره؟اگه بیفته زمین؟و هزار اگه دیگه از ذهنم گذشت.....

    بقلش کردم و گفتم مامان! منو یادت نمیره؟
    گفت چرا یادم بره بیست سال بزرگت کردم،تو دختر لوس منی،داری گریه میکنی؟
    زار زار گریه کردم،برای اولین بار تو این روز!
    تو دلم گفتم اخه یکی بعد پونزده سال زتدگی منو فراموش کرد!
    بعد دوتا بچه منو فراموش کرد!
    پونزده تا بهار،پونزده تا پاییز!
    حتی بچه هامم تا وقتی سیرن منو فراموش میکنن!
    تو دلم گفتم و گریه کردم!
    مادرم گفت،باز امتحانتو خراب کردی؟
    تو دلم گفتم اره تو امتحان زندگی از یه زن باختم!
    و گریه کردم
    مادرم گفت اشکال نداره دوباره بردار،خودتو کشتی......
    اشکامو پاک کردم
    گفتم مامان من فعلا میرم
    گفت برو ولی زود برگرد!




    ادامه دارد
    پایان قسمت چهارم
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
زیربخش
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان