خانه
322K

*حرفای جالب*

  • ۱۸:۲۴   ۱۳۹۲/۶/۹
    avatar
    کاربر جديد|42 |62 پست

    سلام دوستان...


    فکرکردم اگه یه تاپیک برای متن ها و یا حرفای جالبی که میخونیم یا


     به گوشمون میخورن بذارم،


    جالب باشه...


    اولیش ازخودم؛


    شما هم همراهی کنید!!

    ویرایش شده توسط melody  در تاریخ ۹/۶/۱۳۹۲   ۱۸:۳۳
  • leftPublish
  • ۰۸:۴۸   ۱۳۹۴/۴/۲۹
    avatar
    آلما فاطمی
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13740 |7139 پست
    ﻣﺎﺭﻳﺎ ﮔﺪﻟﻮﻓﺎ، ﺩﺧﺘﺮﻱ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻣﻌﻤﻮﻟﻲ ﺑﻮﺩ!
    ﺍﻭ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻛﺎﺭﻣﻨﺪ ﭘﺎﺋﻴﻦ ﺭﺗﺒﻪ ﺩﺭ ﻳﻚ ﺷﺮﻛﺖ ﺑﺰﺭﮒ ﻛﺎﺭ ﻣﻴﻜﺮﺩ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺧﺎﻛﺴﺘﺮﻱ، ﻛﺴﻞ ﻛﻨﻨﺪﻩ ﻭ ﺗﻜﺮﺍﺭﻱ ﺩﺍﺷﺖ!
    ﺗﻨﻬﺎ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺑﻮﺟﻮﺩ ﺍﻭ ﺗﻘﺮﻳﺒﺄ، ﺗﻮﺟﻪ ﻣﻴﻜﺮﺩﻧﺪ ﻫﻤﻜﺎﺭﻫﺎﻱ ﺍﻭ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻛﻪ ﺣﺘﻲ ﺁﻧﻬﺎ ﻫﻢ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻳﻚ ﺯﻥ ﺑﻲ ﺭﻧﮓ ﻭ ﻛﺴﻞ ﻛﻨﻨﺪﻩ ﻣﻴﺪﻳﺪﻧﺪ !
    ﻳﻚ ﺻﺒﺢ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﻛﺎﺭﺵ، ﻣﺎﺭﻳﺎ ﻳﻚ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﻛﻮﭼﻚ ﻛﻼﻩ ﻓﺮﻭﺷﻲ ﺩﻳﺪ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺗﺎﺯﮔﻲ ﺑﺎﺯ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ!
    ﺑﺎ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻛﻨﺠﻜﺎﻭﻱ ﺷﻴﺮﻳﻨﻲ، ﺍﺯ ﺁﻥ ﮔﻮﻧﻪ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻛﻮﺩﻛﻲ ﺩﻭﺭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺳﺖ ﻣﻴﺪﺍﺩ، ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﻲ ﻭﺍﺭﺩ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﺷﺪ.
    ﺩﺍﺧﻞ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ، ﻣﺎﺩﺭ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﻛﻮﭼﻜﻲ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻛﺮﺩﻥ ﻛﻼﻩ ﻫﺎﻱ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺑﺮﺍﻱ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﭽﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺧﺎﻧﻢ ﺩﻳﮕﺮﻱ ﺟﻠﻮﻱ ﺁﻳﻨﻪ ﻛﻼﻫﻲ ﺭﺍ ﺍﻣﺘﺤﺎن مي كرد.
    ﻣﺎﺭﻳﺎ ﭼﺮﺧﻲ ﺩﺭ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﺯﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺧﺎﺻﻲ، ﭼﻨﺪ ﻛﻼﻩ ﺭﺍ ﺭﻭﻱ ﺳﺮ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻳﻨﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﺮﺩ، ﺗﺎ ﺍﻳﻨﻜﻪ، ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﻛﻼﻩ ﻫﺎ ﺭﻭﻱ ﺑﺎﻻ ﺗﺮﻳﻦ ﻗﻔﺴﻪ، ﻧﻈﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺟﻠﺐ ﻛﺮﺩ.
    ﻣﺎﺭﻳﺎ ﺩﺳﺖ ﺩﺭﺍﺯ ﻛﺮﺩ، ﻛﻼﻩ ﺭﺍ ﭘﺎﺋﻴﻦ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺭﻭﻱ ﺳﺮ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ .....
    ﺩﺧﺘﺮ ﺑﭽﻪ ﺍﻱ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﺑﻮﺩ ﺁﺳﺘﻴﻦ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﺍ ﻛﺸﻴﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﻲ ﮔﻔﺖ: ﻣﺎﻣﺎﻥ، ﺧﺎﻧﻤﻪ ﺑﺎ ﺍﻳﻦ ﻛﻼﻩ ﭼﻘﺪﺭ ﺧﻮﺷﮕﻠﻪ !!!
    ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﭽﻪ، ﻧﮕﺎﻫﻲ ﺑﻪ ﻣﺎﺭﻳﺎ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﻲ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺷﺪﻩ ﮔﻔﺖ: ﺧﺎﻧﻢ، ﻭﺍﻗﻌﺄ ﺍﻳﻦ ﻛﻼﻩ ﺑﻬﺘﻮﻥ ﻣﻴﺎﺩ!
    ﺧﺎﻧﻢ ﺩﻳﮕﺮﻱ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﺑﻮﺩ، ﺳﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻭﺍﻱ، ﻭﺍﻗﻌﺄ ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﺍﻳﻦ ﻛﻼﻩ ﺯﻳﺒﺎ ﻫﺴﺘﻴﺪ، ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻬﺘﻮﻥ ﻣﻴﺎﺩ !
    ﻣﺎﺭﻳﺎ ﺑﻪ ﺁﻳﻨﻪ ﺑﺰﺭﮔﻲ ﻛﻪ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻪ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﺑﻮﺩ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺷﺪ ﻭ ﻧﮕﺎﻫﻲ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ.
    ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻭﻟﻴﻦ ﺑﺎﺭ ﻣﺎﺭﻳﺎ ﮔﺪﻟﻮﻓﺎ، ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺳﺎﻟﻲ ﺁﻥ ﭼﻪ ﺩﺭ ﺁﻳﻨﻪ ﺩﻳﺪ ﺭﺍ ﭘﺴﻨﺪﻳﺪ ...
    ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺑﺮﻗﻲ ﺯﺩ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﻱ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻴﻄﻨﺖ ﻧﻮﺟﻮﺍﻧﻲ ﺑﻪ ﺻﻨﺪﻭﻕ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻛﻼﻩ ﺭﺍ ﺑﺪﻭﻥ ﻫﻴﭻ ﺣﺮﻓﻲ ﺧﺮﻳﺪ ﻭ ﭘﺎ ﺑﻪ ﺧﻴﺎﺑﺎﻥ ﮔﺬﺍﺷﺖ!
    ﺧﺎﺭﺝ ﺍﺯ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﺩﻧﻴﺎ ﺭﻧﮓ ﺩﻳﮕﺮﻱ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﻪ ﮔﻞ ﻫﺎﻱ ﺭﻧﮕﺎﺭﻧﮓ ﮔﻠﺪﺍﻥ ﻫﺎﻱ ﺑﺰﺭﮔﻲ ﻛﻪ ﺩﺭ ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺭﻭﻫﺎ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺗﻮﺟﻪ ﻧﻜﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ.
    ﺑﻪ ﭘﺎﻛﻲ ﻫﻮﺍﺋﻲ ﻛﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺷﺒﻲ ﺑﺎﺭﺍﻧﻲ، ﻭﺍﺭﺩ ﺭﻳﻪ ﻫﺎﻳﺶ ﻣﻴﺸﺪ .
    ﺻﺪﺍﻱ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻫﺎ ﻭ ﻫﻤﻬﻤﻪ ﻋﺎﺑﺮﺍﻥ ﭘﻴﺎﺩﻩ، ﻣﺜﻞ ﻳﻚ ﻣﻮﺳﻴﻘﻲ ﻣﻨﻈﻢ ﻭ ﺩﻟﻨﺸﻴﻦ ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﻣﻴﺎﻣﺪ.
    ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﻪ ﺟﺎﻱ ﻗﺪﻡ ﺯﺩﻥ ﻣﻴﻠﻐﺰﻳﺪ ﻭ ﺩﻟﺶ ﭘﺮ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﺷﻌﺮ ﺯﻳﺒﺎﻱ ﺯﻧﺪﮔﻲ ...
    ﺍﺯ ﻛﻨﺎﺭ ﻗﻬﻮﻩ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻱ ﻛﻪ ﻫﺮ ﺻﺒﺢ ﺭﺩ ﻣﻴﺸﺪ ﮔﺬﺷﺖ ﻧﮕﺎﻫﻲ ﺑﻪ ﻣﺸﺘﺮﻱ ﻫﺎﺋﻲ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻛﻪ ﺩﻭﺭ ﻣﻴﺰﻫﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ .
    ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﻭ ﺯﻳﺒﺎﺋﻲ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﺑﻮﺩ، ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻫﻲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻧﺪﺍﺯ ﻛﺮﺩ .
    ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺑﻪ ﺩﺭﺏ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺷﺪ، ﺩﺭﺑﺎﻥ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺮﻭﻱ ﺍﻭ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺧﺎﺻﻲ، ﺑﻪ ﺍﻭ ﺻﺒﺢ ﺑﺨﻴﺮ ﮔﻔﺖ: ﺍﺗﻔﺎﻗﻲ ﻛﻪ ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺭ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻧﻴﻔﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ!
    ﻭﻗﺘﻲ ﻭﺍﺭﺩ ﺁﺳﺎﻧﺴﻮﺭ ﺷﺪ، ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺗﻘﺮﻳﺒﺄ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻭﺍﺣﺪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪﻧﺪ: ﻛﺪﺍﻡ ﻃﺒﻘﻪ ﻭ ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺍﻧﻬﺎ ﺳﺮﻳﻌﺎ ﺭﻭﻱ ﺩﻛﻤﻪ ﻃﺒﻘﻪ ﺍﻱ ﻛﻪ ﻣﺎﺭﻳﺎ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻓﺸﺎﺭ ﺩﺍﺩ.
    ﺗﻤﺎﻡ ﻛﺎﺭﻣﻨﺪ ﻫﺎﻱ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﻴﺪﻳﺪﻧﺪ ﻭ ﺗﻘﺮﻳﺒﺄ ﻫﺮ ﻛﺪﺍﻡ ﺑﻪ ﺷﻴﻮﻩ ﺧﻮﺩ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﺍﻱ ﺑﻪ ﺯﻳﺒﺎﺋﻲ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻛﺮﺩ !
    ﻣﺪﻳﺮ ﺑﺨﺸﻲ ﻛﻪ ﻣﺎﺭﻳﺎ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻛﺎﺭ ﻣﻴﻜﺮﺩ، ﺩﺭ ﺍﻃﺎﻕ ﻧﻬﺎﺭ ﺑﻪ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺧﻴﻠﻲ ﻭﻗﺖ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺭﺍﺟع ﺐه ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﺎﺭﻳﺎ ﺩﺭ ﻣﺤﻞ ﻛﺎﺭﺵ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺻﺤﺒﺖ ﻧﻜﺮﺩﻩ، ﺍﺯ ﺍﻭ ﺩﻋﻮﺕ ﻛﺮﺩ ﻛﻨﺎﺭ ﺍﻭ ﺑﻨﺸﻴﺪ!
    ﻋﺠﻴﺐ ﺗﺮ ﺁﻥ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺍﻭ ﺣﺘﻲ ﺑﻪ ﻣﺎﺭﻳﺎ ﭘﻴﺸﻨﻬﺎﺩ ﺩﺍﺩ ﺷﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺑﺮﻭﻧﺪ ﺗﺎ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺁﺷﻨﺎ ﺷﻮﻧﺪ!
    ﭘﺲ ﺍﺯ ﭘﺎﻳﺎﻥ ﻳﻚ ﺭﻭﺯ ﻛﺎﺭﻱ ﺟﺎﺩﻭﺋﻲ، ﻣﺎﺭﻳﺎ ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺎ ﺗﺎﻛﺴﻲ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯ ﮔﺮﺩﺩ !
    ﻫﻨﻮﺯ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﻧﺒﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺗﺎﻛﺴﻲ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺟﻠﻮﻱ ﭘﺎﻳﺶ ﺗﺮﻣﺰ ﻛﺮﺩﻧﺪ!
    ﺩﺍﺧﻞ ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻭﻱ ﺻﻨﺪﻟﻲ ﻋﻘﺐ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﻏﺮﻕ ﺷﺪ ﺩﺭ ﺍﻓﻜﺎﺭ ﺷﻴﺮﻳﻦ ﺭﻭﺯﻱ ﺟﺬﺍﺏ، ﻭ ﻣﻌﺠﺰﺍﺗﻲ ﻛﻪ ﻛﻼﻫﻲ ﺳﺎﺩﻩ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﭘﺪﻳﺪ ﺁﻭﺭﺩ!!
    ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ ﻣﻨﺰﻝ ﻣﺴﻜﻮﻧﻲ ﺍﺵ ﺷﺪ، ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ ﺍﺯ ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﺭﺏ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﺯﺩ.
    ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ:
    "ﻣﺎﺭﻳﺎ ﺩﺧﺘﺮﻡ، ﭼﻘﺪﺭ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺯﻳﺒﺎ ﺷﺪﻱ، ﭼﻪ ﻧﻮﺭﻱ ﺗﻮﻱ ﺻﻮﺭﺗﺖ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ، ﻣﺜﻞ ﺭﻭﺯﻫﺎﻱ ﺑﭽﮕﻴﺖ ..."
    ﻣﺎﺭﻳﺎ ﺑﺎ ﻫﻴﺠﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : " ﺑﻪ ﻟﻄﻒ ﺍﻳﻦ ﻛﻼﻩ ﺟﺎﺩﻭﺋﻲ ﻣﺎﺩﺭ !!"
    ﻣﺎﺩﺭ ﮔﻔﺖ؛ " ﻛﺪﺍﻡ ﻛﻼﻩ ﺩﺧﺘﺮﻡ"؟
    ﻣﺎﺭﻳﺎ ﺑﺎ ﻭﺣﺸﺖ ﺩﺳﺖ ﺭﻭﻱ ﺳﺮ ﺧﻮﺩ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﻛﻪ ﺑﺪﺗﺮﻳﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﻤﻜﻨﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ !!!
    ﻛﻼﻫﻲ ﻛﻪ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺍﺵ ﺭﺍ ﻋﻮﺽ ﻛﺮﺩ ﺭﻭﻱ ﺳﺮﺵ ﻧﺒﻮﺩ !!
    ﺑﻴﺎﺩ ﺑﻴﺎﻭﺭﺩ ﻛﺠﺎ ﻫﺎ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﻛﻼﻩ ﺟﺎﺩﻭﺋﻲ ﺭﺍ ﻛﺠﺎ ﺟﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ!
    ﺩﺭ ﺗﺎﻛﺴﻲ ﻛﻼﻩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﺮ ﭘﺎﺋﻴﻦ ﻧﻴﺎﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ ... ﺩﺭ ﺍﻃﺎﻕ ﻧﻬﺎﺭ ﺧﻮﺭﻱ ﻧﻴﺰ ﻫﻤﭽﻨﻴﻦ ... ﻧﻪ ﺩﺭ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﻭ ﻧﻪ ﺩﺭ ﺁﺳﺎﻧﺴﻮﺭ ..... ﻗﺪﻡ ﻗﺪﻡ ﺩﺭ ﺫﻫﻨﺶ ﺗﻤﺎﻡ ﺭﻭﺯ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺗﺎ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺻﺤﻨﻪ ﻛﻼﻩ ﺭﺍ ﺭﻭﻱ ﭘﻴﺸﺨﻮﺍﻥ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﻛﻼﻩ ﻓﺮﻭﺷﻲ ﻭﻗﺘﻲ ﻛﻪ ﻛﻴﻒ ﭘﻮﻟﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻴﺎﺩ ﺁﻭﺭﺩ!!!!
    ﻛﻼﻩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﺟﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ!!!!
    ﻣﺎﺭﻳﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺭﻭﺯ ﺑﺪﻭﻥ ﺁﻥ ﻛﻼﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺁﻥ ﭼﻪ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺭﺍ ﺍﻳﻨﭽﻨﻴﻦ ﺯﻳﺒﺎ ﻛﺮﺩ
    ﺑﺎﻭﺭ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺯﻳﺒﺎﺋﻲ ﺧﻮﺩ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﺪﻧﺒﺎﻝ ﺍﻗﺮﺍﺭ ﺑﻲ ﻧﻘﺎﺏ ﻳﻚ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﭽﻪ ﺩﺭ ﺫﻫﻦ ﺍﻭ ﻛﺎﺷﺘﻪ ﺷﺪ ....
    ﻫﻤﻪ ﻣﺎ ﺯﻳﺒﺎ ﻭ ﻋﺎﻗﻞ ﻭ ﺟﺬﺍﺑﻴﻢ، ﺍﮔﺮ ﻛﻮﺩﻙ ﺩﺭﻭﻧﻤﺎﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺟﺮﺃﺕ ﻛﻨﺪ ﻭ ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻭ ﻋﺰﻳﺰﺍﻧﻤﺎﻥ ﻳﺎﺩ ﺁﻭﺭﻱ کند.
  • ۰۸:۴۹   ۱۳۹۴/۴/۲۹
    avatar
    آلما فاطمی
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13740 |7139 پست
    مرد عبوس
    ﺭﻭﺯﯼ ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭﺩﮐﻪ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺭﺩ ﻣﯽ ﺷﺪﯾﻢ
    ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﺍﯼ ﺧﺮﯾﺪ ﻭﻣﻮﺩﺑﺎﻧﻪ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﻓﺮﻭﺵ ﺗﺸﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﺍﻣﺎ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﻫﯿﭻ ﭘﺎﺳﺨﯽ ﺑﻪ ﺗﺸﮑﺮ ﺍﻭ ﻧﺪﺍﺩ !
    ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺩﻭﺭ ﻣﯿﺸﺪﯾﻢ ﺑﻪﺩﻭﺳﺘﻢ ﮔﻔﺘﻢ ": ﭼﻪ ﻣﺮﺩ ﻋﺒﻮﺱ ﻭ ﺗﺮﺷﺮﻭﯾﯽ ﺑﻮﺩ "
    ﺩﻭﺳﺘﻢ ﮔﻔﺖ ﺍﻭ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﯾﻦﻃﻮﺭ ﺍﺳﺖ !
    ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺍﻭﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﯼ؟ !!
    ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺖ :
    ﭼﺮﺍﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺩﻫﻢﺑﺮﺍﯼ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﮕﯿﺮﺩ؟ !!
    ﻣﺄﻣﻮﺭﯾﺖ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺩﺭﺯﻧﺪﮔﯽ،ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍﺩﻥ ﺟﻬﺎﻥ ﻧﯿﺴﺖ .ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻣﺄﻣﻮﺭ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺧﻮﯾﺸﺘﻦ ﺍﺳﺖ.
    ﺗﻮ ﻓﺮﺻﺘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻧﯿﺎ ﻫﺴﺘﯽ
    ﻗﺮﺍﺭ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺗﮑﺮﺍﺭﮐﻨﯽ


  • ۰۸:۴۹   ۱۳۹۴/۴/۲۹
    avatar
    آلما فاطمی
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13740 |7139 پست
    زوج جوانی به محل جدیدی نقل مکان کردند .
    صبح روز بعد هنگامی که داشتند صبحانه میخوردند ، از پشت "پنجره" زن همسایه را دیدند که دارد لباس هایی را که شسته است آویزان میکند .
    زن گفت :
    ببین ؛ لباسها را خوب نشسته است !!!
    شاید نمی داند که چطور لباس بشوید یا اینکه پودر لباسشویی اش خوب نیست !
    شوهرش ساکت ماند و چیزی نگفت ...
    هر وقت که خانم همسایه لباس ها را پهن میکرد ، این گفتگو اتفاق می افتاد و زن از بی سلیقه بودن زن همسایه میگفت ...
    یک ماه بعد ، زن جوان از دیدن لباس های شسته شده همسایه که خیلی تمیز به نظر میرسید ، شگفت زده شد و به شوهرش گفت:
    نگاه کن !!! بالاخره یاد گرفت چگونه لباس ها را بشوید ...
    شوهر پاسخ داد:
    صبح زود بیدار شدم و پنجره های خانه مان را تمیز کردم !!!
    ***
    زندگی ما نیز اینگونه است ؛
    آنچه را که ما از دیگران می بینیم بستگی دارد به "پاکی پنجره" و "دیدی" که با آن نگاه میکنیم ...

    *زندگی ما بازتاب ذهن مان است*
  • ۰۸:۵۰   ۱۳۹۴/۴/۲۹
    avatar
    آلما فاطمی
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13740 |7139 پست
    ﺍﮔﺮ می خوﺍﻫﯽ ﺣﺎﻟﺖ ﻫﻤﯿﺸﻪﺧﻮﺏ ﺑﺎﺷﺪ
    ﺣﺎﻟﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥﮔﺮﻩ ﻧﺰﻥ

    ﺧﯿﺎﻟﺖ ﺭﺍﺣﺖ ...
    ﺗﻮ ﮐﻪ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺷﯽ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻫﻢﺣﺎﻟﺸﺎﻥ ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ..
    ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﺪﺍﻧﯽ چقدﺭﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻣﻬﻢ ﻭ ﻋﺰﯾﺰ ﻫﺴﺘﯽ؟
    ﮐﺎﻓﯿﺴﺖ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﺳﺮﺍﻏﺸﺎﻥﺭﺍ ﻧﮕﯿﺮﯼ !
    ﻧﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻟﻮﺱﮐﻨﯽ، ﻧﻪ ﻫﺮﮔﺰ .
    ﻓﻘﻂ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﻭﻇﯿﻔﻪ ﯼﺳﺮﺍﻍ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺍﺯ ﺣﺎﻝ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻦ.
    ﺩﺭ ﺍین صورت ﯾﺎ ﺩﻟﺘﻨﮕﺖ می شوند ﻭ ﯾﺎ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ می کنند !
    ﺍﮔﺮ ﺩﻟﺘﻨﮓ ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻧﺖ ﺷﺪﻧﺪﻗﺪﺭﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺪﺍﻥ
    ﻭ ﺑﻪ ﻫﺮ ﻗﯿﻤﺘﯽ ﮐﻪ ﺷﺪﻩﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ
    ﻭ ﺍﮔﺮ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﺖ ﮐﺮﺩﻧﺪ، به رﺍﺣﺘﯽ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﺸﺎﻥ ﮐﻦ ...
    ﺍﯾﻨﺎﻥ ﻫﻤﺎن هاﯾﯽ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺗﺮﺱ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺁﻣﻮﺧﺘﻨﺪ !
    ﺗﺮﺱ ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻭ ﻋﺪﻡ ﺗﻮﺟﻪﻭ ﺗﺎﺋﯿﺪ..
    ﺁن ها ﺑﺎﺑﺖ ﻧﻮﺍﺯﺵ ﻫﺎﯼ ﺭﻭﺣﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﺑﻬﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻧﻘﺪ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻃﻠﺐ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ..
    گویا ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﺁن ها ﺑﺪﻫﮑﺎﺭﯼ..
    ﻭ ﺍﯾﻦ ﺗﺮﺱ ﺩﺭ ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻫﺖ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺭﺍﺿﯿﺸﺎﻥ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﯼ..
    ﻫﻤﯿﺸﻪ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﺮﺍﯼﺩﯾﮕﺮﺍﻥ، ﻧﺸﺎﻧﻪ ﻋﻘﻞ ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ ﻧﯿﺴﺖ..
    دکتر الهی قمشه ای
  • ۱۳:۱۵   ۱۳۹۴/۴/۲۹
    avatar
    ronak n
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13385 |16410 پست
    همه می توانند پولدار شوند ولی همه نمی توانند "بخشنده"شوند
    پولداری یک مهارته و بخشندگی یک فضیلت
    همه می توانند درس بخوانند اما همه "فهمیده " نمی شوند.
    باسوادی یک مهارته اما فهمیدگی یک فضیلت
    همه یاد می گیرند زندگی کنند اما همه نمی توانند زیبا زندگی کنند
    زندگی یک عادته اما زیبا زندگی کردن یک فضیلت
  • leftPublish
  • ۱۶:۴۲   ۱۳۹۴/۴/۲۹
    avatar
    ronak n
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13385 |16410 پست
    "نگاهتان را تغییر دهید"

    در کتاب فیه ما فیه مولانا داستان بسیار تامل برانگیزی به صورت شعر درباره ی جوان عاشقی ست که به عشق دیدن معشوقه اش هر شب از این طرف دریا به آن طرف دریا می رفته و سحرگاهان باز میگشته و تلاطم ها و امواج خروشان دریا او را از این کار منع نمی کرد .
    دوستان و آشنایان همیشه او را مورد ملامت قرار میدادند و او را از این سرزنش میکردند . اما آن جوان عاشق هرگز گوش به حرف آن ها نمیداد و دیدار معشوق آنقدر برای او انگیزه بوجود می آورد که تمام سختی ها و ناملایمات را بجان میخرید .
    شبی از شبها جوان عاشق مثل تمامی شب ها از دریا گذشت و به معشوق رسید .
    همینکه معشوقه خود را دید با کمال تعجب پرسید ;
    چرا این چنین خالی در چهره ی خود داری !!!
    معشوقه او گفت ؛ این خال از روز اول در چهره من بوده و من در عجبم که تو چگونه متوجه نشده ای .
    جوان عاشق گفت ؛ خیر ، من هرگز متوجه نشده بودم و گویی هرگز آن را ندیده بودم .
    لحظه ای دیگر جوان عاشق باز هم با تعجب پرسد . چه شده که در گوشه صورت تو جای خراش و جراحت است; ؟
    معشوقه ی او گفت ؛ این جراحت از روز اول آشنایی من با تو در چهره ام وجود داشته و مربوط به دوران کودکی ست و من در تعجبم که تو چطور متوجه نشدی .
    جوان عاشق میگوید ؛ خیر ، من هرگز متوجه نشده بودم و گویی هرگز آن جراحت را ندیده بودم .
    لحظه ای بعد آن جوان عاشق باز پرسید ; چه بر سر دندان پیشین تو آمده !!! گویی شکسته است .
    و معشوقه او جواب میدهد ؛ شکستگی دندان پیشین من از اتفاقی در دوران کودکی ام رخ داده و از روز اول آشنایی ما بوده و من نمیدانم چرا متوجه نشده بودی !!!!
    جوان عاشق باز هم همان پاسخ را می دهد .
    آن جوان ایرادات دیگری از چهره معشوقه اش می بیند و بازگو میکند و معشوقه نیز همان جواب ها را می گوید .
    به هر حال هر دو آنها شب را با هم به سحر میرسانند و مثل تمام سحر های پیشیین آن جوان عاشق از معشوقه خداحافظی میکند تا از مسیر دریا باز گردد .
    معشوقه اش می گوید ; اینبار باز نگرد ، دریا بسیار پر تلاطم و طوفانی ست !!!
    جوان عاشق با لبخندی می گوید ; دریا از این خروشانتر بوده و من آمده ام ، این تلاطم ها نمیتواند مانع من شود .
    معشوقه اش می گوید ؛ آن زمان که دریا طوفانی بود و می آمدی ... عاشق بودی ... و این عشق نمی گذاشت هیچ اتفاقی برای تو بیافتد . اما دیشب بخاطر هوس آمدی ، به همین خاطر تمام بدی ها و ایرادات من را دیدی . از تو درخواست میکنم برنگردی ، زیرا در دریا غرق می شوی .
    جوان عاشق قبول نمیکند و باز میگردد و در دریا غرق میشود ....

    مولانا پس از این داستان در چندین صفحه به تفسیر می پردازد .
    مولانا میگوید ; تمام زندگی شما مانند این داستان است . زندگی شما را نوع نگاه شما به پیرامونتان شکل میدهد . اگر نگاهتان ، مانند نگاه یک عاشق باشد ، همه چیز را عاشقانه می بینید . اگر نگاهتان منفی باشد همه چیز را منفی میبینید ، دیگر آدم های خوب و مثبت را در زندگی پیدا نخواهید کرد و نخواهید دید . دیگر اتفاقات خوب و مثبت در زندگی شما رخ نخواهد داد و نگاه منفیتان اجازه نخواهد داد چیزهای خوب را متوجه شوید . اگر نگاه عاشقانه از ذهنتان دور شود تمام بدی ها را خواهید دید و خوبی ها را متوجه نخواهید شد . نگاهتان اگر عاشقانه باشد بدی ها را میتوانید به خوبی تبدیل کنید .
    اگر نگاهتان را تغیبر ندهید دیگر نخواهید توانست انسانهای خوب و مثبت در پیرامون زندگی خود پیدا کنید . روز به روز افسرده تر میشوید و لحظه به لحظه در زندگی خود بیشتر ناامید میشوید و در نهایت در دریای پر تلاطم و طوفانی افکار منفی خویش غرق میشوید .
    اگر میخواهید در زندگی موفق باشید و به آرامش برسید تنها کافیست نگاه خود را تعییر دهید .

    "عاشق باشید و به همه چیز و همه کس عاشقانه نگاه کنید "󾔀󾓿󾓿󾔁
  • ۱۶:۵۶   ۱۳۹۴/۴/۲۹
    avatar
    آزِِِِیـــــــــــنـاااا
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13810 |7289 پست
    دوستان خوب تشکر بابت همه مطلبهای زیبایتان
  • ۱۷:۰۲   ۱۳۹۴/۴/۲۹
    avatar
    ronak n
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13385 |16410 پست
    ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﮐﻔﺸﻬﺎﯼ
    ﮔﺮﺍﻧﻘﯿﻤﺖ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﺮﯾﺴﺖ . ﻧﺰﺩﯾﮑﺶ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻧﻘﻄﻪ ﺍﯼ
    ﮐﻪ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ :
    " ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ"
    ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ
    ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﺧﻂ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ . ﭼﻨﺪ
    ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻧﻘﻄﻪ ﻫﯿﺰﻡ ﻣﯿﻔﺮﻭﺧﺘﻢ ..........
    ﺣﺎﻝ ﺻﺎﺣﺐ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺍﻡ .
    ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ: ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ
    ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ؟
    ﮔﻔﺖ: ﺁﻣﺪﻡ ﺗﺎ ﺑﺎﺯ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ :
    " ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ
    ﮔﺮ ﺑﻪ ﺩﻭﻟﺖ ﺑﺮﺳﯽ
    ﻣﺴﺖ ﻧﮕﺮﺩﯼ ﻣﺮﺩﯼ
    ﮔﺮ ﺑﻪ ﺫﻟﺖ ﺑﺮﺳﯽ
    ﭘﺴﺖ ﻧﮕﺮﺩﯼ ﻣﺮﺩﯼ
    ﺍﻫﻞ ﻋﺎﻟﻢ ﻫﻤﻪ ﺑﺎﺯﯾﭽﻪ ﺩﺳﺖ ﻫﻮﺳﻨﺪ
    ﮔﺮ ﺗﻮ ﺑﺎﺯﯾﭽﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﻧﮕﺮﺩﯼ ﻣﺮﺩﯼ
  • ۱۳:۵۵   ۱۳۹۴/۴/۳۰
    avatar
    ronak n
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13385 |16410 پست
    گاهی وقتا فراموش کن کجایی، به کجا رسیدی و به کجا نرسیدی،
    گاهی وقتا فقط زندگی کن...
    یاد قولهایی که به خودت دادی نباش،
    یه وقتایی شرمنده خودت نباش،
    تقصیر تو نیست
    تو تلاشتو کردی اما نشد...
    یه وقتایی جواب خودتو نده
    هر چی پرسید: چرا اینجای زندگی گیر کردی لبخند بزن و بگو کم نذاشتم اما… نشد
    یه وقتایی فقط از زنده بودنت لذت ببر...از بودن کنار کسانی که دوستشان داری و دوستت دارن...از طلوع خورشید از صدای آواز قمری ها...از باد...باران از همه لذت ببر.. همیشتون پر از اتفاقات قشنگ ♥
  • ۱۴:۰۵   ۱۳۹۴/۴/۳۰
    avatar
    نارینه
    یک ستاره ⋆|1109 |1317 پست
  • leftPublish
  • ۱۵:۲۳   ۱۳۹۴/۴/۳۰
    avatar
    ronak n
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13385 |16410 پست
    👍
    ,
    دوستي افغانی داشتم كه ميگفت زمان تحصيلم در سوئيس با يكی از اساتيد دانشگاهمون رفتيم كافه نزديك دانشگاه تا قهوه بخوريم.

    حرف از حكومت و اوضاع بد افغانستان شد كه استادم حرف جالبی زد كه همواره توی ذهنم نقش بست.

    استادم گفت: فكر نكن برای كشورها قرعه كشی كرده اند و مردم سوئيس به خاطر شانس خوب اين حكومت گيرشون اومده و مردم افغانستان بد شانس بودن و به اين روز افتادند، بلكه هر ملتی حكومتی كه سزاورش هست رو ميسازه و اتفاقا مردم سوئيس حقشون داشتن حكومتی اينچنين هست و افغان ها هم لياقتشون بيشتر از اينی كه دارند، نيست.

    دوستم ميگفت: كمی احساس تحقير كردم، به همين خاطر پرسيدم: افغان ها چه كاری بايد انجام دهند تا تغيير كنند؟

    استاد فنجون قهوه رو از كنار دهانش پائين آورد و لبخندی زد و گفت:

    هر سوئيسی در سال 10 كتاب ميخواند، تو اگر يك افغانی را ديدی از طرف من بهش بگو چنانچه مردم كشورت سالی يك كتاب بخوانند كشورت تغيير خواهد كرد.

    این راه حل به کشورهای مشابه نیز قابل تعمیم است.
    قانونی داریم که همیشه صادق است:

    ""ما به محیط مان عادت می کنیم""

    اگر با آدم های بدبخت نشست و برخواست کنید، کم کم به بدبختی عادت می کنید و فکر می کنید که این طبیعی است.

    اگر با آدم های غرغرو همنشین باشید عیب جو و غرغرو می شوید و آن را طبیعی می دانید

    اگر دوست شما دروغ بگوید، در ابتدا از دستش ناراحت می شوید ولی در نهایت شما هم عادت می کنید به دیگران دروغ بگوییدو اگر مدت طولانی با چنین دوستانی باشید، به خودتان هم دروغ خواهید گفت.

    اگر با آدم های خوشحال و پر انگیزه دمخور شوید شما هم خوشحال و پرانگیزه می شوید و این امر برایتان کاملا طبیعی است.

    "تصمیم بگیرید به مجموعه افراد مثبت ملحق شوید وگرنه افراد منفی شما را پایین می کشند و اصلا متوجه چنین اتفاقی هم نمی شوی"


  • ۱۷:۲۰   ۱۳۹۴/۵/۳
    avatar
    ronak n
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13385 |16410 پست
    دکتر هلاکویی:

    هرگز هرگز هرگز هیچ مردی، هیچ زنی را و هیچ زنی، هیچ مردی را نه عوض کرده و نه درست کرده است .... این تحفه ای که شما مي بينيد ده بیست درصد بدتر مي شود که بهتر نمي شود ..... بنابراین اگر با ده بیست درصد خرابتر شدن، مي توانيد او را بپذیرید، مباركتان باشد ..... اگه نه برويد دنبال كارتان و رهايش كنيد..... قوی کسی است که,
    نه منتظر میماند کسی خوشبختش کند،
    و نه اجازه میدهد کسی بدبختش کند!!
    هر گاه زندگی را جهنم دیدی,
    سعی کن پخته از آن بیرون آیی...
    سوختن را همه بلدند!!
    زندگی هیچ نمیگوید, نشانت میدهد!!
    با زندگی قهر نکن... دنیا منت هیچکس را نمیکشد...
  • ۱۱:۵۶   ۱۳۹۴/۵/۴
    avatar
    ronak n
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13385 |16410 پست
    باید راه خودت را پیدا کنی . یافتنش دشوار است ؛ اشتباهات زیادی ممکن است . اما بدون اشتباه هیچ چیزی به دست نمی آید ، پس برای اشتباه کردن شهامت کافی داشته باش . ممکن است به راه اشتباهی بروی ، اما بهتر از این است که اصلاً نروی . زیرا حداقل حرکت را می آموزی ، حداقل یاد می گیری که کدام راه اشتباه است ، خوب است زیرا حذف کمک می کند . تو در این راه حرکت می کنی و آنچه را که اشتباه است را در می یابی . به راه دیگری می روی و آنچه را که اشتباه است را در می یابی . و از طریق شناخت اشتباهات ، می فهمی که چه چیزی درست است .
    پس از اشتباه کردن نترس . از رفتن در راه اشتباه نترس . کسانی که از اشتباه کردن و رفتن به راه اشتباه می ترسند ، فلج می شوند . سپس در آنجایی که هستند می مانند ، هیچگاه حرکت نمی کنند .
    شجاع باش و راه خودت را پیدا کن و راه کسی دیگر را تقلید نکن . تقلید تو را به سوی آزادی هدایت نخواهد کرد . مسأله در دنبال کردن یک راه یا راهی دیگر نیست ، مسأله در جُستن است . جستجوگر باش نه پیرو . و تفاوت را به خوبی بشناس .
  • ۱۳:۱۰   ۱۳۹۴/۵/۷
    avatar
    ronak n
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13385 |16410 پست
    سیب گاز زده
    دختر کوچولویی دو تا سیب در دو دست داشت که مادرش وارد اطاق شد. چشمش به دو دست او افتاد. گفت: «یکی از سیباتو به من میدی؟»
    دخترک نگاهی خیره به مادرش انداخت و نگاهی به این سیب و سپس آن سیب. اندکی اندیشید. سپس یک گاز بر این سیب زد و گازی به آن سیب. لبخند روی لبان مادرش ماسید. سیمایش داد میزد که چقدر از دخترکش نومید شده است. امّا، دخترک لحظه‌ای بعد یکی از سیب‌های گاز زده را به طرف مادر گرفت و گفت: «بیا مامان این سیب شیرین‌تره!»
    مادر خشکش زد. چه اندیشه‌ای به ذهن خود راه داده بود و دخترکش در چه اندیشه‌ای بود.
    هر قدر باتجربه باشید، در هر مقامی که باشید، هر قدر خود را دانشمند بدانید، قضاوت خود را اندکی به تأخیر اندازید و بگذارید طرف مقابل شما فرصتی برای توضیح داشته باشد.
  • ۱۳:۴۰   ۱۳۹۴/۵/۷
    avatar
    ronak n
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13385 |16410 پست
    دو تا ضرب المثل جالب



    درزمان قديم و ندیم يخچال نبود، خنك‌ترين آب قنات در تهران، قناتى بود كه بعدها زندان قصر در آن ساخته و بنا شد. بعد از آن، هركس به زندان مي‌افتاد، مي‌گفتند رفته آب خنك بخوره
    اين اصطلاح بعدها شامل همه زنداني‌هايي شد كه به زندان مي‌افتادند


    قدیما که تهرانیها با ماشین دودی میرفتن زیارت شاه عبدالعظیم پول رفت و برگشت ماشین رو باید اول میدادن برای همین اهالی شهرری که مطمئن بودن اینا چون پول بلیط رو قبلا دادن حتما برمیگردن الکی تعارف میکردن که تو رو خدا شب پیش ما باشین از اونجا تعارف شاه عبدالعظیمی ضرب المثل شد
  • ۱۲:۲۵   ۱۳۹۴/۵/۸
    avatar
    ronak n
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13385 |16410 پست
    *حرفای جالب*
  • ۱۲:۲۸   ۱۳۹۴/۵/۸
    avatar
    ronak n
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13385 |16410 پست

    ☕☕☕☕

    یکی از بهترین  پیامهای که تاکنون ترجمه شده و ارزش خواندن داره:

    یک گروه از دوستان به ملاقات  استاد دانشگاهی رفتند. گفتگو خیلی زود به شکایت در مورد  ' استرس و تنش در زندگي ' تبدیل شد.

    استاد از آشپزخانه  بازگشت  و به آنها قهوه درانواع متفاوت در فنجان ها تعارف کرد.

    (فنجان های  شیشه ای، فنجان های  کریستال، فنجان های درخشان، تعدادی با ظاهری ساده،تعدادی معمولی و تعدادی گران...)

    وقتی همه آنها  فنجان های را در دست داشتند، استاد  گفت:

     اگرتوجه کرده باشید تمام فنجان های  خوش قیافه و گران برداشته  شدند در حالیکه فنجان  های معمولی جا ماندند...

     هر کدامیک  از شما بهترین فنجان ها را خواستید و آن ریشه "استرس و تنش"شماست

    آنچه  شما واقعا میخواستید قهوه بود نه "فنجان"  ،اما  با این  وجود شما باز هم "فنجان " را انتخاب  کردید.

    اگر زندگی "قهوه " باشد؛

    پس مشاغل، پول،موقعیت و غيره، "فنجان ها " هستند

    فنجان ها وسیله های  هستند برای نگهداری و زندگی را فقط در خود جای  داده اند

    لطفاً  نگذارید  "فنجان ها " کنترل  شما را در دست گیرند....

    از "قهوه" تان لذت  ببرید...

  • ۱۳:۱۷   ۱۳۹۴/۵/۸
    avatar
    ronak n
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13385 |16410 پست
    لذت های زندگی :


    😊 هوای توی گل فروشی؛

    😊 خاروندن رد کش جوراب؛

    😊 دیر میرسی سرکار و رییس هنوز نیومده؛

    😊 خنکی اون طرف بالش؛

    😊 اسم عطرتو بپرسن؛

    😊 لیسیدن انگشت های پفکی؛

    😊 وقتی نوزادی انگشتتو محکم بگیره؛

    😊 بوی تن نوزاد؛

    😊 وقتی خوابی یکی پتو بندازه روت؛

    😊 مغز کاهو؛

    😊 حرف زدن بچه با خودش وقتی داره تنهایی بازی میکنه؛

    😊 آخر سفر بشینی همه عکس هایی رو که گرفتی نگاه کنی؛

    😊 وقتی کسی بهت میگه صدای خندت رو دوست داره؛

    😊 وقتی خندت میگيره و خنده تو نگه میداری؛

    😊 بچه ها بازیشونو نگه دارن تا از کوچه رد بشی؛

    😊 با پای برهنه روی شن های خيس ساحل قدم می زنی؛

    😊 بوي چمن خيس...


    زندگی رو ساده بگیرین و از اين همه لذت های كوچک زندگی خوشبختی رو احساس كنيد...

    🌹🌺🌹🌺🌹🌺
  • ۱۷:۰۳   ۱۳۹۴/۵/۹
    avatar
    ronak n
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13385 |16410 پست
    نشانه های قحطی در ایران !!!
    .
    .
    .
    .
    .
    .

    اوایل دهه شصت نوجوانی بیش نبودم،
    اما خوب به خاطر دارم آن روزهایی را كه تنها شامپوی موجود، شامپوی خمره ای زرد رنگ داروگر بود.

    تازه آن را هم باید از مسجد محل تهیه می كردیم و اگر شانس یارمان بود
    و از همان شامپوها یك عدد صورتی رنگش كه رایحه سیب داشت گیرمان می آمد حسابی كیف می كردیم.
    سس مایونز كالایی لوكس به حساب می آمد و پفک نمکی و ویفر شكلاتی یام یام تنها دلخوشی كودكی بود.

    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    صف های طولانی در نیمه شب سرد زمستان برای 20 لیتر نفت!!!!!

    .
    .
    .
    .
    بگو مگو ها سر كپسول گاز كه با كامیون در محله ها توزیع می شد،
    خالی كردن گازوئیل با ترس و لرز در نیمه های شب.
    جیره بندی روغن، برنج و پودر لباسشویی ...
    نبود پتو در بازار ، تازه عروسان را برای تهیه جهیزیه به دردسر می انداخت

    و پوشیدن كفش آدیداس یك رویا بود.

    همه اینها بود، بمب هم بود و موشك و شهید و ...
    اما كسی از قحطی صحبت نمی كرد
    یادم هست با تمام فشارها وقتی وانت ارتشی برای جمع آوری كمك های مردمی وارد كوچه می شد
    بسته های مواد غذایی، لباس و پتو از تمام خانه ها سرازیر بود.

    همسایه ها از حال هم با خبر بودند، لبخند بود، مهربانی بود، خب درد هم بود...

    و اما امروز

    امروز فروشگاه های مملو از اجناس لوكس خارجی در هر محله و گوشه كناری به چشم می خورند و هرچه بخواهید و نخواهید در آنها هست.
    از انواع شكلات و تنقلات گرفته تا صابون و شامپوی خارجی، لباس و لوازم آرایش تا
    موبایل و تبلت و ...
    داروهای لاغری تا صندلی های ماساژور، نوشابه انرژی زا تا
    بستنی با روكش طلا !!!!

    رینگ اسپرت تا...

    و حال ، این تن های فربه، تكیه زده بر صندلی های نرم اتومبیل های گرانقیمت از شنیدن كلمه قحطی به لرزه افتاده به سوی بازارها هجوم می بریم.
    مبادا تی شرت بنتون گیرمان نیاید!
    مبادا زیتون مدیترانه ای نایاب شود!
    .
    متاسفانه اشتهایمان برای مصرف، تجمل، فخر فروشی و له كردن دیگران سیری ناپذیر شده است ...!!

    ورشكسته شدن انتشارت !!
    بی سوادی دانشجوها !!
    بی سوادی مدرسین !!
    عقب افتادگی در علم و فرهنگ و هنر !!
    تعطیلی مراكز ادبی فرهنگی و هنری و ...برایمان مهم نیست ،
    ولی از گران شدن ادكلن مورد علاقه مان سخت نگرانیم!!!!!!! ...
    می شود كتابها نوشت...
    خلاصه اینكه این روزها
    لبخند جایش را به پرخاش داده و مهربانی به خشم!!!!
    فقط كافیست یك ذرّه احساس كنیم كه یكى مخالف نظر ماست اونوقت چنان نابودش می كنیم كه انگار هیچ خدایی رو بنده نیستیم
    هركس تنها به فكر خویش است، به فكر تن خویش!

    قحطی امروز که ما ایرانیان در این روزگاران آن را به وضوح لمس می کنیم :
    .
    .
    قحطى اخلاق است!

    قحطی همدلیست!
    قحطى رفاقت است!
    قحطی عشق است!
  • ۱۵:۰۷   ۱۳۹۴/۵/۱۰
    avatar
    ronak n
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13385 |16410 پست
    بخشی از کتاب بابالنگ دراز اثر "جین وبستر"

    جودی عزیزم!...

    ما به اندازه خاطرات خوشی که از دیگران داریم آنها را دوست داریم و به آنها وابسته می شویم..,
    هر چه خاطرات خوشمان از شخصی بیشتر باشد,علاقه و وابستگی ما بیشتر می شود.
    پس هرکسی را که بیشتر دوست داریم و میخواهیم بیشتر دوستمان بدارد ؛باید برایش خاطرات خوش زیادی بسازیم تا بتوانیم در دلش ثبت شویم...


    دوستدارتو : بابالنگ دراز
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان