خانه
321K

*حرفای جالب*

  • ۱۸:۲۴   ۱۳۹۲/۶/۹
    avatar
    کاربر جديد|42 |62 پست

    سلام دوستان...


    فکرکردم اگه یه تاپیک برای متن ها و یا حرفای جالبی که میخونیم یا


     به گوشمون میخورن بذارم،


    جالب باشه...


    اولیش ازخودم؛


    شما هم همراهی کنید!!

    ویرایش شده توسط melody  در تاریخ ۹/۶/۱۳۹۲   ۱۸:۳۳
  • leftPublish
  • ۱۵:۴۳   ۱۳۹۴/۶/۲۶
    avatar
    ronak n
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13385 |16410 پست
    زندگی
    زندگی یک انعکاس است، هرآنچه میفرستید، باز میگردد، هر آنچه که میدهید، میگیرید، یادتان باشد زندگی یک انعکاس است، همیشه به سمت شما باز میگردد، پس همیشه خوبی کنید
    Remember, life is an echo, reflecting to you whatever you send it. Whatever you sow, so shall you reap. So, do goodness always!
  • ۰۱:۱۳   ۱۳۹۴/۶/۲۷
    avatar
    ronak n
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13385 |16410 پست
    چقد زیبااست. . . . .از شيخ بهايی پرسيدند: "سخت ميگذرد"
    چه بايد کرد؟
    گفت: خودت که ميگويی
    سخت "ميگذرد"
    سخت که "نميماند"!
    پس خدارو شکر که "میگذرد" و "نميماند"
    ديروزت خوب يا بد "گذشت"
    و امروز روز ديگری است...
    قدری شادی با خود به خانه ببر...
    راه خانه ات را که ياد
    گرفت
    فردا با پای خودش می آيد...
  • ۰۱:۱۴   ۱۳۹۴/۶/۲۷
    avatar
    ronak n
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13385 |16410 پست
    روزی لئون تولستوی در خیابانی راه می رفت
    که ناآگاهانه به زنی تنه زد ..
    زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد ..
    بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد
    تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت :
    مادمازل من لئون تولستوی هستم ..
    زن که بسیار شرمگین شده بود، عذر خواهی کرد و گفت :
    چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید ؟!
    تولستوی در جواب گفت:
    شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید!!
    ازکتاب پر فروش و پر طرفدار"لطفا گوسفند نباشيد "
    ————————
  • ۱۵:۱۵   ۱۳۹۴/۶/۲۷
    avatar
    پرستش
    کاربر فعال|162 |266 پست
    اگر تغییر نكنیم نابود میشویم !
    باید تغییراتی را در نوع نگاهمان به وجود آوریم.
    کليدهاي اين تغيير عبارتند از:

    كلید اول: خواستن
    كلید دوم: خالی كردن ذهن از تعصب ها
    كلید سوم: داشتن باور مثبت نسبت به خود
    كلید چهارم: دست به عمل زدن

    به یاد داشته باشیم كه عظمت زندگی به علم نیست به عمل است.
  • ۱۵:۳۰   ۱۳۹۴/۶/۲۷
    avatar
    پرستش
    کاربر فعال|162 |266 پست
    🌍🌏🌎 تعدادی حشره کوچولو در یک برکه، زیر آب زندگی می کردند. آنها تمام مدت میترسیدند از آب بیرون بروند و بمیرند. یک روز یکی از آنها بر اساس ندای درونی از ساقه یک علف شروع به بالا رفتن کرد، همه فریاد می زدند که مرگ تنها چیزی است که عاید او میشود، چون هر حشره ای که بیرون رفته بود برنگشته بود. وقتی حشره به سطح آب رسید نور آفتاب تن خسته او را نوازش داد و او که از فرط خستگی دیگر رمقی نداشت روی برگ آن گیاه خوابید. وقتی از خواب بیدار شد به یک سنجاقک تبدیل شده بود. حس پرواز پاداش بالا آمدنش بود. سنجاقک بر فراز برکه شروع به پرواز کرد و پرواز چنان لذتی به او داد که با زندگی محصور در آب قابل مقایسه نبود. تصمیم داشت برگردد و به دوستانش هم بگوید که بالای آن ساقه ها کسی نمی میرد ولی نمی توانست وارد آب شود چون به موجود دیگری تبدیل شده بود.
    شاید بیرون رفتن از شرایط فعلی ترسناک باشد، اما مطمن باشید خارج از پیله تنهایی، غم و ترس، تلاش برای رفتن به سوی کمال عالی است!
    پس تغییر را پیش بکش!🌎🌍🌍
  • leftPublish
  • ۰۰:۴۱   ۱۳۹۴/۶/۲۸
    avatar
    پرستش
    کاربر فعال|162 |266 پست
    متن سنگ قبر
    "حافظ"

    بر سر تربت ما چون گذری همتی خواه

    که زیارتگه رندان جهان خواهد بود



    متن سنگ قبر
    "سهراب سپهری"

    به سراغ من اگر می آیید

    نرم وآهسته بیایید

    مبادا که كه ترك بردارد چيني نازك تتهايي من



    متن سنگ قبر
    "پروین اعتصامی"

    آنکه خاک سیه اش بالین است
    اختر چرخ ادب پروین است

    گرچه تلخی از ایام ندید
    هر چه خواهی سخنش شیرین است

    متن سنگ قبر
    "فریدون مشیری"

    سفر تن را تا خاک تماشا کردی
    سفر جان را از خاک به افلاک ببین

    گر مرا می جویی
    سبزه ها را دریاب با درختان بنشین



    متن سنگ قبر
    "علی شریعتی"

    نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد
    نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت.

    ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد
    گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش

    و او یکریز و پی در پی دم گرم خویش را در گلویم سخت بفشارد
    و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد

    بدین سان بشکند
    هر دم سکوت مرگبارم را



    متن سنگ قبر
    "نیوتن"

    طبیعت وقوانین طبیعت در تاریکی نهان بود
    خدا گفت بگذار تا نیوتن بیاید......
    وهمه روشن شد



    متن سنگ قبر
    "محمد تقی بهار"


    عمری گذراندیم به کام دگران

    القصه وطن را به دو چشم نگران

    ما در تشویش و خلق در خواب گران

    رفتیم و سپردیم به هنگامه کران


    متن سنگ قبر
    "فروغ فرخزاد"

    من از نهایت شب حرف میزنم
    من از نهایت تاریکی
    واز نهایت شب حرف می زنم

    اگر به خانه من آمدی برای من
    ای مهربان چراغ بیارو یک دریچه

    که از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم



    متن سنگ قبر
    "میرزاده عشقی"


    خاکم به سر ز غصه به سر خاک اگر کنم

    خاک وطن که رفت، چه خاکی به سر کنم

    من آن نیم که به مرگ طبیعی شوم هلا

    وین کاسه خون به بستر راحت هدر کنم

    معشوق «عشقی» ای وطن، ای عشق پاک ما

    ای آنکه ذکر عشق تو شام و سحر کنم



    متن سنگ قبر
    "ایرج میرزا"


    ای نکویان که در این دنیایید
    یا از این بعد به دنیا ایید

    اینکه خفته است در این خاک ، منم
    ایرجم ایرج شیرین سخنم

    مدفن عشق جهان است اینجا
    یک جهان عشق نهان است اینجا

    عاشقی بوده بدنیا فن من
    مدفن عشق بود مدفن من

    تا مرا روح و روان در تن بود
    شوق دیدار شما در من بود

    بعد چون رخت ز دنیا بستم
    باز در راه شما بنشستم


    گرچه امروز بخاکم ماواست
    چشم من باز به دنبال شماست

    بنشینید بر این خاک دمی
    بگذارید به خاکم قدمی

    گاهی از من به سخن یاد کنید
    در دل خاک دلم شاد کنید



    متن سنگ قبر
    "جبران خلیل جبران"

    همچون شما زنده ام، در بر شما ایستاده ام، دیدگان خود را ببندید وپیرامون را بنگرید مرا در برابر خویش خواهید دید.



    متن سنگ قبر
    "رهی معیری"

    الا ای رهگذر، کز راه یاری
    قدم بر تربت ما می‌گذاری

    در اینجا، شاعری غمناک خفته است
    رهی در سینه‌ ی این خاک خفته است

    فرو خفته چو گل، با سینه‌ی چاک
    فروزان آتشی، در سینه‌ ی خاک

    بنه مرهم ز اشکی داغ ما را
    بزن آبی بر این آتش خدا را

    به شب‌ها، شمع بزم افروز بودیم
    که از روشن‌دلی چون روز بودیم

    کنون شمع مزاری نیست ما را
    چراغ شام تاری نیست ما را

    سراغی کن ز‌جان دردناکی
    بر‌افکن پرتوی، بر تیره خاکی

    ز‌سوز سینه، با ما همرهی کن
    چو بینی عاشقی، یاد رهی کن



    متن سنگ قبر
    "رشید یاسمی"

    نسیم آسا ازین صحرا گذشتیم
    سبک رفتار و بی پروا گذشتیم
    به پای کوشش از دیروز و امروز
    گذر کردیم و از فردا گذشتیم
    کنون در کوی نا پیدا خرامییم
    چو ا ز این صورت پیدا گذشتیم
    رشید از ما مجو نام و نشانی
    که از سر منزل عنقا گذشتتیم


    متن سنگ قبر
    "شاپور"

    قلبم پر جمعیت ترین شهر دنیاست


    متن سنگ قبر
    "خسرو شکیبایی"

    در ازل پرتو حسنت زتجلی دم زد
    عشق پیدا شدوآتش به همه عالم زد



    متن سنگ قبر
    "منوچهر نوذری"

    زحق توفیق خدمت خواستم دل گفت پنهانی

    چه توفیقی از این بهتر که خلقی را بخندانی




    متن سنگ قبر
    "وینستون چرچیل"


    من برای ملاقات با خالقم آماده ام
    اما اینکه خالقم برای عذاب دردناک ملاقات با من آماده باشد چیز دیگریست




    متن سنگ قبر
    "بابک بیات"
    سکوت سرشار از ناگفته هاست




    متن سنگ قبر
    "اسکندر مقدونی"

    اکنون گور او را بس است
    آنکه جهان اورا کافی نبود
  • ۱۴:۴۴   ۱۳۹۴/۶/۲۹
    avatar
    ronak n
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13385 |16410 پست
    به آلبرت اینشتین گفتند :
    خوشبختی چیست؟
    گُفت :
    حاصل یک کسری است که صورتش ""تلاش"" و مخرجش ""توقع"" است
    هرچه صورت نسبت به مخرج بیشتر بشه جواب بزرگتر میشه
    حالا
    فرض کُنید ""توقّع"" به صفر نزدیک بشه ""خوشبختی"" میره رو به بینهایت.....
    ♥ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯾﺘﺎﻥ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﻣﺜﺒﺖ ♥
  • ۱۶:۲۴   ۱۳۹۴/۶/۲۹
    avatar
    ronak n
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13385 |16410 پست
    ﻭﺻﻴﺖ ﺳﮓ؛

    ﺳﮓ ﮔﻠﻪ ﺍﻯ ﺑﻤﺮﺩ ، ﭼﻮﻥ ﺻﺎﺣﺒﺶ ﺧﻴﻠﻰ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﻣﻘﺎﺑﺮ ﻣﺴﻠﻤﻴﻦ ﺩﻓﻦ ﻛﺮﺩ!
    ﺧﺒﺮ ﺑﻪ ﻗﺎﺿﻰ ﺷﻬﺮ ﺭﺳﻴﺪ و ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺣﻀﺎﺭ ﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﻨﺪ، ﺯﻳﺮﺍ ﺍﻭ ﺳﮓ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ ﺑﺨﺎﻙ ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ، ﻭﻗﺘﻰ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺳﺘﮕﻴﺮ ﻛﺮﺩﻧﺪ، ﻭ ﻧﺰﺩ ﻗﺎﺿﻰ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ، ﮔﻔﺖ؛
    ﺍﻯ ﻗﺎﺿﻰ، ﺍﻳﻦ ﺳﮓ ﻭﺻﻴﺘﻰ ﻛﺮﺩﻩ ﻛﻪ ﻣﻰﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻋﺮﺽ ﻛﻨﻢ ﺗﺎ ﺑﺮ ﺫﻣﻪ ﻣﻦ ﭼﻴﺰﻯ ﺑﺎﻗﻰ ﻧﻤﺎﻧﺪ!
    ﻗﺎﺿﻰ ﭘﺮﺳﻴﺪ؛ﻭﺻﻴﺖ ﭼﻴﺴﺖ؟

    ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ؛ ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﺳﮓ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﻮﺕ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩﻡ ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻳﻦ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﻮ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﻭﺻﻴﺖ ﻛﻦ ﻛﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻪ ﻛﺴﻰ ﺑﺪﻫﻢ؟ و ﺳﮓ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﻤﺎ ﻛﻪ ﻗﺎﺿﻰ ﺷﻬﺮ ﻫﺴﺘﻴﺪ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩ!
    ﺍﻳﻨﻚ ﮔﻠﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺣﺎﺿﺮ ﻭ ﺁﻣﺎﺩﻩ ، ﻭ ﺩﺭ ﺍﺧﺘﻴﺎﺭ ﺷﻤﺎ ﺍﺳﺖ!

    ﻗﺎﺿﻰ ﺑﺎ ﺗﺎﺛﺮ ﻭ ﺗﺎﺳﻒ ﮔﻔﺖ؛

    ﻋﻠﺖ ﻓﻮﺕ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺳﮓ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ؟ ﺁﻳﺎ ﺑﻪ ﭼﻴﺰ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﻭﺻﻴﺖ ﻧﻜﺮﺩ؟ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺍﺧﺮﻭﻯ ﺑﺮ ﺍﻭ ﻣﻨﺖ ﻧﻬﺪ ﻭ ﺗﻮ ﻧﻴﺰ ﺑﻪ
    ﺳﻼﻣﺖ ﺑﺮﻭ، ﭼﻨﺎﻧﭽﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﻭﺻﺎﻳﺎﻯ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺁﮔﺎﻩ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﺗﺎ بدان ﻋﻤﻞ ﻛﻨﻴﻢ!

    ( عبید زاکانی )
  • ۱۵:۲۶   ۱۳۹۴/۶/۳۱
    avatar
    ronak n
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13385 |16410 پست
    این متن،جزو ۱۰ متن برتر از نگاه‌مجله معتبر فوربس شد؛

    ﯾﻪ ﭘﺴﺮ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯿﮑﺮﺩﻥ،
    ﭘﺴﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﯾﻪ ﺳﺮﯼ ﺗﯿﻠﻪ ﻭﺩﺧﺘﺮﭼﻨﺪﺗﺎﯾﯽ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﺩﺍﺷﺖ،
    ﭘﺴر ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﻫﻤﻪ ﺗﯿﻠﻪ ﻫﺎﻣﻮ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﺪﻡ وﺗﻮ هم ﻫﻤﻪ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ‌ﻫﺎﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻩ، ﺩﺧﺘﺮ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﺮﺩ ...
    ﭘﺴﺮ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻭ زیباترین ﺗﯿﻠﻪ ﺭﻭ یواشکی برداشت و ﺑﻘﯿﻪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﺩﺍﺩ،
    ﺍﻣﺎ: ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﻫﻤﻮﻥ ﺟﻮﺭﮐﻪ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ‌ﻫﺎ روﺑﻪ ﭘﺴﺮﮎ ﺩﺍﺩ.
    اوﻥ ﺷﺐ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﺧﻮﺍﺑﯿد و تمام شب خواب بازی با تیله های رنگارنگ رو دید...
    اما: پسرﮐﻮﭼﻮﻟﻮ تمام شب نتوﻧﺴﺖ ﺑﺨﻮﺍﺑﻪ، ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ حتما ﺩﺧﺘﺮک ﻫﻢ ﯾﻪﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﺯ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ‌ﻫﺎﺷﻮ ﻗﺎﯾﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺭﻭ ﺑﻬﺶ ﻧﺪﺍﺩﻩ...
    ﻋﺬﺍﺏ ﻣﺎﻝ ﻛﺴﯽ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺻﺎﺩﻕ ﻧﯿﺴﺖ...وﺁﺭﺍﻣﺶ از ان ﻛﺴانی ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺻﺎﺩقند...
    ﻟﺬﺕ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﺎﻝ ﻛﺴﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﻛﻪ ﺑﺎ افراد صادﻕ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﻛﻨﺪ، از آن ﻛﺴانیست ﻛﻪ ﺑﺎ ﻭﺟﺪﺍﻥ ﺻﺎﺩﻕ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﻜﻨند...
  • ۱۰:۳۳   ۱۳۹۴/۷/۲
    avatar
    ronak n
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13385 |16410 پست
    اوستا میگوید:
    بیهوده است مجادله بر سر اثبات دیانت یا بی دینی آدمها...!!!
    کسی که دروغ نمیگوید...!
    کسی که مهربان و با انصاف است...!
    کسی که از رنج دیگران اندوهگین میشود و
    از شادمانی دیگران شاد است...!
    کسی که انسان، پرنده، گیاه و زمین را محترم میدارد...!
    به مقصد رسیده است،
    از هر راهی که رفته باشد...
  • leftPublish
  • ۱۸:۵۳   ۱۳۹۴/۷/۴
    avatar
    ronak n
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13385 |16410 پست
    🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
    می گویند: روزی مولانا ،شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد.

    شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید: آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟

    مولانا حیرت زده پرسید: مگر تو شراب خوارهستی؟!

    شمس پاسخ داد: بلی.

    مولانا: ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!!

    ـ حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.

    ـ در این موقع شب، شراب از کجا گیر بیاورم؟!

    ـ به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.

    – با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت.

    – پس خودت برو و شراب خریداری کن.

    - در این شهر همه مرا میشناسند، چگونه به محله نصاری نشین بروم و شراب بخرم؟!

    ـ اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شب ها بدون شراب نه میتوانم غذا بخورم، نه صحبت کنم و نه بخوابم.

    مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقه ای به دوش می اندازد، شیشه ای بزرگ زیر آن پنهان میکند و به سمت محله نصاری نشین راه می افتد.

    تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمیکرد اما همین که وارد آنجا شد مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند.

    آنها دیدند که مولوی داخل میکده ای شد و شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد.

    هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا می کردند رسید.

    در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد: "ای مردم! شیخ جلاالدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا میکنید به محله نصاری نشین رفته و شراب خریداری نموده است."

    آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد

    . مرد ادامه داد: "این منافق که ادعای زهد میکند و به او اقتدا میکنید، اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه میبرد!"

    سپس بر صورت جلاالدین رومی آب دهان انداخت و طوری بر سرش زد که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد.

    زمانی که مردم این صحنه را دیدند و به ویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده و درنتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند.

    در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد: "ای مردم بی حیا! شرم نمیکنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری میزنید، این شیشه که میبینید حاوی سرکه است زیرا که هرروز با غذای خود تناول میکند "

    رقیب مولوی فریاد زد: "این سرکه نیست بلکه شراب است"

    شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه ی مردم از جمله آن رقیب قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست.

    رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت، دیگران هم دست های او را بوسیدند و متفرق شدند.

    آنگاه مولوی از شمس پرسید: برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و مجبورم کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟

    شمس گفت: برای این که بدانی آنچه که به آن مینازی جز یک سراب نیست، تو فکر میکردی که احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه ایست ابدی، در حالی که خود دیدی، با تصور یک شیشه شراب همه ی آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فر قت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل میرساندند.

    این سرمایه ی تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت. پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود.

    دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ
    ای هیچ برای هیچ با هیچ مپیچ

    دانی که پس از مرگ چه باقی ماند
    عشق است و محبت است و باقی همه هیچ....
    🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
  • ۱۶:۳۱   ۱۳۹۴/۷/۵
    avatar
    ronak n
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13385 |16410 پست
    *حرفای جالب*
  • ۱۷:۰۵   ۱۳۹۴/۷/۶
    avatar
    ronak n
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13385 |16410 پست
    چند تا حرف خووب

    ۱. «دلم میخواهد به همه عقاید احترام بگذارم ولی احترام به بعضی ازعقاید ٬ توهین به شعورخودم محسوب میشود . پس دربهترین حالت تحملشان میکنم وهیچ نمیگویم!! »

    ۲. « ناگهان دلت میگیرد، ازفاصله بین آنچه می خواستی وآنچه که هستی!!»


    ۳. « برای هرکس که رفتنی است فقط باید راه را باز کرد...به همین سادگی!! »

    ۴. « گاهی وقت ها دادن شانس دوباره به کسی، مثل یه گلوله ی اضافه ست برای اینکه باراول نتونسته تورو خوب هدف بگیره!! »


    ۵. « دقت کردین وقتی حقیقتی رو میدونین ، گوش دادن به دروغای طرف مقابل چقدر عذاب آوره؟ »

    ۶. « از یه جایی به بعد دیگه حرفی برای گفتن نداری و ساکت بودن رو به خیلی حرفها ترجیح میدی!! »
  • ۱۷:۱۴   ۱۳۹۴/۷/۶
    avatar
    ronak n
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13385 |16410 پست
    اگه زندگی صد دلیل برای گریه کردن
    به تو نشان میدهد تو هزار دلیل برای
    خندیدن به او نشان بده
    چارلی چاپلین
  • ۱۶:۵۴   ۱۳۹۴/۷/۷
    avatar
    ronak n
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13385 |16410 پست
    ّ از یه دوستی پرسیدم بچه ات را بیشتر دوست داری یا همسرت رو
    پاسخ جالبی داد :
    گفت بچم عاشقانه دوست دارم ولی زنم رو عاقلانه
    گفتم ینی چی ؟
    گفت من عاشق بچم هستم، همه کارهاش رو دوست دارم همه افکارش رو
    وهمه حرکاتش رو و .......
    همه چیزش برام زیباست حتی اگر برای دیگران بد باشه
    ولی همسرم را عاقلانه دوست دارم .
    دختر زیبای رویاهای من وقتی با من ازدواج کرد، زیباترین موها رو داشت بنابرین الان که بین موهای زیبایش موهای سفید میبینم من اون موهای سفید رو می پرستم .
    وقتی با من ازدواج کرد صورتش بسیار زیبا بود، جالا که چروکهای صورتش را می بینم من اون خطهای صورتش رو سجده میکنم.
    وقتی از دست من عصبانی میشه و سکوت میکنه من اون سکوت رو دوست دارم .
    وقتی به خاطر من چندین سال با نا ملایمات ساخته من اون ساختنش را دیوانه وار دوست دارم.
    پس من نسبت به همسرم عاقلانه عاشق هستم.
    زن هر چقدر هم که بزرگ شود ،
    همسر شود ،
    مادر شود ،
    مادر بزرگ شود ،.....
    درونش هنوز هم دختری کوچک چشم انتظار است ،
    انتظار می کشد برای لوس شدن ، محبت دیدن ،
    دستی میخواهد برای نوازش ، و چشمی برای ستایش ....
  • ۰۹:۱۹   ۱۳۹۴/۷/۸
    avatar
    ronak n
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13385 |16410 پست
    "مثلث شادمانی انسان"

    سه چیز انسان را شاد می‌کند :

    اولین مورد، ارتباط‌های انسانی است

    دوم طبیعت است، به‌خصوص طبیعت جاندار مثل گل‌ها و گیاهان ؛

    سومین مورد نیز، خندیدن است .

    فکرش را بکن هر سه مجانی هستند ،
    بی هیچ بهایی!

    دلهای ما که بهم نزدیک باشد،
    دیگر چه فرقی می کند که کجای این جهان باشیم!

    دور باش اما نزدیک...
    من از نزدیک بودنهای دور می ترسم...

    "شاملو"
  • ۰۰:۲۹   ۱۳۹۴/۷/۹
    avatar
    ronak n
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13385 |16410 پست
    کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت
    مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد
    متوجه شد که کلاه ها نیست . بالای سرش را نگاه کرد . تعدادی
    میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند.
    فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش
    را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را ازسرش برداشت
    و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند. به فکرش رسید... که کلاه
    خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد. میمونها هم کلاهها را
    بطرف زمین پرت کردند. او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد.
    سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش
    تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد
    چگونه برخورد کند. یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر
    درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد.
    او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش
    را برداشت,میمون ها هم این کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین
    انداخت. ولی میمون ها این کار را نکردند.
    یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت : فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری.

    نکته : رقابت سکون ندارد
  • ۰۰:۳۰   ۱۳۹۴/۷/۹
    avatar
    ronak n
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13385 |16410 پست
    برای ﻣﻼﻗﺎﺕ ﺷﺨﺼﯽ ﺑﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﺮﺍﻛﺰ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺭﻭﺍﻧﻲ ﺭﻓﺘﻢ !
    ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻣﺮﻛﺰ ﻏُﻠﻐﻠﻪ ﺑﻮﺩ .
    ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺳﺮ ﺟﺎﯼ ﭘﺎﺭﮎ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﯾﻘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ .
    ﭼﻨﺪ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﻣﺴﺎﻓﺮﮐﺶ ﺳﺮ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺩﻋﻮﺍ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﺑﺴﺘﮕﺎﻥ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﻣﻮﺭﺩ ﻟﻄﻒ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽﺩﺍﺩﻧﺪ .
    ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻼﺣﻈﻪ ﺟﻮﻛﻲ ﺯﺷﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﻮﺑﺎﻳﻠﺸﺎﻥ ﺑﺮﺍﻱ ﻫﻢ ﻣﻴﺨﻮﺍﻧﺪﻧﺪ ﻭ ﻧﻌﺮﻩ ﺯﻧﺎﻥ ﻣﻴﺨﻨﺪﻳﺪﻧﺪ .
    ﺗﻌﺪﺍﺩﻱ ﺩﻳﮕﺮ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﭼﺸﻢ ﭼﺮﺍﻧﻲ ﻧﻮﺍﻣﻴﺲ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻧﺪ .
    ﻭﺍﺭﺩ ﺣﯿﺎﻁ ﺗﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﮐﻪ ﺷﺪﻡ ، ﺩﯾﺪﻡ ﺟﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﭘﺮﺩﺭﺧﺖ . ﺑﯿﻤﺎﺭﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﻧﯿﻤﮑﺘﻬﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ
    ﻭ ﺑﺎ ﻣﻼﻗﺎﺕﮐﻨﻨﺪﮔﺎﻥ ﮔﻔﺖ ﻭﮔﻮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ .
    ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭﻡ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ :
    ﻣﻦ ﻣﯽﺭﻭﻡ ﺭﻭﯼ ﻧﯿﻤﮑﺖ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻣﯿﻨﺸﯿﻨﻢ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺭﺍﺣﺖ ﺗﺮ ﺑﺘﻮﺍﻧﯿﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﯿﺪ . ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ
    ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺯﯾﺮ ﭘﺎ ﻟﻪ ﺷﻮﺩ .
    ﺁﻣﺪ ﻭ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﮐﻒ ﺩﺳﺘﺶ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺗﺎ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﻭﺩ !
    ﻭ ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﻧﻤﻲ ﺩﺍﻧﻢ ...
    " ﺗﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ "
    ﺍﯾﻨﻮﺭ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﯾﺎ ﺁﻧﻮﺭ ﺩﯾﻮﺍﺭ ... ! ؟ "حسین پناهی "
  • ۱۱:۰۵   ۱۳۹۴/۷/۱۰
    avatar
    ronak n
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13385 |16410 پست
    مردی به سرعت و چهارنعل با اسبش می تاخت.اینطور به نظر می رسید که به جای بسیار مهمی میرفت.
    مردی که کنار جاده ایستاده بود , فریاد زد : کجا می روی ؟
    مرد اسب سوار جواب داد : نمی دانم از اسب بپرس !
    این داستان زندگی خیلی از مردم است . آنها سوار بر عادتهایشان می تازند , بدون اینکه بدانند به کجا می روند .
    کتاب : اثر مرکب
    نویسنده : دارن هاردی
  • ۱۵:۰۷   ۱۳۹۴/۷/۱۰
    avatar
    ronak n
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13385 |16410 پست
    "مهربان" بودن مهمترین قسمت "انسان" بودن است.
    این" دل"انسان است که او را "سعادتمند" و "ثروتمند" می کند.
    انسان با آنچه که "هست " ثروتمند است،
    نه با آنچه که دارد.
    "آرامش"
    سهم کسانی است،
    که "بی منت" می بخشند...
    "بی کینه" می خندند...
    و در نهایت
    با "سخاوت" محبتشان را اکرام می کنند…
    آرامش سهم هر روزتان باد.
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان