خانه
72.9K

نامه یک زن به شوهرش (برام بسیار جذاب بود شاید نامه مشترک بسیاری از زنهاست)

  • ۲۱:۴۹   ۱۳۹۴/۱۱/۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13740 |7139 پست
    نامه یک زن به شوهرش



    الان 25ساعت از اگاهی من میگذره!
    مینویسم اگاهی! چون تازه 25ساعته چشمهام باز شده ومیتونم ببینم
    توی این 25ساعت وقت داشتم واقعا فکر کنم
    چرا دارم اینا رو برای تو مینویسم؟!
    چون حقته بدونی!
    من مثل تو مرموز نیستم من نمیتونم با دروغ زندگی کنم!
    نمیتونم مثل مادرت خودم رو بزنم به مریضی!
    من دختر ساده ای بودم که اومدم خونه تو
    و حالا من هم مثل مادرم میخوام توی دنیای قشنگ خودم زندگی کنم!
    تو و خانوادت منو به شصت ساله بودن دعوت کردین!من حتی لایق یک عذر خواهی نبودم؟!!!!!!!
    من میرم تا با جادوی مادرم دوباره بیست ساله بشم!
    میرم تا با مادرم با رویای پدرم زندگی کنم!
    به جای اینکه تو رو ببینم و مثل زن بیوه زندگی کنم، میرم تا با خیال داشتن پدرم، با وجود اینکه هرگز او را نخواهم دید زندگی کنم!

    به دنبال من نیا

    من تو رو از یاد بردم،این نامه مثل بالا اوردن تمام این پانزده ساله! تا مغزم سبک شه،خالی شه!
    کسی رو دنبالم نفرست

    میخوام الزایمر بگیرم، اون قدر مادرم رو بقل میکنم که یکم فراموشی ازش بگیرم!هیچ کدوم از شماها رو به یاد نمیارم
    پسرها برای خودت،اگه دختر داشتم با خودم میبردم تابا شما قبیله گرگها بزرگ نشه!
    ولی پسرهات شبیه خودتن،نمیدونم مهر مادری من کجا رفته؟ولی باور کن هیچی ازش باقی نمونده!
    تازه من هیچ وقت انها را نخواهم برد که تو و اون زن ازادتر باشید!
    میخوام بدونم اون زن میتونه با ناخن هاش،اشپز خونه رو تمیز کنه!!؟
    پسرها بمونن واسه تو و اون زن!
    حالا که همو میخواین،بچه ها هم برای شما،تا تو خونه پر عشق بزرگ شن!!!!!!
    چیزی نمیبرم!
    من ازین خونه کثیف چیزی نمیبرم!
    نامه ای بسیار طولانی شد!
    حرفهام خیلی زیاد بود!
    دیروز سیلی بود که روزگار توی گوشم زد تا منو از خواب پانزده ساله بیدار کنه!
    با هر کلمه سبک تر میشم!مصمم تر میشم!حالا مثل یک دختر بیست ساله هیجان شروع زندگی جدیدم رو دارم!
    من خوشحالم!
    دیروز صبح که دیدمت، هیچ وقت فکرشو نمیکردم یه روز بتونم خوشحال باشم!
    ولی حالا فقط 25ساعت گذشته ومن خوشحالم!
    اون قدر که هیچ وقت تو زندگی باتو اون قدر خوشحال نبودم!

    باید تمومش کنم!دلم برای مادرم پر میکشه!

    احساس گنجشکی رو دارم که از قفس فرار کرده و نشسته لب پنجره!و میخواد جوری بپره که ازادی رو با تمام وجود حس کنه!

    من رفتم...........




    پایان
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
زیربخش
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان