خانه
237K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۵:۲۸   ۱۳۹۶/۳/۱۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

    این تاپیک اختصاص داره به رمان "عزیز جان "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

  • leftPublish
  • ۱۶:۳۲   ۱۳۹۶/۴/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هشتادم

    بخش اول




    عزیز خانم از ما به گرمی استقبال کرد و گفت : بیا ... من تو اون اتاق جلسه دارم ... بشین تا تموم بشه , با هم حرف بزنیم ...

    گفتم : ببخشید عزیز خانم , اوس عباس دم در وایساده و نیره تو ماشینه ... اگه خیلی طول می کشه , برم فردا بیام .
    گفت : نه نه , الان میگم ... صبر کن ...

    و بعد رفت تو اتاق و زود برگشت …….

    وقتی اون با من حرف می زد , کوکب از لای در توی اتاق رو نیگا می کرد ….

    بالاخره گفت : اگه وقت داری و قبول می کنی یک سری گلدوزی می خوام که می دونم فقط از دست تو برمیاد … اگه قبول کنی خیلی ازت ممنون می شم …..

    گفتم : نمی دونم والله ... ببینم اگر بتونم , روی چشمم ... انجام میدم براتون ….

    گفت : ببین ، بیست تیکه هم شکل و یک اندازه روی پارچه ی کرم تیره و نخ قهوه ای و کرم روشن ... نقشش رو هم می دم .. می دوزی ؟
    راستش یک کم جا خورده بودم ... اصلا فکر نمی کردم که اون چنین چیزی از من خواسته باشه ... خیلی با عقلم جور درنمی اومد ….. اون رفت و پارچه و نخ ها رو آورد و اندازه ها رو داد به من و با دستپاچگی خداحافظی کردم که اوس عباس معطل نشه ولی هر چی دنبال کوکب گشتم نبود ….
    تا دیدیم توی اتاق کنار خانمی که قرآن تفسیر می کرد نشسته و محو تماشای اونه …. صداش کردم ...

    اومد گفت: عزیز جان تو رو خدا بذار بمونم ... خیلی خوبه , بذار گوش کنم …

    عزیز خانم به من گفت : بذار باشه ... تو برو من خودم جلسه تموم شد , میارمش ….

    دلم نمی خواست ولی با اصرار کوکب , رضا شدم کوکب رو گذاشتم و از اون جا اومدم بیرون ……
    اوس عباس ناراحت شد و گفت : چه معنی داره ؟ برو بیارش …

    گفتم : اگه میومد که آورده بودمش , نیومد ...

    گفت : پس همین جا می مونم تا بیاد ...
    گفتم : ما بریم , عزیز خانم خودش اونو میاره ... تو از کارت می مونی ... نگران نباش ... جلسه ی قرآنه , کار بدی که نمی کنن ……

    خلاصه ما برگشیم خونه …. اوس عباس ما رو پیاده کرد و رفت سر کار …
    ظهر شد , کوکب نیومد ... دلم شور افتاد ولی دستم به جایی بند نبود ... تا بعد ازظهر که عزیز خانم اونو آورد , دلم هزار راه رفت …..
    اونجا عزیز خانم به من گفت : نرگس جون کوکب خیلی بااستعداده ... می خواهی شاگرد خانم حسینی بشه ؟ اون بهترین معلم قرآن تو تهرونه …
    گفتم : دوست دارم ولی کوکب می ره مدرسه ... داره درس می خونه ... می ترسم از درسش بیفته ….
    گفت : تو نگران اون نباش ... تو بیارش , ما به درسشم می رسیم ... جلو میفته که عقب نمی مونه ….

    گفتم : باشه , اوس عباس بیاد بهش میگم ... اگه رضایت داد میارمش ...
    عزیز خانم گفت : پس اگر خواستی بیاری , فردا ساعت چهار قبل نماز بیارش …. مدرسه صبح میره دیگه ؟ گفتم : بله …

    گفت : خوب پس مشکلی نیست ... به خدا حیفه , بذار بیاد ... راستش از بس تو رو دوست دارم می خوام هر روز ببینمت ….
    اوس عباس موافق نبود ولی کوکب خودش خیلی اصرار کرد و دلش می خواست بره , این بود که ما موقتی موافقت کردیم و از فردا دیگه کارم دراومده بود …
    روز اول به زهرا گفتم بیاد پیش بچه ها تا من کوکب رو ببرم و بیارم ... اونم از ناهار با رضا و مادرش اومدن خونه ی ما …
    کوکب با ذوق و شوق جلوتر از من رفت تو جلسه ... من یه کم تو راهرو وایسادم ...

    دو نفر منو به هم نشون می دادن و پچ پچ می کردن ... رفتم ته سالن ... اونجام چند نفر داشتن می گفتن که دیدی ؟ زن اوس عباس بود اومد تو … چه عجب افاده ای تو جلسه ی قرآن اومده …

    منم چادرم رو کشیدم جلو و رفتم تو اتاق و یه گوشه ای نشستم تا کسی منو نشناسه …..
    خانم حسینی و عزیز خانم کنار هم بودن و کوکب پهلوی اونا نشسته بود ….

    بغل دستی من از اون یکی پرسید : این بچه ی کیه ؟ …

    اون یکی گفت : مگه نمی دونی بچه ی همون زنیه که عاشق اوس عباس شد و قاپشو دزدید و حالام گرفته تو مشتش ...

    باز اولی پرسید : اون که بچه اش تازگی مرده ؟

    جواب داد : آره دیگه ... دو تا بچه از اون شوهرش داشت که بیرونش کرده بودن ... آویزون گردن اوس عباس شد و حالا چند تا توله پس انداخته و میخشو محکم کوبیده …. بیچاره اوس عباس ... حتما چیزخورش کرده که میگن براش می میره … تازه یه فیس و افاده ایم داره ... هر جایی نمی ره ….

    باز اولی گفت : شاید می ترسه شوهرشو ازش بگیرن ... زنیکه باید خیلی قالتاق باشه اینجور که میگی ….
    بلند شدم رفتم با صدای بلند گفتم : عزیز خانم میشه من یه کم حرف بزنم ؟
    خانم حسینی ساکت شد و همه به من نگاه کردن ...

    عزیز خانم گفت : نرگس جون , خانم داره درس میده …..

    گفتم : منم درس دارم ... اگر نمی شه , من کوکب رو وردارم برم ؟ ….

    گفت : چیزی شده ؟
    خانم حسینی مداخله کرد و گفت : بیا بگو دخترم ... بیا تو درس بده ……




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۴۲   ۱۳۹۶/۴/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هشتادم

    بخش دوم




    همون جا که وایساده بودم , رومو کردم به اون دو تا و گفتم : ببخشید می خواستم بگم من بچمو آوردم اینجا تا خداشناس بشه و درس آدمی بخونه ... اینجا هر کاری می کنن برای خداست ... اما اگر جایی توش غیبت و تهمت باشه , ملائک تا چهل روز از اون خونه رد نمی شن ( اینم از ربابه یاد گرفته بودم ) ... نکنین خانم ها ... به حال نرگس و اوس عباس و یا هیچ کس دیگه فرقی نمی کنه تو چی بگی ولی این مجلس روحانی رو با شیطون آشتی میدی و از فرشته دور می کنی ... اومدی اینجا ثواب کنی ؟ می خوای بری بهشت ؟ چپس مواظب حرف زدنت باش ، مواظب قضاوتت باش ... خونه ی عزیز خانم رو کثیف نکن ... غیبت و تهمت از گناهایی که به همه ضرر می رسونه , برای همین خدا نمی بخشه ... حالا خود دانی ...

    من نرگس گلکارم , زن اوس عباس ... هر چی می خواین بگین همین الان به خودم بگین ... من جواب همه رو میدم ... ولی پشت سر کسی حرف نزنین که شیطون میارین اینجا ، همین …
    بعد خودم از اتاق زدم بیرون ...

    ازخودم خوشم اومد ... خیلی قوی و محکم بودم ... گریه نکردم با اینکه دلم خیلی می خواست ... نگذاشتم اونا ضعف منو ببینن ... اگه حرف نمی زدم غم باد می گرفتم ….

    داشتم می رفتم که خانم حسینی گفت : براش صلوات بفرستین ...

    عزیز خانم دنبالم اومد که : چی شده نرگس جون ؟

    گفتم : داشتن غیبت می کردن ... خیلی بد ... منم نتونستم بذارم مجلس شما رو خراب کنن ... نه به خاطر خودم , ميگن ملائک تا چهل روز تو مجلس شما نمیان ( از اون به بعد بارها و بارها از زبون خانم حسینی شنیدم که این حرف منو به عنوان حقیقت به خورد مردم داده بود ... منم تو دلم گفتم آخه بابا تو از کجا می دونی ؟ )
    خانم حسینی هم اومد ... دست هاشو باز کرد و گفت : بیا بوست کنم ... چهل ساله این کارمه ولی نتونسته بودم این جوری محکم و اثرگذار حرف بزنم ... آفرین به تو ...
    خلاصه اون جلسه , انگار منو به عنوان کسی که می تونه حرف بزنه و نصیحت کنه و در مورد هر چیزی نظر بده,  شناختن ... ولی من خودم می دونستم اون جوری نیستم ... اما همیشه سعی کردم تا اینو برای خودم نگه دارم و واقعا جراتم بیشتر شد ...
    عزیز خانم برای تمام کارهاش از من می خواست کمکش کنم ... اون زن نیکوکاری بود و دائماً مشغول جهاز و سیسمونی درست کردن بود و برای خیاطی به من نیاز داشت ... منم تا اونجا که می تونستم می دوختم و تحویلش می دادم ...
    گاهی منم تو مجلس هاش شرکت می کردم ولی راستش طاقت من تو این جور مجلس ها کم بود ...
    از این که می دیدم اون همه زن هر کس هر چی میگه قبول می کنن , رنج می بردم ولی من اینجوری نبودم تا چیزی به عقلم درست درنمیومد قبول نمی کردم و بدتر از اون اینکه نمی تونستم ساکت بشینم ...
    ولی کوکب یک سال به اون کلاس ها رفت ...
    با اینکه اعتقادی به خرافات نداشتم ولی چون خودم خیلی دوست داشتم قرآن رو یاد بگیرم گذاشتم تو اون جلسات شرکت کنه و اون روز به روز مذهبی تر می شد و متاسفانه از ما فاصله می گرفت ….
    اوس عباس تقریبا هر شب به حبس صدا که همون گرامافون بود گوش می داد و منم بی اندازه دوست داشتم ... کوکب هم همیشه علاقه ی زیادی به اون نشون می داد ولی کم کم ما رو نصحیت می کرد و به قول خودش امر به معروف می کرد ... ما هم که نمی تونستیم از اون بچه حرف شنوی داشته باشیم , کار خودمون می کردیم ...
    یک روز که اون رفته بود جلسه , من صفحه ی جدیدی که اوس عباس خریده بود رو گذاشتم و نشستم به خیاطی ...

    اون می خوند
    مرغ سحر ناله سر کن ….. داغ مرا تازه تر کن …….
    و وقتی می گفت بلبل پربسته ز کنج قفس در آ …
    من نمی تونستم جلوی اشکمو بگیرم ... خودمم نمی دونستم چرا این آهنگ منو یاد رجب می نداخت ... در صورتی که هیچ ربطی هم نداشت ولی من اون بلبل رو رجب می دونستم که از دستم رفته بود و حالا گریه نکن کی گریه کن ...

    یه دفعه دیدم کوکب بالای سرم وایساده ... راستش من از اون ترسیدم ...

    پریدم بالا و گفتم : بچه زَهره ترکم کردی ... چه خبرته این جوری بالای سر من وایسادی ؟

    دستشو زد به کمرش که : باریکلا عزیز جان ... اون وقت میگی آقا جون دلش می خواد که شما گوش می کنی ...

    با دست بهش اشاره کردم بیا تو بغلم ... کنارم نشست و بهش گفتم : یه کم گوش کن ... یاد کی میفتی ؟ اونم گوش داد و شونه هاشو بالا انداخت و گفت : یاد آقا جون ؟

    گفتم : نه بابا ... اون که گریه نداره یه جورایی ام خنده داره … خوب فکر کن …

    گفت : یاد زهرا ؟

    گفتم : نه بابا ... زهرا برای چی؟!!! گوش کن ….

    گفت : یاد خان باجی ……

    گفتم : ای بابا , تو چقدر پرتی بچه ... یاد رجب ... یادته چقدر مظلوم بود ؟ چقدر آقا بود ؟ حتی یک بار بهش نگفتیم نکن … همه کارش خوب بود ...
    کوکب گفت : عزیز جان الهی بمیرم برات ... دلت گرفته بود اینو گذاشتی ؟ ولی گناه می کنی و خدا ازت نمی گذره …

    گفتم : نگذره ... بعد چی میشه ؟

    دستشو گاز گرفت و گفت : تو رو خدا عزیز جان کفر نگو …

    خندم گرفت و گفتم : مادر , خدا رو کوچیک نکن … اون اینقدر بزرگه که توی دل ماس ... پس از همه چی خبر داره ... خاطرت جمع من باهاش دوستم ... توام ازش فاصله نگیر ... بیا خدا رو بشناسیم و به حرف هر کسی گوش نکنیم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۴۲   ۱۳۹۶/۴/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت هشتاد و یکم

  • ۱۶:۵۰   ۱۳۹۶/۴/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هشتاد و یکم

    بخش اول




    ولی فهمیدم که حرفم اثر نداشته و اون بازم فکر می کرد که من دارم کفر میگم و به بهانه ای از پیشم رفت ...


    تا نیره شش سالش شد و اکبر هشت و کوکب سیزده سال داشتن و من تمام تلاشم رو می کردم که دیگه آبستن نشم ولی بازم اتفاقی که ازش می ترسیدم , شد ... در حالی که این دفعه واقعا داشتم دق می کردم ….

    دوباره زاییدن و دوباره شیر دادن خیلی برام سخت بود … ولی اون زمان چاره ای جز تسلیم برای یک زن نبود و این باعث افسوس من بود ... با خودم می گفتم باید راهی باشه که زن ها بتونن جلوی این همه بچه زاییدن رو بگیرن و این فکر مثل خوره افتاد به جونم که راه حلی برای این پیدا کنم ... برای همه ی زن ها …..
    کوکب که خیلی مذهبی شده بود از کارای آقاش ناراحت می شد و باهاش مخالفت می کرد ... اون حالا هر وقت خانم حسینی کار داشت , به جای اون درس می داد …
    کوکب هم خیلی شیبه اوس عباس بود ... قدبلند با چشمانی سیاه و درشت و صداش هم مثل آقاش خوب بود و از همه بهتر سخنور قابلی هم بود ولی تو خونه ی ما راحت نبود ... اون مثل مرغ سر گشته ای شده بود که جای خودشو پیدا نمی کرد ...
    یک شب گرم تابستون , اوس عباس ؛ حیدر و ملوک رو دعوت کرد و زهرا و رضا هم اومدن خونه ی ما ...

    من حالا شکمم کاملا بالا اومده بود و پا به ماه بودم … از خجالتم هی اونو زیر چادر مخفی می کردم … چون هوا گرم بود همه رفتیم توی زیرزمین و اوس عباس دور تا دور پشتی گذاشت و همه چیز رو مهیا کرد و گرامافون و هم آورد پایین و صفحه ی بدیع زاده رو گذاشت ...

    همه دور هم جمع شده بوديم و می گفتيم و می خورديم و می خندیديم ... خوشحال بوديم ……

    یه دفعه دیدم کوکب نیست … از زهرا پرسیدم : کوکب رو ندیدی ؟

    گفت : چرا ... خیلی وقته رفته بالا ….

    بلند شدم رفتم دنبالش ... چند تا اتاق رو گشتم تا دیدم گوشه ی یک اتاق تو تاریکی نشسته و گریه می کنه ...

    رفتم جلو و مثل خودش کنارش نشستم و گفتم : الهی من قربونت برم ... چرا این کارو با من می کنی ؟ نمی دونی چقدر ناراحت میشم ؟

    گریه اش بیشتر شد و گفت : خوب آقا جون داره چیکار می کنه ؟ صدای اون مرتیکه رو درآورده ... من بیام کجا عزیز جان ؟

    گفتم : خوب چیکار کنیم ؟ همش قرآن بخونیم , تو راضی میشی ؟ خوب بابا آدمیزاد احتیاج داره گاهی به غم و غصه فکر نکنه ... ول کن ... توام بیا خوب گوش کن ….

    گفت : وا عزیز جان ... اون صدای مرده ……

    گفتم : ببخشید اون گردن کلفت که میاد روضه می خونه خواجه اس ؟ خوب اونم مرده ... چه فرقی می کنه ؟ اصلا مرد باشه , تو زنی باش که برات فرق نکنه … بیا و کیف کن ... ول کن این حرفارو ….
    بالاخره با هزار خواهش و تمنا اومد پایین ….

    اوس عباس از دیدن کوکب خوشحال شد و بلند شد بغلش کرد و گفت : آقا جون خیلی دوستت دارم ... بدون تو هیچی صفا نداره …..

    کوکب یه کم راضی شد و منم گرامافون رو خاموش کردم تا بچه ام راحت باشه ... کم کم یخش وا شد و اونم با بقیه همراه شد و شام خوردیم و همین طور که داشت خوش می گذشت , اوس عباس برای دلش می خواست دوباره گرامافون رو روشن کنه ... به کوکب گفت : فکر می کنم من تنها مردی باشم که اینقدر زنشو دوست داشته باشه ... من هنوز مثل روز اول که دیدمش عاشقشم ... این تصنیف ها رو هم فقط برای عزیز جان دوست دارم و فقط برای اون می خونم ...

    و بلند شد و رفت یک صفحه ی قِردار گذاشت و خودشم شروع کرد به سر و گردن و چشم و ابرو اومدن ... و حیدرم دنباش و رضا هم که بادمجون دور قاب چین اوس عباس بود , دنبال اون ... بقیه دست و اونم به رقصیدن که یه دفعه کوکب یه جیغ بلند کشید که : خفه کنین اون وامونده را ... خجالت بکشین , تمومش کنین ... اینجا رو آقا جون کرده مطرب خونه …

    حالا جیغ می کشید که صداش هفت تا خونه اونورتر می رفت ….

    همه ساکت شدن و زهرا زود گرامافون خاموش کرد ولی اوس عباس عصبانی شد و گفت : برو گمشو بی تربیت ... تو می خوای یک الف بچه برای من تعیين تکلیف کنی ؟ بهت اجازه نمی دم ….
    بعد رو کرد به من که : همش تقصیر توس ... مگه نگفتم نذار بره ... حالا بفرما تحویل بگیر … دختره ی پررو زندگی به ما نگذاشته ….
    کوکب همین طور که هق و هق می کرد , دوید بالا ….. به قول خودش دیگه آبروش رفته بود و آقاش که تا اون موقع از گل بالاتر بهش نگفته بود , اونجا آبروشو برده بود ….

    همه پکر شدن و اوس عباس از همه بیشتر ….
    منم دیگه گرامافون رو جمع کردم تا بیشتر از این باعث ناراحتی توی خونه نشه ولی اوس عباس کوتاه نمیومد و مرتب می گفت : وردار بیار ... هر کی نمی خواد گوش کنه , بره … من دوست دارم تو خونه ی خودم کاری رو که دوست دارم بکنم …




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۵۸   ۱۳۹۶/۴/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هشتاد و یکم

    بخش دوم




    من این وسط مونده بودم ... هم اوس عباس رو می شناختم و هم کوکب رو ... هر دو لجباز بودن و جلوی چیزی کوتاه نمی اومدن …
    و باز یک شب اوس عباس صفحه ی جدید خرید و آورد خونه … کوکب تو حیاط بود ... تا چشمش افتاد به صفحه گفت : به خدا اگر بذاری آقا جون , من از این خونه میرم ... حق نداری …..
    اوس عباس چنان عصبانی شد که من تا اون موقع ندیده بودم ... شروع کرد به هوار زدن و به کوکب فحش دادن و اول از همه هم زد صفحه رو شکست و از در خونه زد بیرون و سوار ماشین شد ... چند تا گاز بدجور داد که همه عصبانیتشو بفهمن و رفت ... در حالی که من و کوکب مثل یخ تو حیاط وارفته بودیم …..
    نگاهی به کوکب انداختم و گفتم : آخه این چه کاری بود کردی ؟ می گذاشتی من اول گوش کنم ببینم چیه , بعدا سر و صدا می کردی ... ببین صفحه رو شکست …..
    اون که توی بغض بود و داشت می ترکید , خندش گرفت و هر دو با صدای بلند خندیم ... کوکب که هیچی ... چون عصبی هم بود خندش بند نمی اومد ….

    من اخلاق اوس عباس رو می دونستم و از اونجایی که شب زنده داری های اونو یادم رفته بود , فکر می کردم الان برمی گرده و آروم شده و از دل کوکب درمیاره ….. ولی اینطور نشد و اون بعد از سال ها رفت و صبح مست اومد خونه ….
    بچه ام تا صبح با من توی حیاط نشست و گریه کرد ... بهش گفتم : اگه راهی رو رفتی نباید به کسی بگی که راه تو رو بیاد , باید کاری کنی که خودش بیاد ... اگه آقاتو دوست داری باید به دلش راه بیای ... اون که نباید خودشو به خاطر تو عوض کنه ... اصلا بخواد هم نمی تونه ... ولش کن به حال خودش ... اینقدر بهش امر و نهی نکن , اون گوش نمی ده ... حتی اگر منم بهش بگم گوش نمی ده ... از خان بابا جدا شد چون بهش امر و نهی می کرد ... ولش کن ... توام زیاد به حرف این و اون گوش نکن ... اونا خودشون تو کار خودشون موندن ... چه می دونن اون دنیا چه خبره ... زندگی خودتو خراب می کنی …..
    با تاسف سری تکون داد و گفت : می دونم عزیز جان ... شدم وصله ی ناجور بین شما…. چیکار کنم ؟ از گناه می ترسم …..
    سرشو گرفتم تو بغلم و موهای سیاه و صافشو نوازش کردم و گفتم : تو فقط کافیه خودت کاری نکنی که دوست نداری ... به بقیه کار نداشته باش ... این حرفا دورغه که یکی نجسی بخوره همه ی آدمای اون خونه میرن جهنم ... این شک به کار خداس ... مگه خدا نمی بینه که من و تو گناهی نداریم ... به خدا شک نکن …..
    صدای ماشین توی فضای ساکت شب پیچید و ما فهمیدیم که اوس عباس اومد … جلوی در نیگر داشت و گاز داد …. بازم گاز داد ….
    تو اون دل شب صدای هولناکی به وجود میومد و اعصابم رو داغون می کرد ... اوس عباس حالش از همیشه بدتر بود … رفتیم و از تو ماشین آوردیمش تو …
    کوکب زیر بغلشو گرفته بود ... بهش گفت : مجبور بودی این قدر بخوری ؟

    چیزی که من هرگز به اون نگفته بودم ...

    حالا اوس عباس هم كه از اون پر بود , پس بهش برخورد و گیر داد به اون و گفت : دختر ی سرتق ... بی حیا ... برای من تعین تکلیف می کنه ... انگار نون منو میده ... گمشو … گمشو از جلوی چشمم دور شو بی حیای دریده … ( اوس عباس همیشه احترام بچه ها رو داشت و خیلی بهشون محبت می کرد و گاهی با اونا رفیق هم بود )

    پس کوکب که انتظار چنین حرفای رو دوباره از آقاش نداشت , شروع کرد به لرزیدن و داشت پس میفتاد ...

    بلند گریه می کرد و به خودش می پیچید ...

    هر چی می گفتم : بابا گریه نکن ... می دونی که مسته , از رو عقل که نمی گه ...

    باور نمی کرد ….

    با هزار زحمت اوس عباس رو خوابوندم و رفتم که کوکب رو از زیرزمین بیارم ...

    درد شدیدی وجودم رو گرفت ...….




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۷:۰۷   ۱۳۹۶/۴/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هشتاد و یکم

    بخش سوم




    ناله ای کردم و روی پله نشستم ... صدا کردم : کوکب بیا ... مادر بیا …

    ولی اون نیومد ……
    حالا اوس عباس به اون حال و روز و کوکب هم که قهر کرده , منم رو پله داشتم می زاییدم ………..
    چند تا درد بردم و نفسی کشیدم ... قد راست کردم ... دیدم وقت رو نباید تلف کنم …

    با عجله رفتم تو زیرزمین ... اون مثل یه جوجه ی زخمی کنار دیوار کز کرده بود و گریه می کرد ...

    دلم به حالش سوخت … گفتم : مادر به کمکت احتیاج دارم ... می تونی خودتو جمع و جور کنی ؟

    گفت : ول کن عزیز جان ... منو به حال خودم بذار ...

    گفتم : ولی تو منو به حال خودم نذار , چون دارم می زام … می تونی بری زهرا و رضا رو بگی بیان ؟ ….

    چون درد نداشتم باورش نشد … شونه هاشو به عادت خودش بالا انداخت و گفت : من نمی تونم برم , می ترسم …

    گفتم : نترس ... هوا داره روشن میشه ... اگر صبر کنیم تا قابله بیاد , دیر میشه ... من تا وسایل رو حاضر کنم تو برو به زهرا بگو و رضا رو بفرست تا قابله رو بیاره …..
    گریه اش شدیدتر شد و گفت : ولم کن حوصله ی شوخی ندارم …..

    دیدم نه مثل اینکه باور نمی کنه ... بدون اینکه درد داشته باشم داد زدم : آخ مُردم خدااااا ... بدو داره به دنیا میاد ... بدو کوکب , به دادم برس …..
    یه دفعه از جاش پرید و زیر بغل منو گرفت و گفت : راست گفتی ؟ شوخی نمی کنی ؟

    گفتم : آره مادر ... بدو تا من کارامو بکنم , اومدی …. بدو …….
    زهرا و کوکب با هم اومدن و تا قابله اومد تو اتاق فقط دوید و بچه رو گرفت و کارای اونو کرد و به من گفت : آفرین به تو ... صد مرحبا ... معلومه که خیلی دانایی … هنوز من بچه ی دهم یکی رو به دنیا میارم که میرم تازه باید بگم چیکار کنن ... تو همه چیز رو حاضر کرده بودی ... کیف کردم ….
    بچه ام دختر بود ... صورتش کوچیک بود و ظریف و معصوم ... خوشگل و سفید و آروم ….

    اون موقع ها اول به نوزاد کره و بارهنگ می دادن تا چیزایی که توی شکمش مونده بیاد بیرون ...

    قابله داشت به بچه می داد که صدای اوس عباس اومد ... اون هنوز خواب بود و تازه بیدار شده بود و از این که بی خبر مونده بود , با وحشت خودشو به من رسوند و گفت : الهی من بمیرم که تو این جور غریب زاییدی ... مگه خواب مرگ رفته بودم که منو بیدار نکردی ؟ چرا این کارو با من کردی عزیزِ جانم ؟ ... فدای اون همهه خانمی و فهمت بشم …..
    قابله چشماش گرد شده بود و خیره به من اوس عباس نگاه می کرد …

    اون حق داشت ... مردای اون روزا اینقدر که اون روزا خیلی از این کارا نمی کردن که جلوی یکی قربون صدقه ی زنشون برن ... اصلا به زن ها رو نمی دادن ………

    همچین به ما نیگا می کرد که داشت چشمش میومد بیرون … از نگاه اون ترسیدم و بهش گفتم : نیگا به این حرفاش نکن ... شب یه فصل منو می زنه , صبح قربون صدقه ام میره ... دیشب منو زده ... فکر می کنی برا چی صداش نکردم ؟ حالا اومده از دلم دربیاره ... اونقدر زده تو سرم که منگِ منگم …….
    اوس عباس یه نیگا به من کرد و چشمک زد و صداشو کلفت کرد و گفت : خوب می خواستی غلط زیادی نکنی تا نخوری …. بازم می زنم ... اگه دست از پا خطا کنی , پدرتو در میارم …

    زن بیچاره هی به من نیگا می کرد و هی به اوس عباس ... نمی فهمید این زن که همین الان زاییده داره شوخی می کنه یا جدی میگه ... برای همین فکر می کنم حدس زد ما خل باشیم و پاشد از اتاق رفت بیرون ... ولی واقعا گیج گیج می خورد …

    اون که رفت , هر دو زدیم زیر خنده و بعد اوس عباس منو بوسید و نوازش کرد و بچه رو بغل کرد و گفت : زهرا داره برات کاچی میاره ... خودم بهت میدم ...

    گفتم : تو رو خدا اوس عباس جلوی این خانم این کارو نکن ... این خونه اون خونه میره و خبر می بره ... اون وقت میگن من تو رو گرفتم تو مشتم ... چشممون می کنن ... چه لزومي داره جلوی بقیه می گی …
    گفت : من همیشه میگم ... چه کسی باشه چه نباشه ... تو عزیز جان منی ... ول کن , اسپند دود می کنیم تا چشمشون کور بشه ….

    همین طور که به بچه نیگا می کرد گفت : ببین نرگس چقدر ملیحه ….

    گفتم : آره , دیدم ….

    گفت : اسمشو بذاریم ملیحه ؟ ….
    گفتم : براریم …….

    بچه رو گذاشت زمین و دولا شد و منو بغل کرد و گفت : اون وقت میگم قربونت برم , میگی نگو ...

    همین جور که روی من افتاده بود قابله و زهرا اومدن تو …. قابله که داشت پس میفتاد ... صورتشو برگردوند ولی زهرا عادت داشت …..
    از بوی خوش کاچی که تو اتاق پیچیده بود , دلم ضعف رفت ...

    یواشکی به اوس عباس گفتم : حساب خانم رو بکن بره ... من خوبم , خودم به بچه می رسم ... زهرا و کوکب هم که هستن ……..
    بعد جات خالی یک کاسه کاچی خوردم ... خیلی گرسنه بودم و اون کاچی چنان به من چسبید که تا آخر عمرم یادم نمی ره ……




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۰۷   ۱۳۹۶/۴/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت هشتاد و دوم

  • ۱۷:۱۶   ۱۳۹۶/۴/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هشتاد و دوم

    بخش اول




    دو سال گذشت و ملیحه دو ساله شده بود ………
    من صبح زود کارامو کردم تا برم وسایلی برای کار خیاطی بخرم …. کوکب , پیش خانم حسینی بود ...

    اکبر و نیره رفته بودن مدرسه ... منم ملیحه رو گذاشتم پیش زهرا و رفتم برای خرید ….

    دقیقا سه چهار روز بود که رضا شاه دستور کشف حجاب داده بود و ما خیلی تحویلش نگرفته بودیم …
    درشکه گرفتم و رفتم خیابون لاله زار ... نرسیده به چهارراه , دو تا دکان بود که هر چیزی که من لازم داشتم اونجا پیدا می شد ... جلوی دکان سایه بون زده بودن ….

    من رفتم تو و خرید کردم ... کیف پارچه ای داشتم که خودم دوخته بودم ... همه رو گذاشتم توی اون …….
    تا پامو از دکون گذاشتم بیرون , دو تا آژان اومدن جلو و سرم داد زدن : اون چیه سرت ؟ ور دار زود ... چادر قدغن شده ... نمی دونی آبجی ؟ …..
    گفتم : تو نره خر با آبجی خودتم همین طور حرف می زنی ؟ یا به کسی اجازه می دی چادر از سر آبجیت در بیاره ؟ پس خیلی بی غیرتی ….
    اون عصبانی شد و گفت : یا با زبون خوش چادرت وردار یا از سرت ورمی داریم …

    و باتومشو بلند کرد که منو بزنه …

    من صبر نکردم ... سریع چوبی که سایه بون رو نگه می داشت رو گرفتم و کشیدم ... سایه بون اومد پایین و حائل بین ما شد ... ساکمو گذاشتم ... چادرم رو محکم کردم و سریع اومدم بیرون و گفتم : حالا می خوام ببینم کی جرات داره به من دست بزنه ؟ ….

    آژانه باتومشو نشون داد و گفت : یکی با این بهت بزنم رفتی اون دنیا …

    گفتم : بیا بزن ببینم تو میری اون دنیا یا من …
    اون یکی دیگه گفت : آبجی دستور شاهه , ما ماموریم و معذور ... شر درست نکن …. تو که چارقد داری , وردار تا بذاریم بری ... وگرنه باید بری امنیه ……..
    گفتم : یا می ذارین من می رم یا هر دوتون لت و پار می کنم ...

    یه دفعه به من حمله کردن ... منم چوب رو بلند کردم و اونا منو بزن من اونا رو …. ولی چادرم رو ندادم …..

    البته اونا ملاحظه ی منو می کردن ولی من تا خوردن زدمشون ... ولی نمی دونم چی شد که خون از سرم سرازیر شد و صورتم پر شد از خون ولی چادرم رو ول نکردم ... چشمام سیاهی می رفت ...

    مردم که صورت منو اونجوری دیدن , ریختن سر اون دو نفر و منو نجات دادن ….
    وقتی آژان ها فراری شدن , من تازه فهمیدم می تونم غش کنم چون دیگه چیزی نفهمیدم …

    چشم که باز کردم توی شفاخونه بودم ... هیچ حرکتی نمی تونستم بکنم ... تمام بدنم خرد شده بود ... سرم به شدت درد می کرد ... یه دکتر خیلی جوون اومد بالای سرم و گفت : خوبی ؟ می دونی چه اتفاقی واست افتاده ؟

    گفتم : بله , همه چیز یادمه …..

    گفت : اینم می دونی که سرت بخیه خورده ؟ ……

    پرسیدم : چه موقع از روزه ؟ من بچه هام پشت در موندن …..

    گفت : الان ساعت ده شبه ... تو خیلی وقت بیهوشی ….

    خواستم بلند شم و گفتم : من باید برم ... الان دل ناگرون من میشن ... باید برم … ولی از جام نتونستم تکون بخورم …..

    گفت : وضع خوبی نداری ... تازه فکر می کنیم با ضربه ی باتوم , پاتم شکسته ... باید صبح بشه دکتر بیاد معاینه کنه … الان موقتا برات بستیم تا فردا ببینیم چی میشه …

    گفتم : تو رو خدا شوهر منو خبر کنین ... الان شهر رو زیر رو می کنه ... وای خدا چیکار کنم ؟

    گفت : اگه این جور شوهریه که تو رو پیدا می کنه … والله به خدا کسی نیست ... شاید یک کسی خیرخواه پیدا شد … نشونی بده خبر بدم ... اگر نه چاره ای نیست , باید صبر کنیم حالت بهتر بشه … خوب خواهر وقتی میگن با چادر نیاین بیرون , خوب نیاین ... ببین چی شدی ….
    تازه می خواستن بازداشتت کنن , ما نگذاشتم ... البته فعلا ….

    و لبخندی زد و گفت:  ولی یه چیزی بهت بگم ... تو یه شیرزنی ... همه ی زن ها می ترسن و جیغ می کشن و فرار می کنن ... آخرشم چادرشون میفته دست مامورا ... ولی تو خیلی شجاعی ... بالاخره هم چادرتو ندادی , هم یه دست هر دو رو زدی ... خوب شد ... تا باشه مزاحم ناموس مردم نشن ……
    همین طور که دلواپس بچه ها و اوس عباس بودم خوابم برد و تا صبح بیدار نشدم ... تا صدای اوس عباس به گوشم خورد ... چشمامو باز کردم ...

    یک آن فکر کردم تو خونه هستم ... از جام پریدم که کارم مونده ولی دیدم او خم شده تو صورت من و داره گریه می کنه …
    همه بودن ... ربابه و رقیه , عباس آقا جمشیدی و بچه ها ... همه رو آورده بود ... خودش می گفت : شب قبل تا صبح همه تو خیابون ها و شفاخونه ها رو گشتن .. فقط فکر نمی کردن من اونقدر از خونه دور شده باشم و اونجا آخرین جایی بود که گشتن و منو پیدا کردن ….
    خوشبختانه پام فقط صدمه دیده بود … پس اوس عباس منو بغل کرد و گذاشت تو ماشین و برد خونه …..
    و همون روز یک گوسفند گرفت و قربونی کرد و گوشتشو بین در و همسایه تقسیم کرد ...
    فردا اوس عباس , دو دست کت و دامن برای من خریده بود ... یکی سبز تیره و اون یکی اُخرایی رنگ بود ...

    با دو تا کلاه ... از اون لباس هایی که خانم می پوشید و یک جفت کفش پاشنه بلند و یک کیف …

    خیلی قشنگ بود …

    لباس ها رو پوشیدم و اون ذوق کرد …




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۰/۴/۱۳۹۶   ۱۷:۱۷
  • ۱۷:۲۱   ۱۳۹۶/۴/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هشتاد و دوم

    بخش دوم




    چند روز بعد که حالم بهتر شده بود , یک شب اومد خونه و به من گفت : گفتم زهرا بیاد اینجا پیش بچه ها …. می خوایم با هم بریم جایی ... حاضر شو ... اون لباس سبزه رو بپوش با کلاه ….
    گفتم : وا خاک بر سرم اوس عباس ؟ چی میگی ؟ واقعا من اون جوری برم بیرون ؟ نه … نه , نمی شه … من خجالت می کشم … نه … مگه میشه بدون چادر رفت بیرون ؟ …..

    محکم گفت : بهت میگم بپوش ... حاضر شو ... اگه با چادر بیای باز گیر آژان ها میفتیم ... بعدم با ماشین می ریم , کسی تو رو نمی بینه …..
    خلاصه درد سرت ندم ... من اون لباس ها رو پوشیدم و دستی به سر و روم کشیدم و کلاه رو گذاشتم سرم ...

    وقتی از در اتاق اومدم بیرون , همه دهنشون باز مونده بود …. خجالت کشیدم ... مخصوصا جلوی رضا ولی اوس عباس دوید و دست منو گرفت و جلوم خم شد و گفت : به خدا شکل ملکه ها شدی ……
    بچه ها ذوق می کردن و همه از این که من اینقدر فرق کرده بودم , به وجد اومده بودن ….

    من چادرم رو کردم تو کیفم که اگه جایی رفتم که ناراحت باشم , سرم کنم ... بدون اون نمی تونستم جایی که نامحرم باشه برم ….

    یه دفعه اوس عباس چشمش به کفشم افتاد و پرسید : چرا اونایی که برات خریدم رو پات نکردی ؟ برو برو کفشتم پات کن , بعد بیا ...

    خلاصه کفش پاشنه بلند رو هم پام کردم و رفتیم ...
    اوس عباس برای شوخی در ماشین رو باز کرد و دستشو گذاشت رو سینه شو خم شد و گفت : بفرمایید ملکه ……

    منم ادای ملکه ها رو درآوردم و سوار شدم و گفتم : زود باش پسر , منو ببر به کاخ ……..
    اونم چند تا هندل زد و ماشین روشن شد ……
    سوار که شد به من گفت : ملکه افتخار می دین با من بیاین گردش ؟

    من خندم گرفت و گفتم : وا اوس عباس بسه دیگه ... برو ببینم می خوای منو کجا ببری …
    تو تمام راه مثل دو تا جوون تازه به هم رسیده , به هم نگاه می کردیم و حرفای عاشقانه می زدیم ……
    من که از خودم بیخود شده بودم ... دیدم جلوی سینما تو لاله زار وایستاده …. خیلی چیزا در مورد اون شنیده بودم ولی تا حالا ندیده بودم ……..

    محو تماشا بودم که اوس عباس گفت : پیاده شو ملکه ... می خوایم بریم سینما ….

    تازه به خودم اومدم و گفتم : خاک عالم تو سرم اوس عباس ... نکن این کارو با من ... نکن … من بی چادر بیام سینما ؟ نه , نمی شه ... اصلا حرفشم نزن ….

    از اون اصرار و از من انکار …..
    بالاخره اون موفق شد و پیاده شدم ... مثل کسی که لخت باشه پشت اوس عباس قایم شده بودم و دستش رو گرفته بودم ... کلاهم رو کشیده بودم پایین تا کسی رو نبینم ...

    و اون رفت و مقداری خوراکی خرید و رفتیم توی سالن سینما …..




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۰/۴/۱۳۹۶   ۱۷:۲۶
  • ۱۷:۲۶   ۱۳۹۶/۴/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هشتاد و دوم

    بخش سوم




    همه چیز برام تازگی داشت و دوست داشتنی ... ولی فقط به خاطر چادرم خیلی عذاب می کشیدم …

    کنار هم نشستیم و خوشبختانه چراغ ها خاموش شد و فیلم شروع شد ….
    و فیلم دختر لُر رو اون زمان من دیدم ……
    و باز به همون شکل برگشتم تو ماشین …

    اوس عباس هندل زد , روشن نشد ... بازم زد و بازم زد ... نه به هیچ عنوان روشن نمی شد ... بعد فهمید گازوئیل نزده ….

    گفت : می خوای پیاده بریم ؟ یا درشکه بگیرم ؟ صبح میام ماشین رو می برم …..
    گفتم : پیاده میام ولی به شرط اینکه چادرم رو سرم کنم ….

    پرسید : اگه آژان جلومون رو گرفت چیکار کنیم ؟

    گفتم : چند تا بخیه هم سر تو بخوره که مثل هم بشیم ...

    با هم خندیدم و من چادرم رو سرم کردم و راه افتادیم …..
    غافل از اینکه کفش من برای راه رفتن روی سنگفرش اون خیابون ها مناسب نبود …

    کمی که رفتیم , من اونا رو در آوردم و پابرهنه راه رفتم ولی اول یه شیشه رفت تو پام و بعدم ریگ های کف خیابون پامو زخم کرد ... دیگه قدرت نداشتم راه برم ... کفشمم نمی تونستم پام کنم ... هیچ وسیله ای هم نبود ...

    اوس عباس خم شد و منو رو کولش گرفت ... تمام راه همون طور منو آورد ... اولش می گفتیم و می خندیم ... بعد خسته شد و آخرای کار , بریده بود که دم خونه منو پرت کرد ...

    دم در به خودش فحش داد و رفت تو …….

    ولی وقتی من برای بچه ها تعریف کردم همه کلی خندیدیم ……


    اما ماجرای زندگی من تازه از این جا شروع میشه ….
    سال ۱۳۱۶ بود ... اکبر دوازه سال و نیره ده ساله و خوب ملیحه هم چهار ساله بودن ... حالا زهرا هم یک دختر کوچولو سفید و بور با موهای طلایی و چشمان آبی به اسم زهره داشت و این اولین نوه ی من بود که خیلی دوستش داشتم ... علاقه ای که بین من و اوس عباس بود , روز به روز بیشتر می شد و تقریبا بدون هم نمی تونستیم نفس بکشیم و می تونم بگم که واقعا همه به ما حسادت می کردن و ما اغلب سعی می کردیم جلوی دیگران کاری به هم نداشته باشیم …..
    تا اینکه یک خانمی که کوکب رو توی یکی از جلسات دیده بود و برای پسرش پسندیده بود , از من خواست بیاد خواستگاری ... ولی چون شناس نبودن , قبول نکردم ...

    ولی شوهرش اوس عباس رو می شناخت و رفت پیش اون و از این طریق اومدن به خواستگاری کوکب ….

    به نظر خانواده ی خوبی میومدن ... محترم و آروم ... و سید حبیب جوان برازنده ای بود ولی با حرفایی که همون جلسه ی اول شنیدم , فهمیدم وضع مالی خوبی ندارن …..

    من مخالفت کردم و نمی خواستم کوکب سختی بکشه ….

    اول اوس عباس هم مخالف بود و کوکب هم چیزی نگفت … ولی حبیب که دلش پیش کوکب گیر کرده بود , اونقدر رفت پیش اوس عباس و اومد و التماس کرد تا اونو راضی کرد ... ولی بازم من نمی خواستم این کارو بکنم ….

    دوباره اومدن و خیلی حرفا زدیم و کوکب چون فکر می کرد اونا خانواده ی مذهبی هستن و می تونه از دست کارای آقاش راحت بشه , قبول کرد …
    اوس عباس هم به من گفت : من خودم کمکش می کنم که وضع مالیش خوب بشه ... نمی ذارم به حال خودشون ……

    این بود که با اصرار زیاد , بچه ی من با یک روح لطیف و حساس به خونه ی بخت رفت …




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۷:۲۶   ۱۳۹۶/۴/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت هشتاد و سوم

  • ۱۷:۳۴   ۱۳۹۶/۴/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هشتاد و سوم

    بخش اول




    من و اوس عباس خودمون تقریبا همه ی کارای عروسی رو کردیم ... خودم برای کوکب لباس دوختم و سفره ی عقد انداختم ……..
    عروسی رو هم توی خونه ی خودمون گرفتیم و طبق خواسته ی خود کوکب سر و صدای زیادی نداشتیم ….
    آقا جان که بعد از مدتها اومده بود خونه ی ما , به کوکب یه قطعه زمین صد متری تو لولاگر داد ( بیشتر زمین های لولاگر مال آقا جان بود ) ...

    خانم دو تا ده اشرفی فرستاد و خان بابا هم مقدار زیادی پول نقد …….
    و کلا همه ی پیشکش ها خوب و عالی بودن ولی همون طور که همه پیش بینی می کردیم چیزی از اون طرف نگرفت ……

    نمی خوام سرتو درد بیارم و می رم سر اصل مطلب ……
    چون اوس عباس قول داده بود برای اونا خونه ای تهیه بکنه , قرار شد موقتا توی یک اتاق توی خونه ی کوچیک پدر سید حبیب زندگی کنه ... پس جهازش رو نبرد ... فقط با یک دست رختخواب و یک فرش و کمی وسایل دیگه اون به خونه ی بخت رفت …
    با اینکه قرار بود زهرا و رقیه با اون برن و شب رو پیشش بمونن ولی من طاقت نیاوردم و خودم همراهیش کردم … یه جوری دلم نمی خواست ازش جدا بشم …
    از اینکه اونو تنها بذارم می ترسیدم و قلبم پاره می شد و هیچ دلیلی هم برای اضطرابم پیدا نمی کردم ... نمی دونستم چرا هیچ چیزی اون طوری که باید باشه , نیست …….
    چرا اینقدر دلم برای اون می سوخت و همش بغض داشتم ... با خودم می گفتم نرگس چون پول ندارن ناراحتی ؟ نه , این نبود ... برای اینکه خیلی مذهبی هستن دلگیری ؟ نه, اینم نبود ... ازشون خوشت نمیاد ؟ نه … اون وقت سر خودم داد می زدم پس چه مرگته ؟ …….. واقعا دلیلشو پیدا نمی کردم ... فقط دلم خیلی برای بچه ام می سوخت …..
    صبح کوکب اومد پیشم و بغلش کردم و هر دو زار زار گریه کردیم ... اشکم بند نیومد تا ازش خداحافظی کردم و در واقع از اون خونه فرار کردم ...
    اوس عباس اومده بود دنبالم ... اولین شبی بود که بدون هم می خوابیدیم ... پس از صبح زود دم خونه ی اونا منتظر من بود ... چشمای منو که گریون دید , فکر کرد دلم برای اون تنگ شده ….
    گفت : عزیز جان چی شده ؟ توام مثل من بودی ؟ تا صبح نخوابیدی ؟ وای نمی دونی چی کشیدم ... مگه اون خونه بدون تو میشه ؟ نتونستم بمونم …. بیا قربونت برم بریم خونه ….. از سحر اینجا وایسادم ... می دونستم طاقت نمیاری و زود میای ……..


    یک ماه گذشت ... کوکب برخلاف اینکه فکر می کرد بره و از دست آقاش راحت بشه , هر شب خونه ی ما بود و تو اون خونه بند نمی شد ...

    سید حبیب خیلی کم سن و سال نبود و از رضا چند سال بزرگتر بود ... پس به اوس عباس بیشتر نزدیک می شد و با هم خیلی جور بودن …
    یک شب من و کوکب پایین آشپزی می کردیم ….. از بالا صدای گرامافون بلند شد و یکی از اون آهنگ های شاد و قردار با صدای بلند به گوشمون خورد ….

    کوکب برافروخته شد و گفت : ببین عزیز جان , آقام چیکار می کنه ... الان حبیب چی میگه ؟ وای خدا جون , حالا چیکار کنم ؟ …

    گفتم : چیزی نشده ... هر کس یک قرون داده بیاد دو قرون پس بگیره ... همینه که هست ... ننگ که نکرده , دوست داره ... هر وقت از دیوار کسی رفت بالا , خجالت بکش ... اگه دوست نداره گوش نکنه ... تو هیچی نگو ... من میرم به آقات میگم ….
    و دویدم بالا ...

    و کوکب هم پشت سر من اومد و دیدیم سید حبیب و اکبر دنبال اوس عباس دارن قر می دن و می رقصن و تو عالم خودشون دارن عشق می کنن …

    دست کوکب رو گرفتم و گفتم : به روی خودت نیار الهی قربونت برم ... ببین اونم دلش خواسته که داره قر میده ... بریم پایین ... اصلا شتر دیدی ندیدی ……..
    گفت : آخه عزیز جان ؟

    گفتم : آخه بی آخه ... برو ... همین که گفتم ... به روی خودت نیار ... روشون که باز بشه , کارمون هر شب در میاد … من که می دونی بدم نمیاد , تو غصه می خوری ……

    و بردمش پایین تا اونا خودشون ما رو صدا کردن و رفتیم دیدم گرامافون رو هم جمع کردن و انگار نه انگار ……
    ولی این وسط من فهمیدم که کار کوکب دراومده و سید حبیب اونی که تظاهر می کرد , نیست و مثل اوس عباس فکر می کنه و شاید اون دلشوره ی من برای همین بود ... چون کوکب مثل من تحملش زیاد نبود ...

    ولی اون خودش عمق فاجعه رو نفهمید …..


    شب عید غدیر , خانم قوام السلطنه مولودی گرفته بود و همه رو دعوت کرده بود ... زهرا اومد خونه ی ما و من و کوکب رفتیم که زود برگردیم ….
    ساعت هفت نشده بود ... دلم شور می زد ... تا آخر نشستیم و بلند شدیم برگشتیم خونه …. که دیدم اوس عباس و سید حبیب رفتن بیرون ……
    دلم فرو ریخت با خودم گفتم نه بابا , اوس عباس این کارو نمی کنه ... امکان نداره ... الان میان …….
    یه جوری سر بچه ها رو گرم کردم ...

    پاییز بود و هوا کاملا تاریک شده بود …. شام رو آوردم و بدون اونا خوردیم و بعد از شام کوکب به در کوچه خیره مونده بود ...

    هر دو می ترسیدیم ولی حرفی نمی زدیم …….

    بچه ها با زهرا بازی می کردن و سرشون گرم بود ولی کوکب مثل اسپند روی آتیش بالا و پایین می پرید ….




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۳۹   ۱۳۹۶/۴/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هشتاد و سوم

    بخش دوم




    اون شب هر کاری کردیم , رضا نرفت ... ساعت جلو می رفت و من واقعا درمونده شده بودم که این بار با اوس عباس چیکار کنم ... چطور به فکر بچه ی خودش نبود ؟ اگه حبیب هم مست باشه و بیان چه خاکی تو سرم بریزم ؟ ….
    ساعت دو بود که ماشین در خونه نگه داشت ( اون وقت ها وقتی ماشین رو نگه می داشتن باید دو تا گاز بهش می دادن تا بعداً زود روشن بشه ولی وقتی اوس عباس مست بود , این گازها به طور وحشتناکی زیاد می شد و صدای بدی ایجاد می کرد) و من از صدای گاز های هرز ماشین فهمیدم چه بلایی سرم اومده …..
    نشستم روی پله و قدرت حرکت نداشتم ... کوکب بیقرار دوید و درو باز کرد ... شاید امید داشت که اونی که فکر می کنه , اتفاق نیفتاده باشه ……….
    ولی اونا همدیگر رو مستِ مست بغل کرده بودن و قربون صدقه ی هم می رفتن و اومدن تو ….

    کوکب عقب عقب رفت و به دیوار تکیه داد ... اشک هاش صورتش رو خیس کرده بود ولی صدایی از گلوش بیرون نمی اومد …

    اوس عباس خوشحال و خندون اومد پیش من و گفت : سلام عزیز جان ... نبینم از من استقبال نمی کنی ... من به امید تو میام تو این خونه ……

    دلم می خواست کله شو از تنش جدا کنم ولی می دونستم با کوچکترین حرف من آبروریزی بیشتری پیش میاد و رضا بیدار میشه و اونم می فهمه ...

    ولی کوکب اینو نمی فهمید و گفت : می خواستی به استقبالتون هم بیایم ؟ خجالت بکشین ... حبیب رو هم نجسی خور کردین ؟ خیالتون راحت شد ؟

    و شروع کرد به ضَجه مویه کردن و اوس عباس هم گفت : به تو مربوط نیست دختره ی پررو ……

    بعد کوکب پرید به حبیب که : خودتو نشون دادی ؟
    خلاصه این بگو , اون داد بزن …. من که گوشمو گرفتم و چشمامو بستم ……

    توی حیاط داد و هواری راه افتاد که نگو و نپرس ... رضا که هیچی , همسایه هام بیدار شدن ... ترسیده بودن و زهرا ، کوکب رو ساکت می کرد ...

    من به رضا گفتم : برو اوس عباس و ببر بالا ... تا به رختخواب برسه خوابش برده …..

    ولی جلوی سید حبیب رو نمی دونستم چه جوری بگیرم ... دعوای اون و کوکب بالا گرفته بود و من و زهرا به زور بردیمش تو زیرزمین و حبیب رو بردیم بالا و خوابوندیم ……
    کوکب هم بچه ام همون جا تو زیرزمین تو سرما تا صبح گریه کرد ... راستش دیگه نفس نداشتم که اونو دلداری بدم ... آخه چی می خواستم بهش بگم ؟

    رضا همین جور بهت زده پهلوی من نشسته بود و منو دلداری می داد و می گفت : عزیز جان از وقتی رضا خان شاه شده , تو تهرون همه این کاره شدن ... یه عالمه جاها باز شده …. خوب خیلی ها این کارو می کنن ... شما چرا ناراحت هستید ؟ یه وقت پیش میاد دیگه ... ول کنین , چیزی نشده که ….
    ولی اون نمی دونست که من فقط غصه ی کوکب رو می خوردم چون می دونستم اون هرگز با این مسئله کنار نمیاد و می دونستم که دیگه اون طعم خوشبختی رو نمی بینه ...

    و اینو از چشم اوس عباس می دیدم …....




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۴۳   ۱۳۹۶/۴/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هشتاد و سوم

    بخش سوم




    فردا اول از همه اوس عباس بیدار شد و از خونه زد بیرون و بعد کوکب بیدار شد و حبیب رو صدا کرد و بدون ناشتایی رفتن و رضا هم رفت سر کار ...

    اصلاً به هیچ کدوم اهمیتی ندادم … حوصله نداشتم ….
    اکبر که می دید که ناراحتم , دور و ور من می چرخید ... از ناراحتی من غصه می خورد ولی چیزی که از پدر یاد گرفته بود , فقط خوش گذرونی بود و بس ...

    عاشق ماشین و رقصیدن و صفحه گوش دادن بود و من به او نگاه می کردم و دلم براش می لرزید که نکنه ………
    عصر اوس عباس اومد ... ولی من این بار تصمیم گرفتم به هر قیمت شده این مسئله رو توي خونه ام تموم کنم و فکر کردم از عشق اون نسبت به خودم استفاده کنم و تا هر جا که ممکنه بترسونمش ...

    این بود که باهاش سفت و سخت قهر کردم …..
    اون اول اومد تا حرف بزنیم ولی زیر بار نرفتم ... داد و قال راه انداخت , نشد ...

    قهر کرد و رفت صبح اومد , بازم آشتی نکردم ... چند روز پشت سر هم تو خونه موند و کار تعمیرات خونه رو انجام داد , بازم باهاش حرف نزدم …..

    تا یک هفته گذشت ... یک شب باز مست اومد خونه و من خودم به خواب زدم … اومد بالای سرم و سر و صدا راه انداخت و فحش داد ... وسایل خونه رو شکست ... من از جام تکون نخوردم ...

    کلافه شد و نشست کناری و به غلط کردن افتاد … بازم حرفی نزدم … فکر می کردم هر چی سخت تر بگیرم بهتره و اون تنبیه میشه و دیگه تموم میشه …..

    یک دفعه از جاش پرید که از خونه بره بیرون ... حالا نصف شبی کجا رو داشت بره ؟ باز احمقانه دلواپسش شدم و جلوشو گرفتم ...
    گفتم : چند بار قسم خوردی ؟ چند بار قول دادی ؟ پس چی شد ؟ اگه الانم قول بدی واقعا عمل می کنی ؟ چرا تو فقط به فکر خودتی ؟ مگه کوکب بچه ی تو نیست ؟ مگه تو نمی دونی چقدر ناراحت میشه که تو مشروب می خوری ؟ بعد تو شوهر اونو می بری مستش می کنی ؟ … من آخه چی بهت بگم ؟…..
    حالا دیگه اون گوش می داد و یک کلمه حرف نمی زد ….. فقط صورتشو به هم می مالید و چند تا ناچ و نوچ کرد و رفت خوابید …….
    صبح سلام کرد و من جواب دادم و خیلی عادی با هم حرف زدیم ….

    ناشتایی خورد و خداحافظی کرد و رفت ...

    باز نمی دونم چرا اونقدر از رفتنش دلم گرفت ... چشمم به در خیره مونده بود …

    از این حسی که داشتم متنفر بودم ... وقتی این طوری می شد , دلم گواهی بد می داد …..




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۷   ۱۳۹۶/۴/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت هشتاد و چهارم

  • ۱۲:۳۷   ۱۳۹۶/۴/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هشتاد و چهارم

    بخش اول




    شب , اوس عباس نیومد و من تا صبح چشم به در گریه کردم ... فردا هم نیومد و پس فردا هم …

    روز سوم , اکبر رو برداشتم و رفتم سر کارش … خوب اونجا رو هم که بلد نبودم , پرسون پرسون خودمو رسوندم به محل کارش …..
    کارگرهاش گفتن امروز نیومده سر کار ... دست از پا درازتر برگشتیم و باز من چشم به در موندم و اون نیومد ... از این که حالش خوب بود مطمئن شدم ولی چرا نمیومد و کجا می رفت , پریشونم کرده بود …….
    انقدر بدون غذا , غصه خورده بودم که از لاغری شکمم به پشتم چسبیده بود ... خواستم برم پیش خان باجی ولی بازم پشیمون شدم ...

    فردا باز اکبر رو فرستادم سر کارش تا باهاش حرف بزنه ببینه دردش چیه ؟ اکبر رفت و خوشحال برگشت …. مقداری پول داده بود بهش و گفته بود به عزیز جان بگو یه کاری دارم باید تموم بشه ... نگران نباش , خودم چند روز دیگه میام …..
    اون که یک شب بدون من نمی خوابید چطور این حرف رو زده بود , نمی فهمیدم ...
    وقتی این پیغام رو فرستاد من دیگه دنبالش نرفتم ... دیگه حرفی هم نمی زدم فقط مثل مجنون ها منتظرش بودم ... با همه ی کارایی که کرده بود منو دوست داشت و منم بی اندازه بهش علاقه داشتم و با خودم می گفتم حتما برای اینکه باهاش قهر کردم داره منو تنبیه می کنه ... صبر می کنم بالاخره که میاد بعد می فهمم که چی شده ……..

    یک ماه گذشت اوس عباس نیومد ... دیگه چشمم به در خشک شده بود ... کوکب و زهرا میومدن ولی حوصله ی اونا رو نداشتم و ازشون خواستم تنهام بذارن …..
    یک روز رضا از پیش خودش رفت سر کارش تا ازش یه خبری بگیره … ولی بازم نبود …

    یکی از کارگرهاش گفته بود اوس عباس این نزدیکی ها خونه اجاره کرده و نشونی خونه رو داده بود …

    رضا اومد به من گفت : عزیز جان چی صلاح می کنی ؟ برم در خونه اش ؟؟؟

    دعواش کردم که : کی به تو گفت بری ؟ اصلا کسی دخالت نکنه ... خودم می دونم با اون …..
    من اینو گفتم ولی واقعا دلم می خواست بدونم اون چرا این کارو می کنه ؟ …. دلم می خواست یکی ازش بهم خبر بده ... آخه روح و قلب من پیش اون بود ولی به خاطر غرورم باید این کارو می کردم ….

    با خودم گفتم بالاخره که میاد ... اون وقت من می دونم و اون ……..


    یک هفته ی دیگه گذشت ...

    غروب بود و هوا داشت تاریک می شد و این زمانی بود که اوس عباس میومد ... من چایی رو حاضر کردم ... کوزه ی آب رو دم دستش گذاشتم و شامی که اون دوست داشت رو درست کردم ...

    گوشم رو به صدای در سپردم … ولی هیچ خبری نبود …

    دامنم رو روی پام کشیدم و روی پله نشستم ... هیچ صدایی به گوش نمی رسید …
    گویا بچه ها هم گوشه ای کز کرده بودن و فقط غم بود و سکوت …..

    با خودم گفتم نرگس غرورت رو بذار کنار ... برو برش گردون …. شاید یه دلیلی برای این کارش داره ... منتظر نشو ... ببخشش ... بذار بیاد سر خونه و زندگیش ……

    ولی دلم رضا نشد ... باز فکر کردم به درک که نیومد ... من چرا برم دنبالش ؟ خودش رفته , خودشم بیاد ……..
    صدای در , منو به خودم آورد … مثل باد پریدم که درو باز کنم ...

    می ترسیدم اوس عباس باشه و من دیر برسم و اون از خجالتش دوباره بره …

    درو که باز کردم کوکب و زهرا رو با چشم گریون دیدم ... مثل جوجه می لرزیدن و اشک می ریختن ….

    من که از جریان خبر نداشتم , با دستپاچگی پرسیدم : چیزی شده ؟ کسی مرده ؟ …. زهره چیزیش شده ؟ …. خوب حرف بزنین , دارم سکته می کنم ….
    زهرا گفت : عزیز جان رفتیم در خونه ی آقا جون ….

    همینو که گفت من فهمیدم باید بلایی سر زندگیم اومده باشه … خوب بی عقل که نبودم ... اون گریه ها و اون حال زار و در خونه ی آقا جون ……

    با صدای بلند داد زدم : بگین چی دیدین ؟ چی شده ؟ حرف بزنین ...
    کوکب همین طور که هق و هق به گریه افتاده بود , گفت : وقتی آقا جون اومد که بره تو خونه , یه عالمه خوراکی خریده بود و در زد ... یه زنه درو براش باز کرد و به هم خندیدن و آقا جون درو بست …

    حالا چیکار کنیم عزیز جان ؟

    دنیا روی سرم خراب شد ... باور نکردم ... امکان نداشت ... مگه می شد اوس عباس من این کارو بکنه ؟ نه ... نه نمی شه ... اشتباه کردن ….

    گریه نکردم فقط به بچه ها ...

    گفتم : آقاتون این کارو نمی کنه ... شاید زن صاب خونه بوده .... نه , همچین چیزی محاله .. میشه برین زندگی خودتون بکنین ؟ کاری به من نداشته باشین ؟ …
    زهرا گفت : آخه عزیز نباید بفهمیم که چرا نمیاد خونه ؟  ای بابا این که نمی شه ... همش میگی کاری نداشته باشین ... خودت که شدی پوست و استخون , ما هم که روی آتیشیم ...

    خوب ناله یک بار , شیونم یک بار ... بذار ببینیم چه خاکی تو سرمون شده … یعنی چی کار نداشته باشین ؟ نزدیک دو ماهه رفته .. من که دیگه به حرفت گوش نمی کنم ... باید از قضیه سر دربیارم ….

    کوکبم دنبال حرفشو گرفت و گفت : راست میگه ... چقدر بشینیم و فکر کنیم چی شده ... بهت بگم عزیز جان ؛ حبیب یه چیزایی می دونه ولی بروز نمی ده ... اولا هر وقت میگم بریم خونه ی عزیز یه بهانه درمیاره ، دوما اصلا دلش نمی خواد از آقام حرف بزنم ….
    زهرا گفت : در صورتی که رضا میگه مرتب میره پیش آقا جون …..




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۴۲   ۱۳۹۶/۴/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هشتاد و چهارم

    بخش دوم




    گفتم : تو رو خدا هی این گند رو زیر و رو نکنین …. بذارین به حال خودش ... بالاخره معلوم میشه دیگه ... ماه که زیر ابر نمی مونه …

    هر جور بود اونا آروم کردم و فرستادم خونه شون …..
    ولی متوجه شدم اکبر و نیره و ملیحه هم داشتن به حرفای ما گوش می کردن …..
    ولی دیگه خیال خودم راحت نبود و این فکر داشت من داغون می کرد ووو اگر با زن دیگه ای باشه من باید چیکار کنم ؟

    حالا فقط نماز می خوندم و از خدا می خواستم مهر اون از دلم بیرون کنه … می دونستم که دوای درد من همینه …. حاضر نبودم خودمو کوچیک کنم و دنبالش راه بیفتم ….
    تا فردا بعد از ظهر چی به من گذشت ,  خدا می دونه و بس ...

    که بچه ها جمع شدن و من از حال و روز اونا فهمیدم که خبر خوبی برای من ندارن …
    خودمو آماده کردم چون غیر از اون خبری که من ازش می ترسیدم , چیزی نمی تونست اوس عباس رو از خونه دور کنه ...
    زهرا گفت : عزیز جان می خوایم یه چیزی بهت بگیم در مورد آقا جون ……

    من فقط نگاه می کردم ... کوکب گفت : حبیب رفته باهاش حرف زده ... خودش به حبیب گفته ... تازه اکبر هم چند بار رفته و اونا رو دیده داشتن با هم می رفتن سوار ماشین بشن و برن بیرون ……
    اونا منظورم اینه که آقا جون رفته ….

    رضا دیگه آب پاکی رو ریخت رو دست من گفت : عزیز جان منم باهاش حرف زدم...  دیگه کار از کار گذشته , عقد رسمی کرده …
    بچه ها حرف می زدن و من سرم پایین بود و هیچ حرکتی نمی کردم ... بدنم به گز گز افتاده بود ...

    اونقدر حالم بد بود که دلم می خواست غش کنم و چیزی نفهمم ولی دلم نمی خواست حبیب و رضا حتی بچه ها بفهمن که چه حالی دارم …

    احساس می کردم استخون هام داره خرد میشه ... بلند گفتم : حرفاتونو زدین ؟ حالا برین خونه ی خودتون ... چی می خواین دم به دقیقه اینجاین ؟ زود خلوت کنین … خیلی خوب زن گرفته دیگه تموم شده ... راحت شدیم ... دیگه منتظرش نمی شیم … راحت شدیم ….
    گفتین منم شنیدم ... حالا خودم میگم چیکار باید بکنیم ... تا من نگفتم کسی حق نداره کاری بکنه ... شنیدین ؟ باز بلند نشین برین سراغش که با من طرفین …
    بچه ها نمی خواستن برن ولی من تقریبا بیرونشون کردم ...

    بعد خودم چادر سرم کردم ….. اکبر , نگرانِ من التماس می کرد منم بیام ...

    فکر می کرد می خوام برم سراغ اوس عباس ...

    خاطرش رو جمع کردم و رفتم …..
    تو کوچه و خیابون بدون هدف راه می رفتم و راه می رفتم …... به هیچ چیز فکر نمی کردم جز خونه ای ویرون شده …

    همه چیز خراب شده بود و آواری روی سرم ریخته بود که هیچ چیز نمی تونست اون از روی من برداره ... فکر می کردم زیر خروارها خاک خوابیدم …..

    نه سرما روم اثر می کرد نه نگاه مردم که به زنی زار و نزار خیره می شدن که مثل ابر بهار توی اون سرما گریه می کرد و راه می رفت ...




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۴۳   ۱۳۹۶/۴/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت هشتاد و پنجم

  • ۱۲:۵۲   ۱۳۹۶/۴/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هشتاد و پنجم

    بخش اول




    تلخ بود و سنگین ... فقط با خودم تکرار می کردم حالا چیکار کنم ؟

    روی پله ی یه خونه نشستم .... چادرم رو کشیدم روی صورتم و زار زدم …

    صاحب خونه اومده بیرون و هراسون می پرسید : چی شده آبجی ؟ کمک می خوای ؟

    بلند شدم و همون جور که گریه می کردم , گفتم : آره , کمک می خوام ... خیلی هم کمک می خوام .. یکی به دادم برسه ...

    و راه افتادم و از اون جا دور شدم ...

    یه دفعه دیدم جلوی در خونه ام … خودمو به زیرزمین رسوندم در رو بستم و افتادم روی پشتی و چند ساعت هم اونجا به حال خودم گریستم …

    بعد نشستم و اشک هامو پاک کردم …

    به فکر بچه ها افتاده بودم ... چند ساعت بود از اونا خبر نداشتم ... وضو گرفتم , رفتم بالا ...

    هر سه گوشه ای کز کرده بودن و اشک می ریختن …
    به نیره گفتم :  شام امشب با تو ... بلند شو برامون یه چیزی درست کن که خیلی خوشمزه باشه ... مگه آخر دنیا شده ؟ چقدر بشینیم اون بره صبح بیاد ؟ حالا خبرش یک دل یک جهت رفت و خیال ما رو راحت کرد ... من که نمُردم ...

    بعد به نماز وایسادم ... حالا چقدر طول کشید ؟ نمی دونم … اصلا چند رکعت خوندم هم نمی دونم …

    سلام نمی دادم و هی می نشستم و بلند می شدم تا خسته شدم …

    بعد گلدوزیم رو آوردم و نشستم به دوختن ….

    به اکبر هم گفتم : مگه نگفتی مرد شدی ؟ بدو تو بخاری زغال سنگ بذار ... دیگه مرد این خونه تویی ... یادت باشه فردا کرسی رو هم تو باید بذاری ….
    بچه های معصوم من نمی دونستن صورت قرمز و چشمای ورم کرده ی منو باور کنن یا حرفام ...

    همشون وضعیت رو درک می کردن و غصه می خوردن …

    نیره با چشم گریون رفت و اکبر عصبانی از دست آقاش کاری رو که گفته بودم , انجام داد ...

    ملیحه اومد رو پام نشست و با چشم های غمگین به صورت من نگاه می کرد ولی حرفی نمی زد …
    بچه ها که خوابیدن , باز احساس تنهایی و غربت کردم ... جگرم آتیشی گرفته بود که با هیچ آبی خاموش نمی شد ولی حالا دیگه می دونستم که نباید منتظر باشم و اوس عباس دیگه نمیاد و ناباورانه به در خیره شدم ….

    یاد اون روزی افتادم که حاجی منو کتک زده بود ... حالا فکر می کردم حالم از اون موقع هم بدتره ... اعضای بدنم داشت از هم می پاشید ...

    و تنها فکری که داشتم این بود ... چیکار کنم ؟ چرا این کارو کرد ؟ مگه منو دوست نداشت ؟ مگه نمی گفت عاشق منه ؟ پس چی شد ؟ عشق که یک شبه از بین نمی ره ... شاید دورغ گفته تا منو آزار بده …

    این افکار مثل خوره افتاده بود به جونم و راحتم نمی گذاشت …
    پولی که با اکبر فرستاده بود , تموم شده بود ... پس اندازم هم خرج شد ... حالا مجبور بودم برم سراغ طلاهام …
    چند تا اشرفی داشتم ... تصمیم گرفتم اونا رو بفروشم تا بچه ها احساس بدی نداشته باشن ...

    وقتی برگشتم , رقیه اونجا بود ... خودشو تو بغلم انداخت و هق هق گریه کرد ... گفت : پس چی شد ؟ نرگس اون همه علاقه چی شد ؟

    گفتم : آبجی بیا حرف خودمونو بزنیم … اون رفت ... تموم شد ... حالا باید ببینم چیکار باید بکنم …

    زد پشت دستش که : خاک عالم بر سرم ... چی داری میگی ؟ برو بزن زنیکه رو جر و واجر بده ... منم میام ... گفتم : یک بار دیگه در این مورد حرف بزنی باهات می بُرم ... دیگه خواهر من نیستی …. شنیدی ؟ گفتم اسمشو نبر … خوب بگو قاسم با من چیکار داشت ؟ اومده بود من نبودم …
    گفت : وا ؟ قاسم ؟ اومده بود اینجا ؟ نمی دونم والله ... ولی نرگس تو رو خدا بیا یه کم حرف بزنیم ... غم باد می گیری ها ...
    گفتم : نترس ... اوس عباس که اول و آخر دنیا نیست ... تا حالا منو می خواست حالا نمی خواد ... زور که نیست ... عزت و محبت رو به زور آدم از کسی نمی خواد که ... ول کن ... من باید یه فکری برای خودم بکنم …

    نگاه مشکوکی به من کرد و سرش جنبوند و گفت :خدا کنه این طوری باشه …

    که ربابه هم از راه رسید … عزا گرفتم ... حالا با اینکه دلم خون بود باید اونو آروم می کردم ...

    ربابه لاغر و باریک بود ... از دم در زد تو صورتش و زد روی پاش و اومد بالا و رو به من دو دستی زد تو سر خودش و گفت : واویلا … واویلا … خاک بر سرمون شد ... بیچاره نرگس ... بدبخت نرگس … سیاه بخت نرگس …

    و رقیه هم پا به پاش گریه می کرد …

    هر دوشون ول کردم رفتم زیرزمین ... حوصله ی حرفای اونا رو نداشتم ... که دیدم ملیحه تو زیرزمین داره گریه می کنه ...  پرسیدم : چی شده ؟

    گفت : خاله رقیه میگه آقات گور به گور شده ...

    عصبانی رفتم بالا ...  همین طور که می لرزیدم , گفتم : ببینین یک کلمه , فقط یک کلمه تو این خونه دیگه در این این مورد حرف بزنین هر چی دیدین از چشم خودتون دیدین  ...بسه دیگه , تموم شد ... نمی خوام بچه هام ناراحت بشن …

    من بدبخت نیستم ... اوس عباس بدبخته ... چرا من ؟ مگه من گناهی کردم که بدبختم ؟ اون بیچاره اس که نه راه به خونه اش داره نه راهی برای بچه هاش که دیگه پدری کنه … من کجام بدبخته ؟ اوس عباس نیومد به جهنم که نیومد , فدای سرم ... خودم که نمردم ... تا حالام من اونو اداره می کردم که خودشو بدبخت نکنه وگرنه تا حالا صد دفعه کارش به جای باریک کشیده بود ...  ول کن خواهر مگه از خونه ی حاجی با دو تا بچه بیرونم نکردن ؟ …




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۰۳   ۱۳۹۶/۴/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هشتاد و پنجم

    بخش دوم




    - مردم ؟ سخته ... می دونم سخته ... ولی برای من غصه نخورین ... تو رو خدا کمک بکنین , به درد دلم گوش کنین ولی این کارا رو نکنین ... دوست ندارم ... خواهش می کنم ….
    چند دقیقه بعد هر دو تاشون با لب و لوچه ی آویزن رفتن و من موندم با یک خونه ی پر از غصه …
    با خودم گفتم : نرگس خودت که نمُردی , کار کن و پول دربیار ... دیگه شب ها منتظر کسی نمی شی ... دیگه فردا سر پیری یه بچه تو بغلت نیست ... دیگه کسی نیست که حرف , حرف اون باشه و دائم نگاه کنی اون چی می خواد … حالا خودتی و خودت و بچه هات ... شاید هم خدا دعای خودت مستجاب کرده که اونو اینجوری از این خونه دور کرد …

    باز فکر کردم نرگس اگر خان باجی بود چیکار می کرد ؟ نمی تونستم تصور کنم خان باجی رو تو حال و روز خودم … نه , امکان نداشت ... آخه نمی شد ... فکر نمی کنم اصلا خان بابا جرات چنین کاری رو داشته باشه ….
    بچه ها که از مدرسه اومدن , بوی غذا به اونا گفت که مادرتون حالش بهتره …

    اکبر تا منو دید پرید و منو بغل کرد و هی منو ماچ کرد ...

    گفتم : خدا به خیر کنه ... چی شده من عزیز شدم ؟ …

    گفت : شما همیشه عزیزی ... من خودم یک روز حساب اون مرتیکه رو می ذارم کف دستش ... صبر کن ….. داد زدم سرش : تو غلط می کنی ... کار من و آقات به شماها مربوط نیست ... حق ندارید هیچ کدوم بهش بی احترامی کنین ... دیگه تو روتون نیگا نمی کنم ……
    این به خاطر اوس عباس نبود ... نه , به فکر اون نبودم ... از این می ترسیدم اکبر کاری دست خودش بده و دلم نمی خواست بچه هام با کینه از پدرشون بزرگ بشن ….
    هنوز نمی دونستم واقعا چه بلایی سرم اومده ... هنوز گیج بودم … انگار دنیام رفته بود توی یک دود غلیظ … حتی نمی تونستم ببینم اطرافم چی می گذره ……

    هیچ کس رو نمی خواستم ولی وقتی یک روز صبح خان باجی اومد , فهمیدم که چقدر بهش نیاز داشتم …..
    من و ملیحه تو خونه تنها بودیم که صدای در بلند شد …. دلم فرو ریخت ...  باز هم احمقانه منتظرش بودم ...

    من کُلون در رو می نداختم که نکنه اوس عباس با کلید بیاد تو , برای همین خودم باید درو باز می کردم …
    با احتیاط گفتم : کیه ؟

    صدای خان باجی رو که شنیدم , قلبم آروم گرفت و با عجله درو باز کردم …

    سعی کردم مثل قبل باهاش برخورد کنم که چیزی نفهمه و ناراحت بشه ... اونم منو بوسید و گفت : اینا رو بذار تو … مقدار زیادی شیر و ماست و تخم مرغ و مرغ و گوشت و خلاصه هر چی که دم دستش بود آورده بود برای ما ……

    و گفت : اینا خراب نمی شه ... حالا بریم زودتر تو که خیلی سردمه ….. کرسی داری ؟
    منتظر جواب من نشد و خودش گفت : آره , می دونم داری ...  تو با عرضه تر از اونی هستی که تنه لشی مثل عباس که از زندگیت بره , لنگ بمونی …..

    من فهمیدم که اون از همه چیز خبر داره و برای همین اومده ...
    همین طور که حرف می زد , تند تند خودش رسوند به کرسی و رفت زیر اون و بعد ملیحه رو بغل کرد و بوسید و از کیفش یک نون شیرمال درآورد و داد به اون و گفت : برو اون اتاق بازی کن تا من نگفتم نیا …

    من داشتم چایی رو روبراه می کردم ... صدام کرد : بیا اینجا که دلم داره می ترکه ...

    آب روی بخاری جوش بود ؛ ریختم تو قوری و چایی رو دم کردم و سماورم روشن کردم و رفتم پیشش زیر کرسی نشستم …

    تو فکر بود ... باز پرسید : خوب تا حالا چیکار کردی ؟

    شونه هامو بالا انداختم و گفتم : چیکار می خواستم بکنم ؟ وقتی فهمیدم که گفتن کار تمومه ... خودشم دیگه نیومد …

    پرسید:  اصل ماجرا رو بگو ببینم ... خوب چی شد این کارو کرد ؟ …
    براش ماجرا رو تعریف کردم ….

    با ناراحتی گفت : نرگس حلالت نمی کنم اگر باز خودتو مقصر بدونی ... تا حالا هم هر گنده کاری کرد تو گفتی اگه من فلان و بیسار نمی کردم …. غلط کرده رفته همچین (….) خورده ... تف به روش بیاد مرتیکه ی جُوالَق … رفتم سر کارش , رو پنهون کرد و نیومد جلو و گرنه چنان می زدم تو فکش دندوناش بریزه و دهنش پر از خون بشه …. خوب تو چیکار کردی ؟ بگو ببینم ؟

    گفتم : وا چیکار کنم خان باجی ؟

    با تعجب پرسید : یعنی چی چیکار کنم ؟ نرفتی بزنی تو صورتش و تف کنی بهش ؟

    گفتم : نه , هیچ کاری نکردم ... رغبت ندارم اصلا بهش فکر کنم ... حالم به هم می خوره ...

    گفت : باید می رفتی گیس اون زنیکه رو می گرفتی و می کشیدی رو زمین …

    گفتم : نه خان باجی من اهل همچین کاری نیستم … اون زن بدبخت هم حتما گول چرب زبونی های اونو خورده ... اونم یه زنه دیگه ... نمی خوام از این کارا بکنم , تن خودم بیشتر می لرزه ... الان که شما می گین تمام تنم بی حس شده چه برسه به این که بخوام این کارا رو هم بکنم … ولش کن تا حالا خواسته حالا نمی خواد ... زوری که نیست … تازه آبروریزیش از همه بدتره ... تمام مردم فکر می کردن ما عاشق و معشوقیم ...

    ( بغض گلومو گرفت ) حالا دلشون خنک میشه ... مخصوصا اگه بشنون من این کارو کردم , خیلی بد میشه ... نه من این مستمسک رو دست مردم نمی دم …. به دردسرش نمی ارزه …




    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان