۰۲:۱۱ ۱۳۹۲/۴/۱۰
بعد از اینکه رستم پاشا متوجه قضیه شد همه چیز را به خرم میگوید و خرم هم پرنسس حمیرا را نزد سلیمان میبرد تا او هم خالکوبی را ببیند.حمیرا ابتدا انکار میکنه و میگه تهماسب می خواهد من را بکشد و من فرار کردم و به سلیمان میگه تو رو خدا منو رها نکن .اما سلیمان میگه تو رو به شهر دیگه ای میفرستم و تو دیگر من را نمی بینی