خانه
170K

النا: موهبت الهی (خاطرات و عکسهای النا)

  • ۲۳:۱۵   ۱۳۹۲/۴/۱۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|15007 |7040 پست
    دخترم...عشــــــــــــــــــــقم ...زندگی ام

    میخام خاطراتت رو اینجا بنویسم تا هم خودم یادم نره و هم تو بدونی که چه وروجکی بودی و هستی
  • leftPublish
  • ۰۰:۲۷   ۱۳۹۲/۴/۳۰
    avatar
    الهه(مامان النا)
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|15007 |7040 پست
    اردیبهشت 91

    میگن بچه ها مثل طوطی میمونن ...راست میگن به خدا.. النا که طوطیه ...

    چند روز پیش با یوسف در مورد یه نفری صحبت میکردیم ..من گفتم عجب آدمای بی فرهنگی هستن و...

    امشب داشتیم شام میخوردیم اومدم به النا یه قاشق غذا بدم .
    .بهم اخم کرده و میگه: مامان دست به گاشگ من نزن بی مرنگ .بابا، ببین مامان الهه همش به گاشگ من دست میزنه...
    چشمم چهار تا شد که تو چطور یادت مونده...

  • ۰۰:۲۹   ۱۳۹۲/۴/۳۰
    avatar
    الهه(مامان النا)
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|15007 |7040 پست
    طوطی مامان الهه رو صندلی جیش جیش جلوس نمودند و بنده نوازی کرده همون جا جیش نمودند..... چون کار انجام شده بسی شاق و پر زحمت بود با ندایی بنده را احضار نمودند که از این پروژه عظیم پرده برداری نمایم..

    النا: مامان بیا.*1000000000بار تکرار

    من: چیه مامان؟؟؟؟

    النا: جر خاله ببین جیش کردم ( جر خاله = جل الخالق)
  • ۰۰:۳۵   ۱۳۹۲/۴/۳۰
    avatar
    الهه(مامان النا)
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|15007 |7040 پست
    خرداد91

    تولد بابام بود . من به النا گفتم که امروز تولد بابا جونه... فردا که اومدن اینجا بگو تولدت مبارک. . ..

    النا با ذوق زدگی گفت: مامان بریم برا بابا جون گوشواره بخریم ..یکی این گوش ..یکی این گوش(و گوش هاش رو نشون میداد)

    من: باشه مامان ...گوشواره اش چه شکلی باشه؟؟؟

    النا: پتیتوی سبز (پتیتو =اسب)

    و من تجسم میکردم که بابام با یه جفت گوشواره سبز به شکل اسب چه شود!!!!

  • ۰۰:۳۶   ۱۳۹۲/۴/۳۰
    avatar
    الهه(مامان النا)
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|15007 |7040 پست
    داشتم با بابا یوسف صحبت میکردم که اگه جشن نامزدی باشه باید لباس بخرم.....قبلش هم میگفتم که باید این و اون و... رو بخریم

    بابا یوسف به خنده خنده گفت: آخه من از دست تو چیکار کنم ..خونه رو درست کنم ؟؟ لباس بگیرم ...

    یهو النا دست به کمر اومد جلوم و با اخم گفت : آخه من چیکار کنم ؟؟ خونه ات رو زندگی کنم!!!!

    کلی به ژست و حرفش خندیدیم ...قربونت برم که میخای هر چی ما میگیم رو تکرار کنی
  • ۰۰:۳۷   ۱۳۹۲/۴/۳۰
    avatar
    الهه(مامان النا)
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|15007 |7040 پست
    النا رو برده بودم پارک .... طبق معمول کلی سفارش کردم که النا گل سر هات رو در نیاری بندازی ها!!! خواستی در بیاری بده به من و طبق معمول النا گوش نکرد .. یه گل سر خیلی ناز به سرش زده بودم که خیلی دوستش داشتم ... سبز بودن و روش عکس دلقک داشت .. اومد پیشم دیدم یکی از این گیره ها نیست .
    میگم : النا مگه نگفتم از سرت باز نکن ..
    توی چمنها یه کم نگاه کردم تا شاید پیداش کنم آخه خیلی ناز بود اما یافت نشد که نشد

    النا عذاب وجدان گرفته بود که چرا گیره اش رو گم کرده همون طور که من داشتم بین چمنها رو نگاه میکردم پیش یه پسر بچه

    رفت و گفت: نی نی .... بچه.... اون ور گل سر منو ندیدی ( و با دستش به گیره ای که هنوز روی سرش بود اشاره کرد)

    قربونت برم که عذاب وجدان داشتی عزیــــــــــــــــــــــــــــــــــــزم

  • leftPublish
  • ۰۰:۳۸   ۱۳۹۲/۴/۳۰
    avatar
    الهه(مامان النا)
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|15007 |7040 پست
    دایی افشین کلی حرف به النا یاد داده و میده.... از کلمات انگلیسی گرفته تا یک سری جملات شبه طنز که بین خودش و دوستاش رایجه

    الان کافیه به النا بگی النا ساعت چنده؟؟؟

    فوری میگه : شستم رو بنده ..
  • ۰۰:۳۹   ۱۳۹۲/۴/۳۰
    avatar
    الهه(مامان النا)
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|15007 |7040 پست
    النا عاشق لواشک هستش ..با مامانم اینا رفته بودیم شمال و داشتیم خرید میکردیم ...النا میدونست سر ظهره و من براش لواشک نمیخرم رفت پیش بابام و گفت : بابا جون نمیخای برا افشین یه یواشک بخری؟؟؟؟

    بابام هم فوری براش خرید و من موندم و 30 یا ست این فینگیلی.....
  • ۱۲:۲۵   ۱۳۹۲/۷/۱۸
    avatar
    saba biology
    چهار ستاره ⋆⋆⋆⋆|6343 |4258 پست

     النا نانازم تولدت مبارک عزیــــــــــــــــــــزم
    انشالله 120 ساله باشی گلم
    هدیه خاله صبا به شما :



  • ۱۳:۳۴   ۱۳۹۲/۷/۱۸
    avatar
    الهه(مامان النا)
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|15007 |7040 پست

    saba biology : 

     النا نانازم تولدت مبارک عزیــــــــــــــــــــزم
    انشالله 120 ساله باشی گلم
    هدیه خاله صبا به شما :



    عــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــزیزمی صبا جون
    خاله مهربون ....لطف کردی گلم
  • ۱۳:۵۸   ۱۳۹۲/۷/۱۸
    avatar
    الهه(مامان النا)
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|15007 |7040 پست
    مهر 91

    النا در کل رابطه خیلی خوبی با ترشی داره و غیر از تافی میوه ای اصلا با مزه شیرین حال نمیکنه....

    مامانم مهمون داشت و سر سفره ترشی آلبالو هم آورده بود ..النا هم مثل ندید بدیدا افتاده بود تو کاسه و به کسی امون نمی داد...

    مامانم دید النا اصلا غذاش رو نمیخوره و همش داره ترشی میخوره گفت: النا ،مامان عمه هم ترشی دوست داره ها!!! به عمه هم بده...

    النا در حالی که یه آلبالو دستش و یکی هم تو دهنش بود به عمه ام نگاه کرد و گفت: عمه ترشی اش تنده ...دوست نداری
  • leftPublish
  • ۱۳:۵۹   ۱۳۹۲/۷/۱۸
    avatar
    الهه(مامان النا)
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|15007 |7040 پست
    مهر 91

    با مامانم و خاله ام و النا رفته بودیم خرید....
    توی یه مغازه لباس فروشی یه پیراهن سفید آویزان بود که مثل پیرهن عروس فنر هم داشت....
    النا با صدای بلند گفت: مامان الهه وایسا بزرگ که شدی ...عروس میشی من برات این پیرهن رو میخرم ..با هم میریم میرقصیم

    و شروع کرد به رقصیدن ...
    یه دفعه دیدم همه کسانی که نزدیک ما بودند + فروشنده دارن به حرف النا میخندند
  • ۱۴:۰۱   ۱۳۹۲/۷/۱۸
    avatar
    الهه(مامان النا)
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|15007 |7040 پست
    مهر 91

    جمعه شب همه خونه مامانم بودیم .... النا رفته بود بغل خاله ام و خودش رو حسابی لوس کرده بود ...خاله ام هم داشت قربون صدقه اش میرفت که چشم دخملم افتاد به پارسا (پسر خاله ام ) و خواست از خجالت ناز و نوازش خاله ام در بیاد برا همین گفت : خاله زری پارسا هم ماشالله شده ...بزرگ شده

    الهی فــــــــــــــــــــــــــــــــــدات شم مامانی که میخای مثل بزرگترا صحبت کنی ...عشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــقم
  • ۱۴:۰۳   ۱۳۹۲/۷/۱۸
    avatar
    الهه(مامان النا)
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|15007 |7040 پست
    آبان 91

    چراغها رو خاموش کردم و فرمان خواب رو صادر کردم ....
    النا به هر طریقی میخواست از زیر خوابیدن در بره .... اول آب میخواست و بعد هم خورده فرمایشهای دیگه داشت ...
    بهش اخم کردم و گفتم بخواب دیگه آخه؟؟؟

    دیگه مونده بود چیکار کنه که نخوابه برگشت سمت من و در حالی که همونطور خوابیده دستش رو زیر چونه اش گذاشته بود گفت:

    راستی مامان من نمی دونم پیاز به انگلیسینگ (انگلیسی) چی میشه؟؟

    محکم بوسش کردم و جواب درست رو گفتم و خوابید

    قربونت برم که با همه نخود بودنت کلی بلدی خامم کنی عزیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــزم
  • ۱۴:۰۵   ۱۳۹۲/۷/۱۸
    avatar
    الهه(مامان النا)
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|15007 |7040 پست
    بهمن 91

    شنگول و منگول 2013

    النا خیلی داستان شنگول و منگول رو دوست داره و سی دی اش رو خیلی نگاه میکنه ....
    همین شده که ما اگه پشت در باشیم و در بزنیم النا میگه: کیه کیه در میزنه ... در رو با لنگ در میزنه (لنگ درش منو کشته )

    و هر کی پشت دره باید بگه : منم منم مادرتون ..علف آوردم براتون

    بعد النا میگه : اگه مامان مایی دستت رو از لای در بده تو ببینم سفیده؟

    آخرش هم میگه : نه تو مامان ما نیستی ..آیفون رو نمیزنم ..برو تو گرگ بدجنسی....

    حالا فکرش رو بکنین این دیالوگ رو بابای النا باید تقریبا هر شب انجام بده...

    نکته مهم : تکنلرژی تا خونه شنگول و منگولم رفته و اونا هم آیفون دار شدن
  • ۱۴:۰۷   ۱۳۹۲/۷/۱۸
    avatar
    الهه(مامان النا)
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|15007 |7040 پست
    دیروز کلی از دست النا خندیدیم

    خونه مامان عشرت رفته بودیم و النا هم اونجا صفایی میکنه که نگو ... خداییش مادر شوهرم خیلی با بچه میسازه و اعصاب و حوصله بچه رو خیلی داره برا همین النا در حد پرستش دوستش داره ....

    مامان عشرت وسط پذیرایی با چادر برا النا خونه درست کرد و شروع کردن با هم خاله بازی کردن .. النا میزبان بود و اون مهمان
    اتفاقا مامان مامان عشرت ( مادر بزرگ همسری) هم اونجا بود . مادر بزرگ یوسف ماشالله درشت هیکل هست ... النا اونم برد تو خونه اش و اومد تو اشپزخونه تا برا پذیرایی ازش چیزی ببره .. یه شکلات بهش دادیم که ببره ..

    یه دفعه النا یه نگاهی به مادر بزرگ یوسف کرد و گفت : مامان این کمه من یه مهمون خیلی بزرگ دارم ...

    همه زدن زیر خنده ... شانس آوردیم مادر بزرگ یوسف گوشش سنگین بود و نطق دخترم رو نشنید
  • ۱۴:۰۹   ۱۳۹۲/۷/۱۸
    avatar
    الهه(مامان النا)
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|15007 |7040 پست
    اسفند 91

    دو سه ماه پیش بعد از مهمونی ام داشتم فر رو میشستم که که تو قسمت گرمخونه فر یه ژیگلور پیدا کردم . یوسف گفت حتما موقع مونتاژ از دست کارگر افتاده و اومد که ژیگلور رو ببره تو کمدش بذاره که النا اومد و گفت من میبرم میذارم

    غروب اون روز النا آبریزش بینی داشت و می گفت بینی ام میخاره ..منم با کمک یوسف و با هزار تا ادا و اصول براش قطره کلرور سدیم ریختم اما آبریزشش خیلی خوب نشد ..گفتم حتما سرما خورده و رفتم براش شربت سرما خوردگی خریدم و بهش دادم
    فردای اون روز النا کرم رو از تو میز توالت در آورده بود و میگفت مامان بیا برات کرم بزنم بینی ات خوب بشه ...

    عصر روز بعد داشتم با النا دکتر بازی میکردم که النا مثلا مریض من بود و دراز کشیده بود .. دیدم تو بینی اش یه چیزی هست ..گفتم حتما برا سرما خوردگی اش هست یه سنجاق سر کوچیک رو شستم و آوردم تا بینی اش رو تمیز کنم که دیدم یه چیز طلایی تو بینی اش هست

    واااای یهو دوزاریم افتاد که ژیگلور گاز رو اون روز از یوسف گرفته و کرده تو بینی اش!!!!
    قسمت باریکش توی بینی بود و قسمت پهنش گیر کرده بود وسط بینی
    گفتم اگه حرفی بزنم هول میشه و نمیذاره درش بیارم برا همین گفتم النا من میشم خانوم دکتر و مثلا تو رو عمل میکنم
    یه پارچه رو صورتش انداختم که مثلا جایی رو نبینه
    پنس و موچین و سنجاق سر آورده و خلاصه بعد از کلی فیلم ژیگلور رو از بینی اش در آوردم
    تازه فهمیدم آبریزش بینی اون شبش از سرما خوردگی نبوده و بخاطر وجود یه شی خارجی تو بینی هستش
    و اینکه میخاست به بینی من کرم بزنه تا خوب شه برا این بوده که طفلک بینی خودش درد داشته
    فقط در عجبم چطور طاقت آورد دو روز ژیگلور تو بینی اش باشه!!!
  • ۱۴:۱۴   ۱۳۹۲/۷/۱۸
    avatar
    الهه(مامان النا)
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|15007 |7040 پست
    اسفند 91


    حرص خوردن از نوع النایی:

    یه روز بین من و النا اختلاف خانوادگی پیش اومده بود و من داشتم غر میزدم که النا گفت: مامان برام توضیح بده!!! به چه دلیلی به لیوان من دست میزنی؟؟؟

    جیگرتو با اون به چه دلیل؟؟
  • ۰۰:۵۱   ۱۳۹۲/۸/۷
    avatar
    الهه(مامان النا)
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|15007 |7040 پست
    مهر امسال چهار سالش تموم شد
  • ۱۹:۳۴   ۱۳۹۲/۹/۱۳
    avatar
    الهه(مامان النا)
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|15007 |7040 پست
    ان شالله به زودی دوباره میام و براتون از شیرین کاری های دخملی میگم ...
  • ۰۰:۱۷   ۱۳۹۲/۹/۱۴
    avatar
    الهه(مامان النا)
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|15007 |7040 پست
    فروردین 92

    کامپیوتر روشن بود و ما داشتیم تلویزیون نگاه میکردیم که النا اومد و گفت: بابا اجازه بده من با کامپیوتری کار دارم بعد خودم میام

    گفتیم: چیکار داری؟




    النا : آخه دوستم گفته براش نوشته بنویسم برم انجام بدم میام..

    اومد پشت میز و چندتا کلیک کرد و کارش رو انجام داد و رفت

    اینم قیافه من و باباش..یعنی واقعا این سه سال و پنج ماهشه؟؟؟
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
زیربخش
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان