خانه
204K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۱۵:۲۱   ۱۳۹۶/۸/۱۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " اِنجیلا "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀

  • leftPublish
  • ۱۳:۱۲   ۱۳۹۶/۹/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت بیست و یکم

    بخش ششم




    یک سال گذشت ... حالا وضع مالیمون هم خوب شده بود و می تونستیم یک خونه برای خودمون بخریم ...
    احمد اصلا وقت نداشت و باز این من بودم که افتادم دنبال خرید خونه و بالاخره هم یک خونه ی خوب و مناسب پیدا کردم ... اونطوری که دوست داشتم ولی احتیاج به تعمیر داشت ...
    با احمد رفتیم تا خونه رو ببینه ... اونم خوشش اومد و موافقت کرد ...
    گفتم : فردا باید بریم محضر ...

    پرسید : من چرا بیام ؟ خودت برو دیگه به نام خودت بکن ...
    گفتم : نه نمی خوام حرفی توش باشه , به اسم تو باشه بهتره ...
    گفت : الهی فدات بشم ... من تا الان هیچ کاری برای تو نکردم , خونه که چیزی نیست ... در مقابل خوبی های تو , جونم رو هم اگر بدم کم دادم  ... امکان نداره , باید به اسم تو باشه ... من که زیاد عقل معاش ندارم , تو حواست جمع تر از منه ...
    خونه رو به اسم خودم کردم و با ذوق و شوق اونو تعمیر و بازسازی کردم و اثاث نو خریدم بردم تو اون خونه چیدم ...
    تزیین کردم ... گلدون گرفتم و از اون خونه , یک جای رویایی و زیبا ساختم ...
    احمد شب ها دیر میومد ... منم سرم به کارای خونه بند بود تا همه چیز آماده شد و اونو بردم که خونه رو ببینه ...

    از خوشحالی روی پای خودش بند نبود ... فریاد می زد و شادی می کرد ...

    چند بار منو از زمین بلند و کرد گذاشت زمین و گفت : تو یک دونه ای ... محشری ... آخه بهت چی بگم ؟ تو بهترین زن دنیایی ... عاشقتم ... خانم من , عزیز من , چی بگم ؟ ... باورم نمی شه ... این خونه خیلی از آرزوهای منم بیشتره , البته وقتی تو توش باشی و خانم اون باشی وگرنه من هیچی نمی خوام ...
    خوشحالم که به اسم تو کردم ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۸/۹/۱۳۹۶   ۱۳:۳۹
  • ۱۳:۱۶   ۱۳۹۶/۹/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🦋💘   انجیلا   💘🦋

    قسمت بیست و دوم

  • ۱۳:۲۱   ۱۳۹۶/۹/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت بیست و دوم

    بخش اول




    بالاخره خونه ای که اجاره کرده بودیم رو پس دادیم و تو خونه ی جدید زندگیمون رو شروع کردیم ...
    خونه جنوبی بود و در کوچه به یک راهرو باز می شد و با چند تا پله می رفت به ساختمون و چند پله پایین ترم زیرزمین ...
    من اونجا رو هم بازسازی کرده بودم و ازش یک سالن پذیرایی ساختم تا احمد همون طور که دوست داشت بتونه مهمونی بگیره ...
    بالا هم یک هال بزرگ و جادار و یک پذیرایی که با یک پله ی کوچیک و گرد از اون جدا می شد و سه تا اتاق خواب که من همه ی اونا رو بسیار شیک و مدرن درست کرده بودم ...

    برای ما بهشتی روی زمین بود ...
    با اینکه احمد هنوز عادت های خودشو ترک نکرده بود , ولی با صبر من در مقابل اون و گذشت اون در مقابل من , همه چیز روبراه بود ... من از اون یاد گرفته بودم که نباید تو زندگی مشکلات رو زیاد جدی بگیرم و اینطوری انگار خودشون خود به خود حل می شن ...
    اما هنوز برام سخت بود که یک نفر که نزدیکم می خوابه تا صبح صدای مکیدن انگشتش رو بشنوم ... این از صدای خُر و پف بدتر بود ...
    برام آسون نبود که هر شب با التماس اونو بفرستم حموم و بیشتر وقت ها هم موفق نمی شدم ...

    و بازم برام سخت شده بود که هر روز صبح یک ساعت شوهرمو صدا کنم و بالاخره هم اون بیدار نشه و خودت تنهایی بری سر کار و ببینی عده ای منتظرش نشستن و تو باید توضیح بدی و تا نزدیک ظهر چشمت به در باشه که اون کی میاد ...
    ولی من این کارو با خوشرویی انجام می دادم و گاهی با خنده و شوخی بهش یادآوری می کردم و احمد بازم عذرخواهی می کرد و قول می داد که دیگه از فردا صبح زود تر بیدار بشه ...
    ولی بازم نمی شد و مجبور بود تا دیروقت کلینیک بمونه و دستیارهاشم نگه داره ...
    دستیارهایی که هر ماه عوض می کرد ... گاهی دو سه روز بیشتر نمی موندن ...

    از احمد می پرسیدم : تو که اینقدر خوش اخلاقی چرا نمی تونی با دستیارهات بسازی ؟ ...
    می گفت : برای اینکه تو کارم جدی هستم و خطا رو نمی تونم ببخشم ... بعضی هاشونم خنگ هستن , یک حرفی رو ده بار باید بزنم بازم نمی فهمن ...
    من یک نفر رو می خوام زرنگ و باهوش باشه ... مریض زیر دست من نباید خسته بشه ...
    اونا اینو نمی فهمن و احساس مسئولیت نمی کنن .. .عیب نداره , اونقدر عوض می کنم تا دو نفر مطابق میل خودم پیدا کنم ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۸/۹/۱۳۹۶   ۱۳:۳۹
  • ۱۳:۲۴   ۱۳۹۶/۹/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت بیست و دوم

    بخش دوم



    یک روز دکتر مرندی منو تو اتاقش خواست و گفت : انجیلا از کارت خیلی راضیم , اگر می تونی مرکز نرو و بعد از ظهر ها  همین جا با دکتر بمون ... اصلا چطوره با هم بیاین و با هم برین ...
    من همون حقوق مرکز رو بهت می دم ... با اینکه می دونم اگر تو رو بیارم اینجا , خانمم رو با خودم دشمن می کنم ...
    گفتم : آقای دکتر ما اونجا برنامه ی مشاوره و سمینار گذاشتیم ، عده ای عضو داریم که به خاطر من اونجا میان , نمی تونم ولشون کنم ... تازه خودم به اون کار بیشتر علاقه دارم ...
    پیشنهاد دکتر مرندی برای من عجیب بود چون من همه ی کارای کلینیک رو انجام می دادم و اگر بعد از ظهر ها هم می خواستم برم بیکار می موندم ... دلیلشو نفهمیدم ...
    حالا چهار سال بود که من با احمد زندگی می کردم ... تمام دوست و آشنایان من و آنا و بابا برای دندونشون می رفتن پیش احمد و اونایی که استطاعت مالی نداشتن رو هم خودم سفارش می کردم که احمد از اونا پول نگیره ...

    همه از زندگی من می گفتن و اینکه با ازدواج دومم تونستم خوشبختی رو به دست بیارم ...
    ولی با وجود اشتیاق من برای بچه دار شدن , هنوز خبری نبود ... این بود که به خواست من رفتیم برای آزمایش های مختلف و در نهایت معلوم شد احمد به هیچ عنوان بچه دار نمی شه ...

    با اینکه اون هیچ وقت دلش بچه نمی خواست از شنیدن این خبر خیلی به هم ریخت و برای اولین بار دیدم که غصه دار شده ...
    و باز این غصه رو با دادن مهمونی و شادی کردن تو وجود خودش از بین برد ...
    اون به هیچ عنوان در بدترین شرایط سخت نمی گرفت و نمی گذاشت به خودش بد بگذره ...
    وقتی خواستم دلداریش بدم , گفت : به جون خودت برای تو ناراحت شدم چون می دونم چقدر دلت بچه می خواد ولی باور کن خدا به دل من نگاه کرده ، من اصلا بچه دوست ندارم ... دلم می خواد پول جمع کنیم و بریم همه جای دنیا رو بگردیم ... فقط من و تو ...

    اگر تو قول بدی ناراحت نباشی , منم نیستم ...

    سکوت کردم چون من مثل اون نمی تونستم قولی بدم که بهش عمل نکنم و اینکه آویسا رو از من گرفته بودن در حالی که هنوز سینه های من پر از شیر بود , این خواسته ی مادرانه تو وجودم مونده بود ...

    و هر وقت یادم میومد آهی از ته دلم می کشیدم ... من سال ها به جای آویسا عروسک بغلم کرده بودم و این هنوز برای من یک عقده بود ...




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۸/۹/۱۳۹۶   ۱۳:۳۹
  • ۱۳:۲۸   ۱۳۹۶/۹/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت بیست و دوم

    بخش سوم




    یک روز بعد از ظهر که تو مرکز مشغول کار بودم , خانمی بود که شوهرش بهش خیانت کرده بود ...

    اون می گفت : مدتی بود که متوجه شده بودم شوهرم اغلب به هوای کار دیر میاد ولی بو برده بودم که با کسی رابطه داره ... تعقیبش کردم و دیدم با یک دختر هفده هجده ساله می رن تو یک آپارتمان ...

    اون زمان زیاد فکرم خوب کار نمی کرد رفتم و مچشو گرفتم ...
    ابراز پشیمونی کرد , قسم و خورد و توبه کرد ولی مدتی بعد بازم دیدم رابطه شون رو از سر گرفته ...
    خدا می دونه چه حالی داشتم ... برای نجات زندگیم دست و پا می زنم و حالا مرتب با هم دعوا می کردیم ... اونم به بهانه ی اینکه با من قهره ، می رفت و تا صبح نمی اومد ...

    یک سال اینطوری گذشت و حالا علنا میگه همینه که هست ... می خوای با این شرایط زندگی کن , نمی خوای بچه ها رو بده و برو ... چیکار کنم ؟ ... راه من چیه ؟ با خاری و خفت زندگی کنم یا دوری بچه هام رو تحمل کنم ؟
    گفتم : این تصمیم رو فقط خودت باید بگیری ... من یا هر کس دیگه , نباید راهی رو به تو نشون بدیم ... این توان و آمادگی توست که اینجا راه رو نشونت می ده ...
    پرسید : به نظرتون من کجای کارو اشتباه کردم ؟
    گفتم : لطفا خودتو مقصر نکن ... خطای یک زن مثل خطاهای یک مرده , مجوزی برای خیانت نیست ... به کسی حق نمی ده که به خاطر خوشگذرونی و هوس , زن و بچه ی خودشو زیر پا لگدمال کنه ...
    ولی اینکه بخواهی پیش بچه هات باشی یا زندگی خودتو انتخاب کنی , فقط با خودته ...
    گفت : اگر شما جای من بودین , چیکار می کردین ؟ غرور آدم چی میشه ؟ با این خفت و خواری پیش کسی که تا مدتی پیش تمام عشق و امیدت بود ؛ زندگی کردن , مرگ تدریجی نیست ؟ 
    گفتم : می دونم خیلی سخته ... یک سوال ازت می کنم بعدا در موردش خوب فکر کن ... امیدی به برگشتن شوهرت داری ؟ اگر بیاد تو اونو می تونی ببخشی ؟
    گفت : مسلماً نه ... هرگز دیگه اون جایگاه رو برای من نداره ولی فکر نمی کنم بیرون از اون خونه دنیای بهتری برای من باشه ... در عین حال نمی خوام بچه هام زیر دست اون دختربچه ی فاسد بیفتن ...
    گفتم : پس فکراتو بکن و دوباره بیا با هم حرف بزنیم تا به نتیجه برسیم ...




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۸/۹/۱۳۹۶   ۱۳:۳۹
  • leftPublish
  • ۱۳:۳۱   ۱۳۹۶/۹/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت بیست و دوم

    بخش چهارم




    یک مرتبه تو راهرو سر و صدای و گریه یک بچه رو شنیدم ...
    حرف هامون تموم شده بود ... گفتم : پس شما برو تصمیم بگیر ولی تا با من حرف نزدی , کاری نکن لطفا ... الان شوهرت گوش شنوا نداره و اوضاع بدتر میشه ...

    و خودم رفتم ببینم چه خبر شده ... خانم دکتر مرندی  یک بچه تو بغلش بود و داشت آرومش می کرد ...
    همه می دونستیم که اون دو تا بچه ی بزرگ داره که خارج از ایران درس می خونن ...
    با تعجب پرسیدم : بچه ی کیه خانم دکتر ؟

    قبل از اینکه بتونه حرف بزنه بغض کرد و به گریه افتاد و با همون حال گفت : یکی از آشناهای دور ما تو جلفا زندگی می کردن ... داشتن میومدن تبریز , دیشب تصادف کردن و همه مردن ... همین بچه مونده ...
    برده بودنش هلال احمر ... رفتم دیدم تب داره و حالش بده , دارم می برمش دکتر ... اومدم سر بزنم و برم ...
    گفتم : بدین به من , می برمش ... من کارم تموم شده ...
    گفت : زحمتت نمی شه ؟ خدا خیرت بده ...

    بچه رو بغل کردم و دیدم از شدت تب داره می سوزه ...
    دختر قشنگی بود ولی خیلی لاغر و نحیف و کنار لبش پاره شده بود ... خیلی دلم براش سوخت و به گریه افتادم ... با عجله اونو رسوندم به دکتر ... دواهاشو گرفتم ...

    با خودم فکر کردم الان این بچه رو کجا ببرم که استراحت کنه ...
    مردد بودم ... اونو به سینه ام فشار دادم ... یک حس عجیب تمام وجودم رو گرفت ...
    انگار گمشده ی خودمو پیدا کرده بودم ... صورت تب دارشو نوازش کردم و گفتم : عزیزم ... کوچولوی قشنگ , نگران نباش ، تنهات نمی ذارم ... تو از این به بعد مال منی ... تو رو به کس دیگه ای نمی دم ...

    خدایا تو داری با من چیکار می کنی ؟ دست تو رو می ببینم ... تو این دختر رو سر راهم قرار دادی ؟ ...
    خدایا اگر این بچه رو دادی تو بغل من , ازم پس نگیر ...




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۸/۹/۱۳۹۶   ۱۳:۳۹
  • ۱۳:۳۵   ۱۳۹۶/۹/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت بیست و دوم

    بخش پنجم



    از برگشتن به مرکز منصرف شدم و بردمش خونه ی خودم ... تو بغلم بود ... به هیچ عنوان دلم نمی خواست اونو از خودم جدا کنم ...
    بعد فکر کردم چیزی ندارم که شکمشو سیر کنم ...

    زنگ زدم به آنا و ماجرا رو گفتم و ازش خواستم بیاد به من کمک کنه ...
    آنا و بابا زود خودشو رسوندن ... بچه رو گذاشتم پیش آنا و گفتم : باید برم براش خرید , هیچی نداره ... زود میام ...
    واقعا اون زمان می خواستم وسایل اولیه ی نگهداری از اون بچه رو بخرم ...
    ولی وقتی چشمم افتاد به وسایل بچه , بی اختیار خریدم و خریدم ... همه چیز ؛ از شیشه ی شیر و شیرخشک گرفته تا مقدار زیادی لباس ... وان حموم , تخت و کمد و ساک بچه ... هر چیزی که مربوط به یک سیسمونی می شد رو براش تهیه کردم و با ذوق و شوق برگشتم خونه ...

    و من حتی اسم اونم انتخاب کردم ...
    مونس ... اون باید مونس من می شد ... خواهر آویسا ...
    دلم می خواست وقتی آویسا رو میاوردم پیش خودم , مونس هم باشه ...
    وقتی رسیدم خونه , با اعتراض آنا و بابا روبرو شدم ... وانتی که برای آوردن اثاث مونس اومده بود , دم در بود و آنا اجازه نمی داد وسایل رو ببرن تو خونه ...
    برای اولین بار تو روی آنا ایستادم و داد زدم : لطفا برین کنار , می خوام نگهش دارم ... اون دیگه مال منه , به کسی نمی دم ...
    آنا با ناراحتی گفت : بیخودی به دلت صابون نزن , خانم دکتر مرندی چند بار زنگ زده و گفته بچه رو برگردونی ... باید تحویلش بدیم ...
    گفتم : نمی دم , خودم سر پرستی اونو می گیرم ...
    گفت : آخه مادر من , اگر بخوای این کارو بکنی از راهش باید باشه ... سر خود که نمی شه ...
    مراحل قانونی داره , تا طی نشه که بچه رو دست تو نمید ن ... بیا برو بچه رو تحویل بده , بعد برای گرفتش اقدام کن ...
    گفتم : می تونن بیان ازم بگیرن ... قسم می خورم امکان نداره بذارم ببرنش ... نمی دم ...
    آنا تلفن رو برداشت به خانم دکتر زنگ زد و گفت : بدری جان اگر بچه رو می خوای , بیا خودت ببر ... انجیلا رضایت نمی ده ازش جدا بشه ...




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۸/۹/۱۳۹۶   ۱۳:۳۹
  • ۱۳:۳۸   ۱۳۹۶/۹/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت بیست و دوم

    بخش ششم




    گوشی رو گرفتم و گفتم : سلام ... تو رو خدا به حرفم گوش کنین ... این بچه مریضه ، ضعیفه , بذارین من مراقبش باشم ...
    یک کاری کنین سرپرستی اونو بدن به من ... خواهش می کنم , قول می دم ازش مثل بچه ی خودم مراقبت کنم ...
    گفت : گوش کن دخترم , این طوری نمی شه ... من الان باید بچه رو برگردونم ... تو بیارش بده من , فردا صحبت می کنم و ترتیبشو می دم ... چشم , حتما سعی می کنم اونو بدن به تو ولی الان امانتِ دست منه ...
    گفتم : راستشو می خواین ؟ نمی دم ... بگین بیان اینجا خاطرشون جمع بشه ...
    مثل اینکه متوجه شده بود حرف زدن با من فایده ای نداره ... گفت : گوشی رو قطع کن , من الان خودم میام اونجا ...
    وقتی اومد و دید که من حتی تو اون مدت کم اتاق مونس رو حاضر کردم و براش اسمم گذاشتم , تحت تاثیر قرار گرفت و چند تا تلفن کرد و  اجازه گرفت موقتاً بچه پیشم بمونه ...
    ولی از احمد خاطرم جمع نبود ... اصلا ازش نپرسیده بودم که تو این بچه رو می خوای یا نه ؟
    منتظرش بودم تا بیاد و عکس العملش رو که می دونستم چندان خوب هم نیست , ببینم ...
    دل تو دلم نبود ... فکر می کردم اگر مخالفت کنه چطوری راضیش کنم ؟
    دیروقت شده بود و من همین طور که مونس بغلم بود , منتظر بودم ...
    تا  اون بالاخره اومد ... وقتی وارد شد و منو با بچه توی بغل دید , از تعجب دهنش باز مونده بود ...
    پرسید : قربونت برم انجیلا , این بچه ی کیه ؟
    خیلی قاطع  گفتم : بچه ی ما ... اسمشم مونسه ...
    گفت : چی داری میگی ؟ ... من گفتم تو فوق العاده ای اما نمی دونستم تا این حد ... ببین من چه زنی دارم اصلا نفهمیدم کی حامله شدی و کی به دنیا آوردی ... درود به تو ... به همه میگم زن من معجزه گره , حالا بیان ببینن ...
    گفتم : احمد جان شوخی نمی کنم ... بچه , پدر و مادرش تو حادثه فوت کردن ... من اونو می خوام ... بیا سرپرستی اونو قبول کنیم ، بشیم پدر و مادرش ...
    گفت : عجب ... اصلا نمی فهمم , برام درست تعریف کن ببینم چی میگی ... این بچه رو از کجا آوردی ؟




    ناهید گلکار

  • ۰۰:۳۳   ۱۳۹۶/۹/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🦋💘   انجیلا   💘🦋

    قسمت بیست و سوم

  • ۰۰:۳۷   ۱۳۹۶/۹/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت بیست و سوم

    بخش اول




    همین طور که من تعریف می کردم , اون ذوق می کرد و منو تشویق می کرد که : چقدر تو شجاعی ... اگر من بودم اصلا به فکرم نمی رسید ... ولی مسئولیت بچه کسی رو قبول کردن کار سختیه , زود تصمیم نگیر ... به نظر من داری عجله می کنی ...
    چند روز نگهش دار , اگر بازم خواستی هر کاری تو گفتی منم می کنم ...
    باهات موافقم یک بچه می تونه شادی بیشتری به زندگی ما بده ولی قول بده توجه بیشتری به من بکنی که حسودی نکنم ...
    گفتم : تو و حسودی ؟ محاله , باور نمی کنم ...
    گفت : البته که شوخی می کنم ولی خودت می دونی که من چقدر به توجه تو نیاز دارم ...
    گفتم : باور کن که هیچ کس تو این دنیا مثل من نمی تونه برای اون مادری کنه ... اگر باور می کنی این بچه رو خدا سر راه من قرار داده ...
    گفت : سر راه ما ... منم می خوام پدرش بشم مثل اینکه ...
    باشه , تو اول از خودت مطمئن بشو ؛ من با تو هستم و ازت حمایت می کنم ... خودم پیگیر میشم و مونس رو دختر خودمون می کنیم ...

    چقدر خیال منو راحت کردی ... همش می ترسیدم تو به خاطر بچه غصه بخوری ...


    از خوشحالی اینکه احمد موافقت کرده بود , بیخودی می خندیدم و نمی تونستم خودمو نگه دارم ... گفتم : تو و ترس ؟ ... ندیدم از چیزی بترسی ؟
    گفت : ای بابا ... تو چرا منو از همه چیز مبرا کردی ؟ منم آدمم ولی باور کن اگر در مورد تو باشه , ترس دارم ... تو نازنین تر از اونی هستی که کسی بخواد تو رو غصه دار ببینه ...


    اون شب من تا صبح مونس رو تو بغلم گرفته بودم ...
    گذاشتمش بین خودم و احمد و خوابیدم ...
    انگار اونم منو پذیرفته بود با نگاه محبت آمیزی تو صورتم خیره می شد ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۰۰:۴۱   ۱۳۹۶/۹/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت بیست و سوم

    بخش دوم




    فردا کمی دیرتر رفتم سر کار و از آنا خواستم رباب خانم رو برای کمک به من بفرسته ... مونس رو گذاشتم پیش اون و رفتم ولی دل تو دلم نبود و دلم می خواست زودتر برگردم ...
    کارامو انجام دادم و اجازه گرفتم و رفتم برای انجام دادن کارای سرپرستی مونس ...
    وقتی برگشتم واقعا تشنه ی دیدن اون بچه بودم و متوجه شدم که واقعا این من بودم که به اون نیاز داشتم ...
    رباب خانم وقتی می خواست بره , ازم پرسید : می خوای یکی رو پیدا کنم هر روز بیاد و ازش مراقبت کنه ؟
    گفتم : کسی رو می شناسی ؟
    گفت : آره ... فردا می گم بیاد , شما خونه باشی ... بهتره با اوضاع خونه تون آشنا بشه ...
    فردا اصلا سر کار نرفتم و منصوره خانم که زن میانسالی بود به زندگی من وارد شد ...
    از همون برخورد اول متوجه شدم ازش خوشم میاد و می تونم بهش اعتماد کنم ... زن مهربون و با صداقتی به نظرم رسید ...
    همین طورم شد و اون به زودی اوضاع خونه ی منو تو دستش گرفت و علاوه بر اینکه از مونس نگهداری می کرد , خونه رو تمیز و مرتب نگه می داشت و غذاهای خوشمزه هم می پخت ...
    و من اینطوری با خیال راحت به کارام می رسیدم و خودم افتادم دنبال کارهای سرپرستی ...
    هر کس رو می شناختم ؛ دوست و آشنا را واسطه کردم تا بالاخره موفق شدم برگه های سرپرستی رو بگیرم ...
    کارای قانونی اونو انجام دادم و مونس مال من شد و اسمش رفت تو شناسنامه ی من و احمد ...
    دیگه هر چی دلم می خواست مونس رو بغل می کردم به یاد آویسا و لحظاتی که در حسرت آغوش اون سوخته بودم ...
    می بوسیدمش ...
    خیلی زود اون چاق و سر حال شد و من فهمیدم که دختر زیبایی رو خدا نصیبم کرده ...




    ناهید گلکار

  • ۰۰:۴۳   ۱۳۹۶/۹/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت بیست و سوم

    بخش سوم




    وقتی موندن مونس قطعی شد , من بیشتر از قبل دوستش داشتم ولی تمام مدت به یاد آویسا بودم ... دلم می خواست پیشم باشه تا خواهرشو ببینه ...
    تازه هر بار که اون بچه رو بغل می کردم به یاد آویسا بودم که چطور دست تقدیر نذاشت براش مادری کنم ...
    از وقتی اون رفته بود مدرسه , من جرات پیدا کردم و با مدیر و معلمش جریان زندگیمو در میون گذاشتم تا اونا با من برای دیدنش همکاری کنن ...
    بیشتر اوقات سعی می کردم زمانی که مدرسه تعطیل میشه برم و اونو از دور ببینم ...
    آویسا گاهی به من نگاه می کرد ... شاید نگاه مشتاق منو درک می کرد چون بی تفاوت از کنارم نمی گذشت ...
    شنیده بودم که بهش دروغ نگفتن که مادر واقعی اون کسی نیست که بزرگش کرده ولی گفته بودن زن بی مسئولیتی بودم که به خاطر یک مرد دیگه اونو و پدرشو رها کردم ...
    می دونستم که یعقوب ذهن اون بچه رو که در حال رشد بود , نسبت به من خراب می کرد ... بدون در نظر گرفتن روحیه و احساس  و آینده ی اون , فقط می خواست آویسا رو برای همیشه از من دور کنه ...
    تازه موبایلی خریده بودم که دوربین داشت و هر بار که به دیدنش می رفتم از دور یک عکس ازش می گرفتم ...
    منصوره خانم از مونس خوب مراقب می کرد و خیالم راحت شده بود و به کارای خودم که مدتی بود درست نمی رسیدم , مشغول شدم ...
    یکی از وظایف من تو کلینیک این بود که هر روز تعداد مریض ها و دریافتی های اونا رو برای هر چهار دکتری که اونجا بودن کنترل می کردم و تحویل می دادم ...




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۹/۱۳۹۶   ۰۰:۴۴
  • ۰۰:۴۷   ۱۳۹۶/۹/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت بیست و سوم

    بخش چهارم




    یک روز تو حسابرسی به مریض های احمد متوجه شدم از بعضی از مریض ها پول خیلی کمتری از کاری که براشون انجام شده , ثبت شده ...
    دقت کردم دیدم تعدادشون هم کم نیست ... صداشو در نیاوردم ...

    زنگ زدم به یکی از اونا ... گفت : اصلا ما به همچین جایی نیومدیم ...

    چند تای دیگه رو هم امتحان کردم ...
    همه ی اون شماره ها اشتباه بودن و ربطی به کلینیک نداشتن ...

    دنبال آدرس ها افتادم و با هزار زحمت چند نفرشون رو پیدا کردم .. چون هر کدوم رو می خواستم پیدا کنم یک قسمت از آدرسشون غلط ثبت شده بود ...
    با حرفایی که از اونا شنیدم و مقدار پولی که داده بودن با چیزی که منشی یادداشت کرده بود تفاوت فاحشی  داشت ...
    متوجه شدم که مقدار زیادی از پول ها هر ماه اختلاس می شده ...
    اول با احمد در میون گذاشتم ... با خونسردی گفت : عوضشون می کنم , به روی خودت نیار ...
    گفتم : ببین دزدی کار خوبی نیست و ما نباید اجازه بدیم این شخص بره و جای دیگه ای همین کارو بکنه ...
    من باید ته و توی قضیه رو در بیارم ... یعنی چی صداشو در نیار ؟ این چه حرفیه می زنی ؟ ...
    احمد بدون اینکه جواب منو بده , خیلی عادی رفت و مونس رو بغل گرفت و باهاش بازی کرد یک کاسه تخمه برداشت و نشست به تماشای فوتبال و گفت : انجیلا یک نسکافه برام درست می کنی ؟ ...
    گفتم : چشم , الان برات میارم ولی ازت تعجب می کنم انگار نه انگار این پولا رو از جیب تو خوردن ... کم هم نیست ... این همه پول رو از دست دادی و بی خیال نشستی ؟ ...
    گفت : الان میگی چیکار کنم شبی ؟ عزیز دلم حرص و جوش نخور , فردا یک کاری می کنیم دیگه ...
    من اعتقاد دارم اگر قسمتش نبود نمی تونست بخوره ... حتما ما وسیله ی روزی اون بودیم ... سخت نگیر ...
    این حرف احمد دلمو تکون داد ... با خودم گفتم چقدر ایمانش محکمه , برای همین هیچ چیزی رو تو این دنیا سخت نمی گیره ... به نظرم اومد اون از نظر روانشناختی یکی از آدم های استثنایی روزگاره ...
    تحسینش کردم و به خودم بالیدم که همسر اونم ...




    ناهید گلکار

  • ۰۰:۵۲   ۱۳۹۶/۹/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت بیست و سوم

    بخش پنجم




    اما من نتونستم از این مسئله چشم پوشی کنم و فردا صبح زود قبل از اینکه احمد بیاد سر کار , رفتم سراغ منشی اون و کشیدمش کنار و ازش خواستم توضیح بده ...
    اول به طور کلی انکار کرد ... بعد یکم من و من کرد و گفت : به خدا تقصیر من نبود , خانم شاهین دستش تو این کار بود ... من بی گناهم ...
    گفتم : باشه , من زنگ می زنم پلیس بیاد و برین کلانتری توضیح بدین ولی اگر رفتی و افتادی زندان من کاری برات نمی کنم ... اما اگر همه ی جریان رو برام بگی , نمی ذارم آبروت بره ... زود باش حرف بزن ...
    گفت : برین سراغ خانم شاهین ,کار اون بود ... چیزه ...
    گفتم : هی میگی خانم شاهین , اون که یک ماهه رفته ... تو این مدت که اون نبوده هم هر شب یکی دو نفر رو لای مریضا پولشو خوردی ...
    گفت : من خوردم ؟ من غلط بکنم ... به خدا هر چی برمی داشتم دکتر می دونست ...
    شاهین رفته ولی ... ولی ... آخه چطوری بگم ... به خدا تقصیر من نیست ... خانم دکتر به من رحم کن , من شوهر دارم ، سه تا بچه دارم ... منو تو این کار دخالت نده ...
    گفتم : باشه ... حالا که راه نمیای با من , زنگ می زنم پلیس ...
    گفت : تو رو خدا خانم دکتر به من رحم کن ... آبروی سه تا بچه منو می بری , هم آبروی خودت می ره ... نکن ...

    گفتم : تو دزدی کردی , آبروی من می ره ؟
    گفت : وقتی آبروی دکتر بره , شما هم تو این کار قاطی می شین ...

    و شروع کرد به گریه کردن ...
    گفتم : حرف بزن ببینم چی میگی ؟ موضوع چیه ؟ چرا آبروی دکتر می ره ؟ ...
    گفت : قول بده ... قسم بخور که به دکتر نگی از من شنیدی ...
    گفتم : باشه , قول می دم ... بگو ببینم چی شده ؟

    گفت : اون دختره شاهین با آقای دکتر این کارو می کردن ... تو رو خدا پیش خودتون بمونه , ولی اونا با هم این پولا رو برمی داشتن ...
    گفتم : چی میگی ؟ نمی فهمم ... دکتر پول خودشو برمی داشت ؟ چرا چرند میگی ؟
    گفت : راستش این پولا رو می داد به شاهین ... خودش خبر داره .. .
    گفتم : تو هم حق سکوت می گرفتی و حرفی نمی زدی ؟ به چه دلیل می داد به شاهین ؟
    گفت : آخه شما زن خوبی هستی ... خانم دکتر همه خبر دارن جز شما ولی دیگه باید بدونین ... دکتر خیلی شلوغش کرده ... من دیگه حالم داره به هم می خوره از بس با این زن و با اون دختر رابطه داشته ... یکی دو تا که نیستن ماشالله ...




    ناهید گلکار

  • ۰۰:۵۶   ۱۳۹۶/۹/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت بیست و سوم

    بخش ششم




    با شنیدن این حرف سر جام خشک شدم ... زبونم مثل چوب شده بود و قدرت حرف زدن هم نداشتم ...
    فقط یک فکر در اون لحظه به دادم رسید و فکر کردم این زن داره خودشو با این تهمت نجات می ده ...
    با هر زحمتی بود گفتم : ببین فکر نکن من حرف تو رو باور می کنم ... شماره ی شاهین رو بده به من ...
    با التماس گفت : خانم دکتر قول دادی ...
    گفتم : حرف نزن ... برو کنار , خودم پیدا می کنم ...
    اون روی صندلی نشسته بود و گریه می کرد ... زنگ زدم ...
    گوشی رو برداشت و گفتم : خانم شاهین , سلام ... من انجیلام به کمکت احتیاج دارم , میشه بیاین امروز به ما کمک کنین ؟
    گفت : وای ببخشید ... من سر کارم , نمی تونم ...
    گفتم : بگین کجایین ؟ من میام , کارتون دارم ...

    با ناز گفت : خودم بعدا خدمت می رسم ...
    گفتم : الان با شما کار دارم ... همین الان آدرس بدین , من میام ...
    توی پارک نزدیک خونه اش باهاش ملاقات کردم و فهمیدم دروغ میگه که سر کاره ...
    ساعت نزدیک ده بود و من می دونستم یواش یواش سر و کله ی مریض های احمد پیدا میشه و خود احمد هم یازده می ره کلینیک ... هر طور بود باید قبل از رفتن اون از قضیه سر درمیاوردم و همه چیز رو روشن می کردم ...
    در حالی که از شدت اضطراب به خودم می پیچیدم , خودمو سر پا نگه می داشتم ...
    تا شاهین رسید ... حالت طلبکار به خودش گرفته بود و گفت : چی شده این وقت روز خانم دکتر ؟ هزار تا کار داشتم ...
    گفتم : بگو چطوری و به چه مجوزی اون پولارو برداشتی ؟ به پلیس خبر می دم بیان دستگیرت کنن , اون وقت به جرم دزدی می برنت ... مگر اینکه به من بگی جریان چی بوده ؟
    گفت : کار منشی دکتره , به من ربطی نداره ... خدا رو شاهد می گیرم خودش با دکتر رابطه داشت و اینطوری ازش باج می گرفت که به شما نگه ...
    گفتم : چی داری میگی ؟ اون شوهر داره سه تا بچه داره ... خجالت نمی کشی بهش تهمت می زنی ؟  اون میگه دکتر با تو رابطه داشته و تو پولا رو خوردی ؟

    گفت : به من مربوط نیست , از خود دکتر بپرسین ...
    من می دونم شوهر داره , با این حال این کارو کرده ... همه می دونن جز شما ... وقتی خود دکتر خبر داشته که دزدی نمی شه ... آره , منم بودم ... مادرم مریض بود , پول احتیاج داشتم ولی دکتر با خیلی ها رابطه داره ...
    من دیگه ولش کردم , یک ماه هست که ازش خبر ندارم ...




    ناهید گلکار

  • ۰۰:۵۷   ۱۳۹۶/۹/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🦋💘   انجیلا   🦋💘

    قسمت بیست و چهارم

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۹/۱۳۹۶   ۰۱:۰۴
  • ۰۱:۰۲   ۱۳۹۶/۹/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت بیست و چهارم

    بخش اول




    گفتم : چقدر راحت داری از کار بد خودت حرف می زنی ؟ تو می فهمی چی داری میگی ؟ تو دروغ میگی ... شوهر من این کارو نمی کنه , اصلا اهل این حرفا نیست ...
    با پرذویی گفت : اگر نیست , خوب چرا اومدی سراغ من ؟ من دروغ می گم , برو شکایت کن ببین چی میشه ...
    من , خانم دکتر بدون اجازه اون پولا رو بر داشتم ... اونو تو سرت فرو کن ... هر کاری که فکر می کنی درسته انجامش بده ...


    اونقدر عصبانی و سر در گم شده بودم که نمی دونستم کی راست میگه و کی دروغ ...
    تنها با شناختی که از احمد داشتم و رابطه ی خوبی که با هم داشتیم , یک فکر تو سرم بود که دارن به احمد تهمت می زنن که گناه خودشون رو  موجه جلوه بدن ...
    بازوشو گرفتم و گفتم : راه بیفت باید بریم ... باید با منشی روبرو کنیم ... زود باش ...
    دستشو کشید و گفت : اووووی ... چیکار می کنی ؟ دستمو ول کن ... نمیام ... تو کلینیک نمیام , اگر می خوای اونو بیار پیش من ... از چیزی نمی ترسم ...
    گفتم : باشه , حالا که نمی ترسی زنگ می زنم پلیس ... اینطوری معلوم میشه می ترسی یا نمی ترسی ؟
    گفت : بزن ... بزن ببین کی ضرر می کنه ...
    گوشی رو از تو کیفم در آوردم که شماره بگیرم ... سرم داد زد وگفت : صبر کن ... خوب بگو منشی بیاد پیش من ... همه چیز روشن میشه ...
    گفتم : تو همین الان میای وگرنه می دمت دست پلیس ...
    گفت : آخه زن حسابی ... من کاری نکردم , می خوای باور کن می خوای نکن ... فکر کن با خودت , مگه حساب و کتاب دست من بود ؟ پولای مریضا رو کی می گرفت ؟
    دکتر خبر داره ... اون پولا رو منشی به من می داد ... وقتی فهمیدم با خودشم رابطه داره , از اونجا اومدم بیرون ...
    تازه من یکی نیستم که , شوهرت با هر کس که می تونه و بهش رو می ده رابطه برقرار می کنه ...
    اِبایی هم نداره دختر کارگر شما باشه یا زن شوهردار ...
    من وقتی فهمیدم اینطوریه , اومدم بیرون ... دیگه ام ندیدمش ... سراغم رو هم نگرفت ...
    نمی دونم حتما خودتون خبر دارین ... من تعجب می کنم یا می دونین و تا حالا به روی خودتون نیاوردین یا خیلی حواستون پرته ...
    ولی به همه ی زن ها میگه من زنم رو خیلی دوست دارم ... به همه میگه ... فکر کنم برای اینکه کسی آویزونش نشه به همه می گفت ...

    شما حالا برو هر کاری دلت می خواد بکن ولی بدون اگر آبروی من بره و مادرم بفهمه , منم بیکار نمی مونم و آبروتون رو می برم ...

    و راه افتاد و رفت ...




    ناهید گلکار

  • ۰۱:۰۸   ۱۳۹۶/۹/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت بیست و چهارم

    بخش دوم



    دیگه زبونم بند اومده بود ... روی یک نیمکت نشستم ... مات و متحیر و بی هدف به یک جا خیره شده بودم ... ظرف یک روز , تمام زندگیم سیاه شد ...
    هر چی فکر می کردم احمد اهل این کار نبود ...
    با خودم تکرار می کردم دارن بهش تهمت می زنن , می خوان خوشبختی منو ازم بگیرن ...

    باورم نمی شد ...

    بلند شدم و با اینکه توانی تو تنم نبود , سوار ماشین شدم ...
    اونقدر گیج بودم که نزدیک بود چند بار تصادف کنم ...
    داشتم فکر می کردم الان باید چیکار کنم ؟ به احمد بگم ؟ کار درستی می کنم به روش بیارم ؟ نه , باید اول مطمئن بشم ...
    تا نفهمیدم جریان چیه نباید تصمیم عجولانه ای می گرفتم ...
    خودمو رسوندم کلینک ... رفتم تو مطب احمد ... چند تا مریض منتظرش نشسته بودن ...
    منشی تا چشمش افتاد به من , ترسید ...

    نگاه بدی بهش کردم و گفتم : با من بیا ...
    گفت : چشم خانم دکتر ... شما برو , من الان میام ...
    رفتم تو آبدارخونه ... اونم پشت سرم اومد و شروع کرد به گریه کردن که بی گناهه ...
    گفتم : راستشو بگو تو با دکتر رابطه داشتی ؟ تو نزدیک پنجاه سالته , شوهر داری ، بچه داری ... چطور تونستی این کار زشت و انجام بدی ؟ فقط به خاطر پول ؟
    من به شوهرت میگم ... این بدترین مجازاتِ برای توست ...


    انکار نکرد ... نفسم داشت بند میومد ... باورکردنی نبود ... خیلی برام دردناک و عذاب آور شده بود ... از اتاق زدم بیرون ... هراسون و بیقرار بودم ...
    باید با یکی حرف می زدم و مشورت می کردم ... از پله دویدم بالا ... رفتم پیش دکتر مرندی ...
    می دونستم اون از احمد حمایت می کنه و راه درست رو به من نشون می ده ...
    تو اتاقش بود و صبح ها زیاد مریض نداشت ...

    از منشی پرسیدم : میشه دکتر رو ببینم ؟ ...
    گفت : بفرمایید , مریض ندارن ...

    درو که باز کردم , با دیدن من از جاش پرید و اومد جلو و پرسید : اتفاقی افتاده انجیلا ؟چی شده دخترم ؟ ...
    گفتم : دکتر دارم خفه میشم , باید با یکی حرف بزنم ...
    نگاهی از روی دلسوزی به من کرد و گفت : قوی باش انجیلا , من از تو خیلی بیشتر از این ها توقع دارم ... تو دختر عاقلی هستی , ازت می خوام منطقی و از روی عقل رفتار کنی ...
    با تعجب پرسیدم : برای چی ؟ من که هنوز چیزی نگفتم ... شما مگه چیزی می دونین ؟ شما می دونین من چی می خوام بگم ؟ ...
    مِن و مِنی کرد و گفت : نه , نمی دونم ... به طور کلی میگم ... اینطوری که تو از هم پاشیدی , ترسیدم اتفاق بدی برات افتاده باشه ... بشین دخترم برام بگو چی شده که اینقدر ناراحتی ؟ تعریف کن ...



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۱۳   ۱۳۹۶/۹/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت بیست و چهارم

    بخش سوم



    کمی بغض کردم و جلوی خودم رو گرفتم و شروع کردم اونچه که شنیده و دیده بودم رو تعریف کردم ...
    و دکتر تمام مدتی که من حرف می زدم , سرش پایین بود و گوش می داد ... انگار خودش همه چیز رو می دونست ...
    هیچ از حرف های من تعجب نکرد و همش با تاسف سرشو تکون می داد ...
    در پایان حرفم دیگه دستگیرم شده بود که خیلی اتفاقات افتاده و من بی خبر و با خوشبینی سرم به کار خودم گرم بوده ...
    گفتم : ازتون خواهش می کنم هر چی می دونین به منم بگین ...
    گفت : انجیلا , تو دختر دوست و برادر منی ؛ پس دختر منم محسوب میشی ... من به خاطر تو که اینقدر از جوونی عذاب کشیده بودی و ما شاهد اون بودیم , می خواستم کمکی به تو کرده باشم ...

    ولی احمد خراب کرده ... متاسفانه با کسایی رابطه داشته که یک دونه آدم حسابی توش نیست ... دردسر پشت دردسر ...
    نمی دونم چرا تو تا حالا نفهمیدی ؟ منم خیلی دلم می خواست بهت بگم ولی هر وقت می دیدمت که اینقدر صورتت خوشحاله و احمد جان احمد جان می کنی , دلم نمی اومد شادی تو رو دوباره تبدیل به غم بکنم ...
    با احمد حرف زدم , قول داد ولی عمل نکرد ...
    هر بار بهش تذکر می دادم شرمنده میشه و معذرت خواهی می کنه و قسمم می ده به تو نگم ...
    حالا از صد تا , یکی رو من فهمیدم ...

    بهت گفتم بعد از ظهر ها بمون چون این کارو وقتی تو می ری , می کنه ...

    گفتم : شما از کجا فهمیدین ؟
    گفت : ببخشید , به مریض هاشم دست درازی می کنه ... میگه منظوری نداشتم ولی شکایت زیاد داشتیم ...
    راستش من دیگه دلم نمی خواد اون توی این کلینیک باشه تا حالا هم به خاطر تو تحملش کردم ...
    گفتم : نمی تونم باور کنم احمد ... واقعا احمد اینقدر آدم کثیفیه ؟
    نه , نمی تونم تصورشم بکنم ... اون آدم مهربونیه , ساده است , بی ریاست ... من بهش اعتماد داشتم ...
    گفت : دخترم تو خودت روانشناسی خوندی و اهل مطالعه ای ... این کارای اون دلیل بد بودنش نیست , فکر می کنم ... یعنی ... چی بگم ؟ ...

    بدت نیاد تو رو خدا ...
    ولی خودت می دونی ... اون احمدی که با تو ازدواج کرد رو به خاطر میاری ؟ الانم ببینش ...

    فکر می کنم خودشو گم کرده , داره بیراهه می ره ... حالا چرا ؟ نمی دونم ...
    راستش ,برام سخته ولی خودت می دونی چی میگم ... به نظرم باهاش حرف بزن , الان خودش نمی دونه داره چیکار می کنه ... مطمئنم درست میشه ...
    فقط سعی کن منطقی و آروم باشی ولی به فکر جا باشین ... احمد هر چی زودتر از اینجا بره , برای ما بهتره ....




    ناهید گلکار

  • ۰۱:۱۹   ۱۳۹۶/۹/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت بیست و چهارم

    بخش چهارم




    با صدایی که انگار از ته چاه در میومد , گفتم : می تونم امروز برم خونه ؟
    گفت : برو , یک کاریش می کنم ولی فردا حتما بیا ... خودتو نباز , قوی باش ...
    گفتم : اگر صحت داشته باشه من با چه رویی بیام اینجا ؟ دارم از خجالت می میرم ... روم نمی شه تو صورت کسی نگاه کنم ...
    گفت : بهت میگم خودتو نباز , مگه تو کار بدی کردی ؟ احمد خودش باید خجالت بکشه که نمی کشه ...
    از پله ها که میومدم پایین , داشتم فکر می کردم چندین ساله که تو مرکز به آدم هایی که میومدن پیش من و مشکلاتشون رو با من در میون می ذاشتن همین جملات رو می گفتم ...
    قوی باش ... درست تصمیم بگیر ...

    به زن هایی که بهشون خیانت شده بود , می گفتم : اشتباه کردین به روش آوردی ... باید با درایت سعی می کردین اونو برگردونی به زندگی , نه اینکه کاری کنی که از خونه فراری بشه ...
    حالا خودم باید چیکار می کردم ؟ ... چطور می تونم با مردی که می دونم سال هاست داره به من خیانت می کنه و با زن ها زیادی بوده , زندگی کنم ؟ ...
    در این مواقع راه درست و غلط رو احساس آدم تعیین می کنه ... خیلی دشواره ... حالا می فهمیدم که دستی بر آتش گرفتن از راه دور کار سختی نیست ...
    اون کسی که توی آتیش افتاده و می سوزه نمی تونه راه درست و غلط رو از هم جدا کنه ...
    و من داشتم می سوختم ... منی که دیگه حق جدایی هم نداشتم ... تازه اونقدر زندگیمو دوست داشتم که دلم نمی خواست ویرونی اونو ببینم ...
    ولی می خواستم به احمد بگم و جوابشو بشنوم ... می خواستم انکار کنه و به من بگه که همه چیز دروغ بوده ، بهش تهمت زدن اون به من وفا داره ... و من دوباره احساس خوشبختی کنم ...
    تو ماشین نشستم ... سرمو گذاشتم روی فرمون و بی رمق مدتی همون طور موندم ...

    شدت ناراحتی من به قدری بود که اشکم در نمی اومد ...

    بی قرار سرمو تکون می دادم و با خودم تکرار می کردم : چیکار کنم ؟ حالا چیکار کنم ؟ کجا برم ؟ به کی بگم ؟

    یاد حرف خانمی که مدتی پیش خودم نصیحتش می کردم و بهش می گفتم : قوی باش و درست تصمیم بگیر افتادم که به من می گفت : اگر جای من بودین چیکار می کردی ؟ اگر بمونم غرورم رو چیکار کنم و اگر برم چطوری برم ؟

    واقعا اون زمان دردی که توی سینه ی اون زن بود رو نمی فهمیدم ...

    شما هم باور نکنین ... اگر کسی به شما گفت تو رو می فهمم , دروغ میگه ... این حکایت رو فقط یک نفر می فهمه و اون کسی است که در این موقعیت قرار گرفته باشه ...

    حالا می فهمیدم اینجا مسئله یک مرد نیست ... یا شوهر داشتن و نداشتن ... اینجا مرز بین تمام وابستگی هایی که ذره ذره به تار و پود تنت گره خورده و تو نمی تونی به یکباره اونا رو از خودت جدا کنی ...





    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۹/۱۳۹۶   ۰۱:۲۸
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان