محسن 125 :
نازنین جون :)
اون داستان سیب رو خوندم ...نمی دونم چرا همش حمید مصدق تو ذهنم نقش میبست ...با اجازه چند بیتش رو اینجا بزارم
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت.........
تصور این شعر ..برای من خیلی خیلی صحنه رمانتیکیه ...شاید باورت نشه ...ولی بد تو حس می بره منو
ممنون از حضورت آقا محسن
بله واقعا شعر قشنگیه ، کوتاه و مفهومی و جذاب ،با چند خط شعر یک داستان تعریف کرده
من تابلوشو دارم خیلی ازین شعر خوشم میاد