خانه
× برای دیدن جدیدترین مطالب این تاپیک اینجا کلیک کنید و برای دیدن صفحه ابتدایی، این پنجره را ببندید.
برای دیدن صفحات دیگر، بر روی شماره صفحه در شمارنده بالا کلیک کنید.
مشاهده جدیدترین مطالب این تاپیک
14.8K

هر روز یک داستان

  • ۱۴:۳۲   ۱۳۹۴/۹/۲۵
    avatar
    دو ستاره ⋆⋆|3355 |2818 پست

    زشت ترین دختر کلاس

    دختر دانش آموز صورتی زشت داشت.دندان هایی نامتناسب با گونه هایش،موهایی کم پشت و رنگ چهره ای تیره... روز اولی که به مدرسه ی ما آمد، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند. نقطه ی مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت... او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید: میدونی زشت ترین دختر این کلاسی؟! یک دفعه کلاس از خنده ترکید... برای دیدن جذابیت یک چیز، باید قبل از آن جذاب بود!
    بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند. اما تازه وارد با نگاهی مملوء از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای در میان همه و از جمله من پیدا کند: اما کاترینای عزیزم، برعکس من تو بسیار زیبا و جذاب هستی... او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند.
    او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود: به یکی می گفت چشم عسلی، و به یکی از دبیران لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم لقب محبوبترین یاور دانش آموزان را داده بود. ویژگی برجسته ی او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعا به حرفهایش ایمان داشت و دقیقا به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد.
    مثلا به من می گفت بزرگ ترین نویسنده ی دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا! و حق هم داشت... آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم او در هفته ی اول چطور این را فهمیده بود؟! سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم که شدیدا به او علاقه مندم!... 5 ساله پیش که برای خواستگاری اش رفتم، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش می دانستم. و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت: برای دیدن جذابیت یک چیز باید قبل از آن جذاب بود.
    در حال حاضر من از او یک دختر 3 ساله دارم. دخترم بسیار زیباست و همه از زیبایی او در حیرتند. روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست؟ همسرم جواب داد: من زیبایی چهره ی دخترم را مدیون خانواده ی پدری او هستم!... و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به بخشید

    ویرایش شده توسط elham khajoi در تاریخ ۲۵/۹/۱۳۹۴   ۱۴:۴۰
  • leftPublish
  • ۱۶:۵۸   ۱۳۹۴/۹/۲۵
    avatar
    نازگل
    کاربر جديد|24 |22 پست
  • ۱۵:۰۵   ۱۳۹۴/۹/۲۸
    avatar
    elham khajoi
    دو ستاره ⋆⋆|3355 |2818 پست

    زنجیر عشق

    یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود. اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود. اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم. زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست.
    وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید: «من چقدر باید بپردازم؟»
    و او به زن چنین گفت: «شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهی ات رو به من بپردازی باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!» چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود. او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست واحتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید. وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلارش رو بیاره، زن از در بیرون رفته بود، در حالی که بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود. وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود. در یادداشت چنین نوشته بود: «شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یک نفر هم به من کمک کرد، همون طور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!». همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت، در حالی که به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش گفت :«دوستت دارم اسمیت، همه چیز داره درست می شه».

  • ۱۶:۲۱   ۱۳۹۴/۹/۲۸
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    من این قانون بومرنگ توی دنیا حاکمه رو خیلی دوست دارم . خوبی و بدی به سمت ایجاد کننده اش برمیگرده
  • ۱۶:۲۲   ۱۳۹۴/۹/۲۸
    avatar
    دامون
    کاربر فعال|608 |373 پست
  • ۱۰:۱۳   ۱۳۹۴/۹/۲۹
    avatar
    روشنک ا
    کاربر جديد|76 |99 پست

    سلام الهام جونم من به داستان و کتاب خیلی علاقه دارم یه سری به تاپیک خلاصه کتاب من بزن

    ویرایش شده توسط روشنک ا در تاریخ ۲۹/۹/۱۳۹۴   ۱۰:۱۳
  • leftPublish
  • ۱۱:۱۱   ۱۳۹۴/۹/۲۹
    avatar
    elham khajoi
    دو ستاره ⋆⋆|3355 |2818 پست
    زیباکده
    روشنک ا : 

    سلام الهام جونم من به داستان و کتاب خیلی علاقه دارم یه سری به تاپیک خلاصه کتاب من بزن

    زیباکده

    حتما گلم معمولا تا اونجایی که بتونم سر میزنم 8

  • ۱۵:۴۶   ۱۳۹۴/۹/۲۹
    avatar
    elham khajoi
    دو ستاره ⋆⋆|3355 |2818 پست

    درس بزرگ از دزدی


    در یک دزدی بانک یکی از ایالات آمریکا دزد فریاد کشید : "همه افراد حاضر در بانک ، حرکت نکنید ، پول مال دولت است و زندگی به شما تعلق دارد”

    همه در بانک به آرامی روی زمین دراز کشیدند

    این «شیوه تغییر تفکر» نام دارد، تغییر شیوه معمولی فکر کردن .

    هنگامیکه دزدان بانک به خانه رسیدند، جوانی که (مدرک لیسانس اداره کردن تجارت داشت) به دزد پیرتر(که تنها شش کلاس سواد داشت) گفت «برادر بزرگتر، بیا تا بشماریم چقدر بدست آورده ایم»

    دزد پیرتر با تعجب گفت؛ «تو چقدر احمق هستی، اینهمه پول شمردن زمان بسیار زیادی خواهد برد.امشب تلویزیون ها در خبرها خواهند گفت ما چقدر از بانک دزدیده ایم»

    این را میگویند: «تجربه» اینروز ها، تجربه مهمتر از ورقه کاغذ هایی است که به رخ کشیده میشود!

    پس از آنکه دزدان بانک را ترک کردند ، مدیر بانک به رییس خودش گفت، فوری به پلیس خبر بدهید.

    اما رییس اش پاسخ داد: «تامل کن! بگذار ما خودان هم ۱۰ میلیون از بانک برای خودمان برداریم و به آن ۷۰ میلیون میلیون که از بانک ناپدید کرده بودیم بیافزاییم»

    اینرا میگویند «با موج شنا کردن» پرده پوشی به وضعیت غیرقابل باوری به نفع خودت !

    رییس کل می گوید: «بسیار خوب خواهد بود که هرماه در بانک دزدی بشود»

    اینرا میگویند «کشتن کسالت» شادی شخصی از انجام وظیفه مهمتر می شود.

    روز بعد، تلویزیون اعلام میکند ۱۰۰ میلیون دلار از بانک دزدیده شده است.

    دزد ها پولها را شمردند و دوباره شمردند اما نتوانستند ۲۰ میلیون بیشتر بدست آورند.

    دزدان بسیار عصبانی و شاکی بودند: «ما زندگی و جان خودرا گذاشتیم و تنها ۲۰ میلیون گیرمان آمد. اما روسای بانک ۸۰ میلیون را در یک بشکن بدست آوردند. انگار بهتر است انسان درس خوانده باشد تا اینکه دزد بشود.» اینرا میگویند؛ «دانش به اندازه طلا ارزش دارد»

    رییس بانک با خوشحالی میخندید زیرا او در ضرر خودش در سهام را در این بانک دزدی پوشش داده بود.

    اینرا میگویند؛ «موقعیت شناسی» جسارت را به خطر ترجیح دادن!

    ویرایش شده توسط elham khajoi در تاریخ ۲۹/۹/۱۳۹۴   ۱۵:۴۶
  • ۱۰:۴۶   ۱۳۹۴/۹/۳۰
    avatar
    روشنک ا
    کاربر جديد|76 |99 پست
    مرسی الهام جان
  • ۱۲:۴۶   ۱۳۹۴/۹/۳۰
    avatar
    شراره سعیدپور
    کاربر فعال|131 |223 پست
    nice
  • ۱۶:۳۹   ۱۳۹۴/۹/۳۰
    avatar
    elham khajoi
    دو ستاره ⋆⋆|3355 |2818 پست
    انسان شایسته

    روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر می‌کرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و به سرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند.
    عارف به حضور شاه شرف‌یاب شد. شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود. استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت: “بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آن‌ها سپری کن.” شاهزاده با تمسخر گفت: “من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم! ” عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوش‌های آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد.
    سپس دومین عروسک را برداشته و این بار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد. او سومین عروسک را امتحان نمود و تکه نخ در حالی که در گوش عروسک پیش می‌رفت، از هیچ‌یک از دو عضو یادشده خارج نشد.

    استاد بلافاصله گفت :”جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند، اولی که اصلا به حرفهایت توجهی نداشته، دومی هرسخنی را که از تو شنیده، همه جا بازگو خواهد کرد و سومی دوستی است که همواره بر آنچه شنیده لب فرو بسته.”
    شاهزاده فریاد شادی سر داده و گفت: “پس بهترین دوستم همین نوع سومی است و من هم او را مشاور امورات کشورداری خواهم نمود.” عارف پاسخ داد: “نه!” و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آن را به شاهزاده داد و گفت: “این دوستی است که باید به دنبالش بگردی”
    شاهزاده تکه نخ را برگرفت و امتحان نمود. با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز خارج شد، گفت :”استاد اینکه نشد!”
    عارف پیر پاسخ داد: “حال دوباره امتحان کن”.
    برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد. شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقی ماند!
    استاد رو به شاهزاده کرد و گفت: “شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که بداند کی حرف بزند، چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و کی ساکت بماند.”
  • leftPublish
  • ۱۴:۱۰   ۱۳۹۴/۱۰/۱
    avatar
    elham khajoi
    دو ستاره ⋆⋆|3355 |2818 پست

    جوان ثروتمند و پند عارف

    جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست.

    عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟
    گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد
    بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟
    گفت: خودم را می بینم !
    عارف گفت: ....
    دیگر دیگران را نمی بینی !
    آینه و پنجره هر دو از یک ماده ی اولیه ساخته شده اند : شیشه
    اما در آینه لایه ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی
    این دو شی شیشه ای را با هم مقایسه کن :
    وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آن ها احساس محبت می کند.
    اما وقتی از جیوه (یعنی ثروت) پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند
    تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش جیوه ای را از جلو چشم هایت برداری،
    تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری.

  • ۱۱:۱۸   ۱۳۹۴/۱۰/۲
    avatar
    دامون
    کاربر فعال|608 |373 پست
  • ۱۴:۱۴   ۱۳۹۴/۱۰/۲
    avatar
    elham khajoi
    دو ستاره ⋆⋆|3355 |2818 پست
    روزی روزگاری در روستایی در هند مردی به روستایی ها اعلام کرد که به ازای هر میمون۲۰ دلار به آنها پول خواهد داد. روستایی ها هم که دیدند اطرافشان پر است از میمون، به جنگل رفتند و شروع به گرفتن میمونها کردند. مرد هم هزاران میمون به قیمت ۲۰ دلار از آنها خرید، ولی با کم شدن تعداد میمونها روستاییها دست از تلاش کشیدند.. به همین خاطر مرد این بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها ۴۰ دلار خواهد پرداخت. با این شرایط روستایی ها فهالیتشان را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی ها هم کمتر و کمتر شد، تا بالاخره روستاییان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزار های خود رفتند… این بار پیشنهاد به ۴۵ دلار رسید و… در نتیجه تعداد میمونها آنقدر کم شد که به سختی می شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد. این بار مرد تاجر ادعا کرد که به ازای خرید هر میمون ۶۰ دلار خواهد داد، ولی چون برای کاری باید به شهر می رفت، کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون ها را بخرد. در غیاب تاجر شاگرد به روستایی ها گفت این همه میمون در قفس وجود دارد! من آنها را به ۵۰ دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت تاجر آنها را به ۶۰ دلار به او بفروشید.. روستایی ها که وسوسه شده بودندپولهایشان را روی هم گذاشتند و تمام میمونها را خریدند. البته از آن به بعد دیگر کسی نه مرد تاجر را دید و نه شاگردش را.. و تنها روستایی ها ماندند و یک دنیا میمون
  • ۱۴:۲۶   ۱۳۹۴/۱۰/۲
    avatar
    شراره سعیدپور
    کاربر فعال|131 |223 پست
  • ۱۴:۱۵   ۱۳۹۴/۱۰/۱۵
    avatar
    elham khajoi
    دو ستاره ⋆⋆|3355 |2818 پست

    داستان کوتاه و آموزنده

    جایزه

     جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی، با لباس ژنده و پرگرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته ، به یک دهکده رسید.

    چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود. او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد. اما بی پول بود. بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند. دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید. بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و....پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت. میوه فروش گفت : بخور نوش جانت ، پول نمی خواهم

    سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد. این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند ،صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت، فراری دهان خود را باز کرده گوئی میخواست چیزی بگوید، ولی نهایتاً در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت.

    آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می کرد، صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد. میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت. عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت. زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراری و برای کسی که او را معرفی کند نیز مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند.

    میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت. پلیس ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند. سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد، با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود.

    او به اطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود. دکه دار و پلیس ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند. او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.

    موقعی که داشتند او را می بردند زیر گوش میوه فروش گفت : " آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان . سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد. میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش، چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود : من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم . هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم میگرفتم، نیکدلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت . بگذار جایزه پیدا کردن من ،جبران زحمات تو باشد.

    ویرایش شده توسط elham khajoi در تاریخ ۱۵/۱۰/۱۳۹۴   ۱۴:۱۶
  • ۱۴:۴۸   ۱۳۹۴/۱۰/۱۵
    avatar
    دامون
    کاربر فعال|608 |373 پست
    الخام جون داستانات خیلی قشنگن
  • ۱۲:۳۳   ۱۳۹۴/۱۰/۲۱
    avatar
    elham khajoi
    دو ستاره ⋆⋆|3355 |2818 پست
    داستـــــــان های پندآموز


    خياطي مي گفت:اگر شبها جيبهاي لباسها را خالي کنيد لباس ها زيباتر به نظر مي رسند و بيشتر عمر خواهند کرد.بنابراين من قبل از خواب اشيايي مانند خودکار و پول خرد و دستمال را از جيبم درمي آوردم و آنها را مرتب روي ميز مي گذارم و چيزهاي زائدي مثل خرده کاغذ و ......را به درون سطل زباله مي ريزم.
    يک شب وقتي که مشغول اين کار بودم به نظرم رسيد که ممکن است خالي کردن ذهن نيز مانند خالي کردن جيب باشد.
    همه ي ما در طي روز مجموعه اي از آزردگي؛ پشيماني؛ نفرت و اضطراب را جمع آوري مي کنيم.اگر اجازه دهيم که اين افکار انباشته شوند؛ ذهن را سنگين مي کنند و عامل مختل کننده در آگاهي ميشوند.
  • ۱۲:۲۴   ۱۳۹۴/۱۱/۶
    avatar
    elham khajoi
    دو ستاره ⋆⋆|3355 |2818 پست

    mona mona  marmar marmar  مهرمینا  مریم مهرسا مهرسا ارغوان lidaa1 لیلا64 بهزاد لابی مهرنوش نرگس z مامان رهام جون نازلی جون 


    NE DA ronak n شراره سعیدپور metalik 


    مامان مانیا   مرمری مهرمینا mona mona ronak n  نازنین جون  تینا۱۳۹۳ رومین metalik بابای شنگول نازلی جون نازگل 


    سارا منصوری ساناز افشار ماهی سیاه کوچولو مهندس غریب  آهو آلما فاطمی دریاااا شهرزاد2   نارینه دختر نازم نفس روشنک ا el.sa    Komo ASEMAN NE DA کژال رومین مریم  پرستو ♥ 


    مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت.
    عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آن ها بزرگ شد.
    در تمام زندگیش همان کارهایی را انجام داد که مرغها می کردند؛ برای پیدا کردن کرم ها و حشرات زمین را می کند و قدقد می کرد و گاهی با دست و پا زدن بسیار، کمی در هوا پرواز می کرد.
    سالها گذشت و عقاب خیلی پیر شد. روزی پرنده با عظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید.
    او با شکوه تمام، با یک حرکت جزئی بالهای طلاییش برخلاف جریان شدید باد پرواز می کرد.
    عقاب پیر بهت زده نگاهش کرد و پرسید: این کیست؟ همسایه اش پاسخ داد: این یک عقاب است. سلطان پرندگان. او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم.
    عقاب مثل یک مرغ زندگی کرد و مثل یک مرغ مرد. زیرا فکرمی کرد یک مرغ است.


    به اشتراک گذاشته شده از تایم لاین elham khajoi
    ویرایش شده توسط elham khajoi در تاریخ ۶/۱۱/۱۳۹۴   ۱۲:۲۵
  • ۱۵:۴۶   ۱۳۹۴/۱۱/۱۷
    avatar
    elham khajoi
    دو ستاره ⋆⋆|3355 |2818 پست
    داستان کوتاه

    «شیرین» ملقب به «ام رستم » دختر رستم بن شروین از سپهبدان خانان باوند در مازندران و همسر فخرالدوله دیلمی (387ق. 366ق.) که پس از مرگ همسر به پادشاهی رسید او اولین پادشاه زن ایرانی پس از ورود اسلام بود. او بر مازندران و گیلان، ری، همدان و اصفهان حکم می راند.
    به او خبر دادند سواری از سوی محمود غزنوی آمده است. سلطان محمود در نامه ی خود نوشته بود: باید خطبه و سکه به نام من کنی و خراج فرستی والا جنگ را آماده باشی.
    ام رستم، به پیک محمود گفت: اگر خواست سرور شما را نپذیرم چه خواهد شد؟ پیک گفت آن وقت محمود غزنوی سرزمین شما را به راستی از آن خود خواهد کرد.
    ام رستم به پیک گفت: که پاسخ مرا همین گونه که می گویم به سرورتان بگویید: در عهد شوهرم همیشه می ترسیدم که محمود با سپاهش بیاید و کشور ما را نابود کند ولی امروز ترسم فرو ریخته است برای اینکه می بینم شخصی مانند محمود غزنوی که می گویند یک سلطانی باهوش و جوانمرد است برروی زنی شمشیر می کشد. به سرورتان بگویید اگر میهنم مورد یورش قرار گیرد با شمشیر از او پذیرایی خواهم نمود، اگر محمود را شکست دهم تاریخ خواهد نوشت که محمود غزنوی را زن جنگاور کشت و اگر کشته شوم باز تاریخ یک سخن خواهد گفت محمود غزنوی، زنی را کشت.
    پاسخ هوشمندانه بانو ام رستم، سبب شد که محمود تا پایان زندگی خویش از لشکرکشی به ری خودداری کند.
    ام رستم پادشاه زن ایرانی هشتاد سال زندگی کرد و همواره مردمدار و نیکخو بود.
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
زیربخش
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان