خانه
237K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۵:۲۸   ۱۳۹۶/۳/۱۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

    این تاپیک اختصاص داره به رمان "عزیز جان "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

  • leftPublish
  • ۱۳:۰۸   ۱۳۹۶/۴/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هشتاد و پنجم

    بخش سوم




    خان باجی با عصبانیت گفت : غلط کرده … هر کس هر کاری دلش بخواد باید بکنه ؟ امروز می خوام پنج تا بچه پس می ندازم , فردا نمی خوام ولشون می کنم به امون خدا ؟ مگه شهر هرته؟ به خدا اگه دستم بهش برسه دمار از روزگارش درمیارم ...
    آخه این طفل معصوم ها چه گناهی دارن ؟ تو از حق خودت می گذری ... از حق بچه ها که نباید بگذری …… دیگه این حرفا رو برای خودتم تکرار نکن ….
    گفتم : خان باجی بذار با این حرفا خودمو آروم کنم اگر نه دیوونه می شم ... با تکرار این حرفا خودمو قانع می کنم …. ولی من حقمو می شناسم … باید بگیرم ... ولی از کی ؟ باید راه داشته باشه ؟ راه نداره که ….. شما نگران من نباش ……..
    بلند شدم تا چایی بریزم و گفتم : منو بگو خان باجی همش فکر می کردم اگه دور از جون شما جای من بودین چیکار می کردین ولی مثل اینکه …….
    حرف منو قطع کرد و گفت : از من نپرس ننه که شاید مثل تو به هیچ کجام حسابشون نمی کردم و می ذاشتم برن گم بشن … همین کاری که تو کردی ... راستش نرگس , مادر … این بدترین تنبیه برای اوس عباسه باشه که غیضش بگیره … من اونو می شناسم … حالا فکر می کرد تو دنبالش میری و التماس می کنی ولی تو رو نشناخته بود ……
    به خدا من عباس رو می شناسم اگه نری سراغش تلافی می کنه و بد از بدتر میشه …… باید یه فکری بکنیم …….
    گفتم : خان باجی اگه قراره من تا آخر عمر بترسم که این کارو نکنم اون تلافی می کنه , اون کارو نکنم برام بد نشه ؛ همون بهتر که یک دل یک جهت وایسم جلوش ... دیگه می خواد چیکار کنه ؟ برای اینکه من قهر کردم این کارو کرد ... حالا بیاد منو بکشه به خدا کَکَم نمی گزه ….. هر کاری می خواد بکنه , بکنه ….
    خان باجی سری تکون داد و گفت : من همیشه تو رو تحسین می کردم ... خان بابا هم همینطور ...

    از وقتی حیدر اومد و گفت که عباس چه دسته گلی به آب داده , مثل مرغ پر کنده شده ... آروم و قرار نداره … می خواست خودش بره و اونو بزنه ... من نگذاشتم , ترسیدم سکته کنه ..…..
    گفتم : نه بابا چه کاریه ... پیرمرد گناه داره ... حالا گیریم رفت و اونو زد , بعدش چی ؟ چه اتفاقی میفتاد ؟ فایده نداره که ... کاریه که نباید می شد , شد …




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۱۵   ۱۳۹۶/۴/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هشتاد و پنجم

    بخش چهارم




    خان باجی گفت : آخه بیشعور زندگی خودشو خراب کرد ... همه ی تهرون به حال شما غبطه می خوردن … هر کی منو می دید تعریف می کرد ... اِ ... اِ ... اِ چه طوری آتیش زد به زندگیش ... آخه نمی دونم والله ... شاید اگر باهاش حرف می زدم اینقدر بیقرار نبودم …
    خان باجی اون شب رو پیش من موند و تونست کمی منو آروم کنه ...

    بالشتم رو گذاشتم نزدیک اون و کنارش خوابیدم ... از دیدن اون همیشه احساس خوبی پیدا می کردم و اون زمان بیشتر از پیش بهش نیاز داشتم ...
    اوایل اسفند بود ... در کمال ناباوری هیچ خبری از اوس عباس نداشتم ... اگرم کسی خبر داشت جرات نمی کرد به من بگه ... تو خونه ی ما اصلاً حرفی از اون زده نمی شد …

    ولی نگاهمون غم اونو داشت و جای خالی اون یه جورایی نمی گذاشت که هیچ کدوم رنگ شادی رو ببینیم ... هر کاری می کردیم نمی شد ... اون خونه ماتمکده بود ….
    از همه بیشتر اکبر عصبانی و پرخاشگر شده بود و به خاطر هر چیزی داد و هوار راه می نداخت …. می خواست برای دخترا پدری کنه و مسئولیت اونا رو به شونه های کوچیکش بگیره … خوب معلوم بود که سختش بود و اذیت می شد ....

    یک بار بهش گفتم من اشتباه کردم به تو گفتم که حالا مرد خونه ای ... لازم نیست بزرگتری کنی ...

    بازم عصبانی شد و بعدم با بغض خوابید ….
    دلم براش می سوخت ….. اون الان در حال رشد بود و احتیاج به پدری داشت که تحسینش می کرد و این ضربه برای روح کوچیک اون خیلی زیاد بود ...  نه تنها اکبر , بقیه ی بچه ها هم همین احساس رو داشتن …..
    تا اینکه کسانی که برای دیگ سمنوی من نذر داشتن اومدن و منو یاد نذرم انداختن ... زود گندم گرفتم و خیس کردم و تونستم به موقع اونا رو برسونم ……
    باز مثل هر سال عباس آقا جمشیدی و آقا جان خرج شام رو دادن و منم با فروش گردنبدی که اوس عباس برام خریده بود , بساط سمنوپزون رو راه انداختم …..
    عباس آقا شوهر ربابه ، حبیب شوهر کوکب و رضا شوهر زهرا و قاسم پسر رقیه و اکبر و حیدر که از شب قبل برای کمک اومده بود , به خوبی به همه ی کارا رسیدن ……..
    همه چیز مثل سال های قبل بود ... رفت و آمدها ، مهمون ها ، دعاها و نذری ها …
    هیچ چیز فرقی نکرده بود ... فقط یک نفر نبود … و همون باعث می شد شور و حال هر سال رو نداشته باشه …… مگه می شد ؟ فراموش کردن اوس عباس و ندیده گرفتن اون …

    خیلی برام سخت بود ... از حرف مردم هم می ترسیدم ... اگه بیان و بخوان منو ناراحت کنن ؟
    اگه بخوان دقِ دلی اون کارایی که اوس عباس با من می کرد و مورد حسادت اونا می شد , حالا به روم بیارن ؛ باید چیکار می کردم ؟ … ولی هیچ کس حتی یک نفر سراغ اوس عباس رو نگرفت و ازم در موردش نپرسید ... انگار اصلا نبوده ….
    من اون سال بیشتر از همه خودم دیگ رو هم می زدم چون اولاً می خواستم با کسی روبرو نشم ، دوماً می تونستم اونجا گریه کنم و کسی به من ایرادی نمی گرفت …

    اگر این کارو نمی کردم دلم می ترکید … و از فاطمه ی زهرا می خواستم که مهر اوس عباس رو از دلم ببره و به روح و جسمم قرار بده ….
    یک بار قاسم اومد جلوی من وایساد و گفت : خاله بده به من , خسته شدی …

    حسوم رو دادم به اون ...  اومدم که برم , گفت :خاله جون منم آخه حاجت دارم …

    گفتم : قربونت برم حاجتت چیه ؟

    گفت : یادته یه قولی به من دادی ؟

    گفتم : نه خاله جون ... چه قولی ؟

    گفت : بَه خاله ؟ یادت نیست قول دادی من دامادت بشم ؟

    گفتم : آره یادمه ... کی از تو بهتر ؟ ولی اگه نیره رو می خوای صبر کن ... هنوز خیلی کوچیکه , توام هنوز وقت زن گرفتنت نیست ... صبر کن , اگر دو سه سال دیگه بازم خواستی می دمش به تو  ... من که خودم خیلی تو رو دوست دارم ولی هنوز زوده ...

    گفت : پس همین جا قسم بخور که فقط نیره رو بدی به من …

    گفتم : باشه قربونت برم ولی توام قول بده که اصرار نکنی و صبر کنی …..
    وقتی که همه مشغول خوردن شام بودن , حبیب و رضا قابلمه ها رو از دم در می گرفتن و می دادن به اکبر و قاسم و اونا می دادن به آشپز و عباس آقا جمشیدی ظرفا رو پر می کردن و همین طور اونا رو برگردونند دم در و به دست مردم می دادن ….
    ملیحه داشت با دختر رقیه و چند تا بچه ی دیگه بازی می کرد …. من دیگه ندیدمش و داشتم پذیرایی می کردم که یه دفعه دیدم داره یه گوشه گریه می کنه ...

    دیس پلو دستم بود ... فوراً دادم به زهرا و رفتم ببینم چی شده …. بچه ام دو تا دستشو گذاشت دم گوش من و سرشو آورد جلو و آهسته گفت : آقا جون اون ور خیابون داشت سیگار می کشید و ما رو نیگا می کرد ...

    و گریه اش شدیدتر شد و خودشو انداخت تو بغل من …..




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۱۶   ۱۳۹۶/۴/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت هشتاد و ششم

  • ۱۳:۲۳   ۱۳۹۶/۴/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هشتاد و ششم

    بخش اول




    نمی دونم چه حالی داشتم ... واقعا نمی دونم از اینکه اوس عباس اونجا بود چه احساسی داشتم ….. ولی یک جوری قلبم آروم گرفت ... قلبی که مدت ها بود تند می زد , به یک باره ساکت شد …..
    بازم میگم نمی دونم از چی بود … شاید برای اینکه دلم خنک شد که اون نمی تونست بیاد توی خونه ی خودش !!! یا اینکه بالاخره اومده بود !!! یا اینکه فهمیدم اون طوری که فکر می کردم ما رو فراموش نکرده !!!! به هر حال رفتم سر دیگ سمنو و اشک هام ریخت و گفتم : ممنونم خانم ... خیلی ممنونم …
    آخر شب شنیدم که رضا داشت به زهرا می گفت : دلم برای آقا جون سوخت ... سعی می کرد ما اونو نبینیم , هنوزم وایساده اونجا ... صد تا سیگار کشید ... هر وقت دیدمش سیگار دستش بود … ما وانمود کردیم اصلا ندیدیمش ….
    ولی همه داشتن از اومدن اون حرف می زدن …

    من خیلی خودداری کردم و به روی خودم نیاوردم …
    رقیه منو صدا کرد و گفت : می دونی ؟

    گفتم : نمی خوام بدونم ...

    و رفتم دوباره کنار دیگ …
    اون شب اونقدر دیگ رو هم زده بودم که تا یک هفته بدنم درد می کرد و کف دستم تاول زده بود ……
    صبح وقتی بچه ها سمنوها رو تو در و همسایه بخش می کردن , بازم اونو دیدن که همون جا وایساده …

    رضا و حبیب رفته بودن و باهاش حرف زده بودن …… اون گفته بود همین الان اومدم سمنو ببرم ... آخه امسال تازه من حاجت دارم … عزیز جان فهمید من اومدم ؟ بهش نگین ... نمی خوام ناراحت بشه ……..
    رضا اومد پیش من و همه چیز رو گفت و ادامه داد : عزیز اجازه می دی حالا یک کاسه بدم به آقا جون ؟

    گفتم : نذریه , بِده ... شاید به خاطر سمنو این همه اونجا سیگار کشیده ….
    گفت : نه عزیز جان میگه حاجت داره ……

    گفتم : برو بده ... بچه یه چیزی گفتم , جدی نگیر ... فقط بگو من نمی دونم ……..

    اونم سمنو رو گرفت و رفت ...
    عید شد و من خودم سور وسات بچه ها رو فراهم کردم ... اون وقت ها مثل حالا نبود که مردم مرتب لباس بخرن ... بیشتر آدما عید به عید و یا موقع عروسی لباس می خریدن ……
    این کارو هر سال اوس عباس انجام می داد و خودشم خیلی ذوق می کرد ……
    اون سال من خودم بهترین لباس و کفش رو براشون خریدم و از میوه و شیرینی و آجیل گرفته تا سفره ی هفت سین همه کار کردم ... نخواستم با زانوی غم بغل گرفتن , عیش بچه ها کور کنم …..
    ولی نشد ....... همه چیز بود , دل خوش نبود ... هر کدوم یک طرف کز کرده بودیم ... دیگه حتی نمی تونستیم به هم هم دلداری بدیم ... تا اینکه رضا و زهرا اومدن ... بچه ها با دیدن زهره که خیلی هم شیرین شده بود , همه چیز رو فراموش کردن و با اون که تازه راه افتاده بود مشغول بازی شدن …..
    برای همه شام مفصلی تدراک دیده بودم ... سبزی پلو ماهی با کوکو …. همه چیز حاضر بود ...

    رفتم پایین تا آماده کنم تا کوکب بیاد …. دیدم رضا پشت سر من اومد پایین ….

    کمی پت و پت کرد و گفت : عزیز جان تو رو خدا ناراحت نشین ولی باید بهتون می گفتم………

    من داشتم کوکو رو پشت رو می کردم و اصلا عکس العملی نشون ندادم … خودش ادامه داد : آقا جون باز در خونه بود ... ما رو که دید رفت قایم شد ولی سیگارش معلوم بود ... فهمیدم خودشه …..

    یه کم سکوت کرد و دید که من هیچ حرفی نمی زنم , بازم ادامه داد : یه چیزایی هست که بهتره شما بدونین … اولا حبیب مرتب میره و اونو می ببینه , دوما که زنه حامله اس و شکمش اومده جلو و معلومه که خیلی وقته این موضوع پیش اومده ... مال این سه چهار ماهه نیست …..

    کفگیر رو گرفتم بالا و گفتم : رضا ؟!!! من به شماها چی گفتم ؟ نگفتم این حرفا تو این خونه نباشه ... تو کار و زندگی نداری افتادی دنبال زندگی من ؟ برو به کار خودت برس بچه … من چی گفتم ؟ نگفتم دوست ندارم کسی در این مورد حرف بزنه ... حبیب اختیار خودشو داره , به من چه اون چیکار می کنه ؟ ….. توام اختیار داری , برو هر کار که دلت می خواد بکن از اون عقب نمونی …. ولی خبر اینور و اونور نکنین ... اگر نمی تونین دیگه اینجا نیاین ... فهمیدی ؟ ……..
    با بلند شدن صدای در , رضا از دست من به هوای باز کردن در فرار کرد و با عجله گفت : چشم ...

    و دوید رفت درو باز کرد ….
    من نگاه نکردم ولی صدای اونا رو می شنیدم و فهمیدم کوکب و حبیب اومدن ……

    کوکب تا وارد شد به رضا گفت : توام دیدی ؟ آقا جون اونجا بود ... فکر کرد ما اونو ندیدم ….

    و حبیب گفت : به خدا گناه داره ... بریم بگیم بیاد تو ... ببینیم حرف حسابش چیه ؟

    رضا گفت : نه ... نه حرفشو نزن که همین الان عزیز جان همه رو بیرون می کنه …..

    کوکب پرسید : عزیز کو ؟

    رضا اشاره کرد به پایین … من زود رفتم سر غذا …..

    کوکب دستشو به در گرفت و دولا شد : عزیز جان ؟ سلام قربونت برم ... کمک می خوای ؟

    بعد اومد پایین و منو بوسید ... گفت : عیدتون مبارک عزیز خوشگله ….

    گفتم : خوش اومدی ... با زهرا بیاین سفره رو پهن کنین …..
    گفت : الان میام ... بذار برم بچه ها رو ببینم ….




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۳۰   ۱۳۹۶/۴/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هشتاد و ششم

    بخش دوم




    صدای در اومد ... نفسم تو سینه حبس شد و قلبم به تپش افتاد ... حتما خودش بود ... ما کس دیگه ای رو نداشتیم که اون وقت شب بیاد خونه ی ما ...

    بچه ها هم همه ریختن تو حیاط ... منم زود اومدم بالا … همه به هم نگاه می کردیم و نمی تونستم تصمیم بگیرم چیکار کنم …….

    همین طور توی حیاط وایساده بودیم ... بچه ها منتظر من بودن … خوب تصمیم گرفتن خیلی سخت بود و با صدای دوباره در , من فهمیدیم باید یه کاری بکنم …..

    به همه گفتم : برین بالا و کار نداشته باشین ... همه برن بالا , در اتاق رو هم ببندید ... هیچ کس حق نداره بیاد بیرون ... شنیدین ؟

    نیره به گریه افتاد که : عزیز تو نرو ... بذار آقا سید حبیب بره ….

    گفتم : نه خودم هستم ... چرا حبیب بره ؟ توام برو بالا و بیخودی گریه نکن ……

    به حبیب گفتم : مواظب باش اکبر به هیچ وجه نیاد بیرون …
    آخه اکبر داشت شاخ و شونه می کشید ... رضا و حبیب اونو به زور بردن بالا ….

    وقتی خاطرم جمع شد و در اتاق بسته شد , رفتم و از پشت در گفتم : کیه ؟ ….

    گفت : منم خاله ... قاسم …. درو بازکن ….

    همه با هم نفس بلندی کشیدیم و من خدا رو شکر کردم ... گفتم : آخه تو اینجا چیکار می کنی ؟

    درو باز کردم و دور از انتظارِ قاسم , همه ازش استقبالی کردن که خودشم باور نمی کرد ... طفلک ذوق زده شده بود ... بچه ها بیخودی می خندیدن ... انگار منتظر یه حادثه بد بودن و از سرشون رد شده بود …

    قاسم هم مثل خُل ها با ما می خندید و نمی دونست جریان چیه ... می گفت : اومدم تا خاله تنها نباشه ولی همه می دونستن که چرا اومده …..
    بعد از شام , بچه ها دور هم جمع شدن و مثل اینکه همه چیز رو فراموش کرده بودن به گفتن و خندیدن افتادن ...

    و منم آهسته رفتم توی اتاق عقبی و یه بالش گذاشتم و چادرم رو تا بالای سرم کشیدم روم … من اصلا حوصله نداشتم ولی صدای خنده ی اونا خیلی بلند بود و و من نگران اوس عباس بودم می ترسیدم هنوز اونجا باشه …. دلم نمی خواست صدای شادی و خنده ی بچه ها به گوشش برسه و غصه بخوره ...

    شاید بگی من خیلی احمق بودم ولی راستش همین طور بود ... بازم می ترسیدم اون فکر کنه من خوشحالم و ناراحت بشه … خوب دیگه اگر این طوری دوستش نداشتم که دیگه مشکلی نبود …. هنوز عاشقش بودم و نمی تونستم ناراحتیشو ببینم ….

    یه دفعه کوکب گفت : عزیز جان کو ؟

    و اکبر هراسون اومد دنبال من و رفت و گفت : خوابه ... خسته شده ... یواش تر حرف بزنین عزیز جان بیدار نشه …..

    نیره اومد و یک پتو کشید روی من … با خودم گفتم نرگس اوس عباس نیست که دیگه روی تو رو بندازه ولی بچه ها هستن ... اونا رو دریاب که از دست می رن ….

    و نفس بلندی کشیدم و قطره های اشک از کنار صورتم رفت پایین …………
    پنجم عید شد .... هوا خیلی خوب بود ....

    به اکبر و نیره گفتم : بیاین کرسی رو جمع کنیم …

    هر سه تایی مشغول بودیم که صدای در اومد …… گفتم : شما کارتون رو بکنین , خودم درو باز می کنم ... فکر کردم یا زهراست یا کوکب ….

    پشت در پرسیدم : کیه ؟
    صدای اوس عباس اومد گفت : عزیز جان منم ... درو وا کن …

    یک آن بغض گلومو گرفت ... قلبم چنان به تپش افتاد که سراپای بدنم نبض شد …..

    خودمو جمع و جور کردم …
    نمی خواستم اون بفهمه که چه حالی دارم …. آب دهنم رو قورت دادم و نفس بلندی کشیدم و گفتم : چی می خوای ؟ ….

    گفت: نرگسم درو وا کن باهات حرف بزنم ... برات تعریف می کنم ... بذار بیام تو  , میگم برات …
    گفتم : نمی شه ... من نمی خوام چیزی بشنوم ... برو راحتم بذار ….

    دوباره در زد …. گفتم : تو رو خدا شر راه ننداز ... برو , دیگم نیا … برو …..
    چشمم به حیاط افتاد ... بچه ها متوجه شده بودن ... هر سه جلوی من وایساده بودن ….

    فوراً ملیحه رو بغل زدم و گفتم : بیاین بریم تو ... هیچ حرفی نزنین ....

    و خودم رفتم بالا ...

    هنوز به اتاق نرسیده بودم که اکبر رفته بود و یک کارد از زیرزمین برداشته بود و رفت درو باز کرد ……..




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۰:۰۲   ۱۳۹۶/۴/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت هشتاد و هفتم

  • ۱۰:۲۷   ۱۳۹۶/۴/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هشتاد و هفتم

    بخش اول




    تا در باز شد , اوس عباس خودشو انداخت تو خونه ... من ملیحه رو گذاشتم زمین و خودمو رسوندم به اکبر که داشت آقاش تهدید می کرد که با چاقو بزنه ... دستشو گرفتم و چاقو رو ازش گرفتم و بهش گفتم : بی شعور , این چه کاریه می کنی ؟ می خوای کار دستم بدی ؟ اون چاقو رو داد به من ...
    ولی حمله کرد به اوس عباس ... حالا هر کاری می کردم نمی تونستم جلوشو بگیرم ...

    اوس عباس هم نامردی نکرد و یک کشیده ی محکم زد تو گوش بچه ام ... ملیحه و نیره از دیدن این وضع ناراحت شدن و ریختن سر اوس عباس و سه تایی از خونه بیرونش کردن …
    اکبر همین طور هوار می زد و فحش می داد و می زد تو سینه اش و هولش می داد به طرف در و می گفت : زنیکه شکمش قد طبل شده , تو اومدی برای ما تعریف کنی ؟ برو دیگه تو بابای ما نیستی … ماشین گذاشتی زیر پای اون عجوزه …..
    دم در که رسید و دید نمی تونه بچه ها رو آروم کنه , گفت : خاک تو سر همتون کنن بی چشم روها ... یه عمر دادم خوردین , حالا با من این کارو می کنین ؟ پست فطرت ها , حالا وایسین تماشا کنین چه بلایی سرتون بیارم ... تماشا کنین ... پدرتونو درمیارم تا غلط بکنین این کارا رو بکنین ……..

    و رو به من کرد و انگشتشو گرفت بالا و هی اونو تکون داد که : خوب بچه ها رو پُر کردی انداختی به جون من ... باشه که ببینی سزای این کارت چیه …. زن گرفتم , خلاف شرع که نکردم ... خوب کاری کردم ... شماها لیاقت نداشتین ….

    و همین طور که برای ما خط و گرو می کشید , رفت …..
    وقتی اون رفت , انگار یک سطل آب سرد ریخته بودن روی تن من ... همه بدنم خیس آب بود و هنوز تنم می لرزید ... همه همون طوری مدتی وایستادیم ...

    بالاخره به اکبر گفتم : حالا کار خودت کردی ؟ همه چی درست شد ؟ آقات برگشت ؟ ول کن دیگه ... اگه سر لج بیفته , من حوصله ندارم باهاش کَل کَل کنم …… اگه دقِ دلیت رو خالی کردی , لطفا دیگه کاری بهش نداشته باش , دردش برای خودش بسه ... برا اونم سخته که با زن و بچه اش این جوری روبرو بشه ... برین تو دیگه کارتونو بکنین ... اتاقم تمیز کنین تا من بیام …..
    رفتم پایین و حالا بغضم ترکید و به حال خودم گریه کردم تا دلم خالی بشه … نمی دونم خالی شد یا نه ولی چاره ای نداشتم جز اینکه با زندگی بسازم ... سه جفت چشم دائما به من نگاه می کردن و من نمی تونستم غم و غصه ی اونا رو ببینم ... باید خودمو به خاطر اونا سر پا نیگر می داشتم …
    تا اون موقع من اونجور رفتار کردم حاصلش این بود , اگر واویلا راه می نداختم که خدا می دونه چی می شد و این بچه ها چقدر صدمه می دیدن ...
    فردا وقتی صدای در خونه اومد , بند دلم پاره شد … ترس و وحشتی که حالا از اومدن اوس عباس به دلم افتاده بود , امانمو بریده بود … در حالی که بدنم می لرزید رفتم پشت در گفتم : کیه ؟
    گفت : وا کن …

    اول فکر کردم اوس عباسه … گفتم : مگه نگفتم اینجا نیا ؟ …

    باز صداش اومد و گفت : حیدرم زن داداش ……

    نفسم که تو سینه حبس شده بود , رها کردم و درو باز کردم و اومد تو ….
    رفتیم تو اتاق و نشست …. یه چایی براش ریختم …. دهنم خشک شده بود نمی دونستم که حیدر برای دلجویی از من اومده یا اوس عباس اون فرستاده ...

    پس برگشتم برای خودمم چایی ریختم و بدون قند یه کم خوردم …

    حیدر متوجه حالت عصبی من شده بود ... سری تکون داد و ناچ و نوچی کرد و گفت : حق داری زن داداش ... هر چی بگی حق داری ... وای ... وای ... چی بگم به خدا بهش ؟ گفتم حیف زندگیت نبود که به آتیش کشیدی ؟ می دونی چی گفت ؟ … راستش زن داداش دیشب اومده پیش من ... خیلی ناراحت و پشیمونه .... میگه به خاطر بچه عقد رسمی کردم و مهرشم خیلی زیاده , ندارم بدم … میگه هنوز عاشق شماس و می خواد برگرده … الان نمی تونه کار کنه ... خونه رو خیلی وقته فروخته , ماشین رو هم فروخت پول کارگر هاش رو داد ... ریخته بودن در خونه اش ... الانم خونه ی اجاره ای می شینه ... خوب چیکار کنه ؟ شما بگو ….
    گفتم : آقا حیدر دقیقا بگو از من چی می خوای ؟ من باید چیکار کنم ؟ …..

    گفت : بذار بیاد تو همین خونه ... اون زنم تو یک اتاق می شینه و اوس عباسم میگه …….
    داد زدم : بسه دیگه … هیچ وقت …. هرگز … من هیچ وقت این کارو نمی کنم ….

    حیدر با لحن مهربون تری گفت : همه می دونن که شما چقدر مهربونی و چقدر باگذشتی و چه کارایی که برای اوس عباس نکردی ... ولی این دفعه رو هم خانمی کن و بذار این بچه ها بی پدر نشن ……..




    ناهید گلکار

  • ۱۰:۳۲   ۱۳۹۶/۴/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هشتاد و هفتم

    بخش دوم




    گفتم : آقا حیدر خودت می دونی که مثل برادر دوستت دارم ولی اگر یک بار دیگه در این مورد حرف بزنی , خواهر برادریمون به هم می خوره …. من اوس عباس که هیچی ... اگر اون حاجی گور به گور شده هم این کارو می کرد , من اهل این کار نبودم و نیستم ... شما می دونی مهریه ی من چیه ؟ بهش گفتم مهر من وفاداری توس , اگر پای کس دیگه ای بیاد وسط انگار منو طلاق دادی ... بهش بگین نگفتم ؟ خوبه که من طی کرده بودم باهاش …. پس دیگه چه حرفی ؟ … از قول من بهش بگو نرگس گفت زن گرفتی ؟ بچه دار شدی ؟ مبارکت باشه ... من نه این که نمی بخشمش , دیگه شوهر خودم نمی دونمش ... تموم شد و رفت ... حتی اگر الان اون زن رو هم طلاق بده و بخواد برگرده , من دیگه نیستم ... هرگز …......
    حیدر گفت : زن داداش یه کم گذشت هم خوب چیزیه … می خوای از این به بعد چه جوری زندگی کنی ؟
    گفتم : روزی من و بچه هام دست خداس , دست اوس عباس که نیست ... دیدی که وقتی به ما خرجی نداد , روزی اون بریده شد ... خدا رو شکر من هنوز نموندم … حالا هر چی خدا بخواد …….
    باز یک سری جنبوند و گفت : وقتی همه میگن شیرزنی , والله راس میگن …. نمی دونم زن داداش از من به دل نگیر .. راستش به من که گفت بیام اینا رو بگم , التماس کرد …. والله بهش گفتم شما قبول نمی کنی ولی خوب برادرمه , نمی شد روشو زمین بندازم … ولی هر وقت کاری داشتین روی من حساب کنین ... خوشحال میشم براتون انجام بدم ….. در ضمن زنه زاییده , دخترم داره ….. صاب خونه ای که توش نشسته جوابش کرده , پولم نداره خونه اجاره کنه …. والله نمی دونم یک گره ی کور شد ... خوب من زحمت رو کم می کنم …

    یادتون نره , هر کاری باشه خوشحال میشم براتون انجام بدم … حالا خودمم سر می زنم ….

    راستی زن داداش یه روز بیاین خونه ی ما , بچه ها از این حال و هوا بیان بیرون ……..

     

    آخرای فروردین بود ... از اوس عباس خبری نبود و من فکر کردم دیگه رفته و تموم شده ….

    خیلی سعی می کردم زندگی من و بچه ها به حال طبیعی برگرده ... برای همین وقتی دیدم ملیحه و نیره دارن کنار حوض بازی می کنن , هوس کردم و فرش پهن کردم کنار حوض و سماور و بساط چایی و شام رو آوردم تو حیاط و منتطر زهرا و کوکب بودم تا برای شام بیان خونه ی ما …

    در زدن ……




    ناهید گلکار

  • ۱۰:۴۱   ۱۳۹۶/۴/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هشتاد و هفتم

    بخش سوم




    اکبر رفت درو باز کرد … یهو دیدم اوس عباس خودشو انداخت تو خونه …. من از جام تکون نخوردم ….
    یه نگاهی به ما انداخت و گفت : چه بخوای چه نخوای من اومدم تو خونه ی خودم زندگی کنم ...

    بعد روشو کرد به در و گفت : بیا تو کبری ... بیا تو , اینجا دیگه خونه ی توست ... هر کس دوست داره بمونه , هرکس دوست نداره هرررری …..

    یه زن همسن و سال من با چشماهای پُفالو و ریز در حالی که یه بچه تو بغلش بود , اومد تو ...

    سرش پایین بود و از من بیشتر می لرزید ... کنار دیوار وایستاد و اوس عباس تند تند می رفت بیرون و وسایلشون رو میاورد تو ….
    نمی دونستم باید چیکار کنم ... اکبر داشت از عصبانیت می ترکید ... دستشو گرفتم و گفتم : هیچ کاری نکن , فایده نداره ...

    فقط نیره بچه ام به گریه افتاده بود و سخت زار می زد … اونم صدا کردم و کنارم نشوندم ...
    به اکبر گفتم : بدو … بدو به زهرا و کوکب بگو نیان … اگر تو راهم دیدی , برشون گردون ... بدو …

    اوس عباس وسایلش رو برد تو اتاق بزرگه و معلوم بود از قبل فکراشو کرده بود ...

    منم تا تونستم اون زن رو ورانداز کردم ... اشک هاش صورتشو خیس کرده بود و اونقدر می لرزید که حال ترحم آمیزی به خودش گرفته بود ……
    اوس عباس آخرین تیکه رو که برد , از همون جا صدا زد : بیا کبری خانم … ولشون کن ... تا فردا اونجا وایسی , اونجور خیره خیره به تو نگاه می کنه ……

    زن راه افتاد و همون طور که می لرزید , زیر لبی گفت : ببخشید ...

    و رفت بالا ……
    هیچ قدرتی نداشتم ... ضربه اینقدر برام سنگین بود که هنوز باور نکرده بودم … با خودم فکر کردم خوابم ... باز دارم کابوس می ببینم ……
    دوباره اوس عباس اومد پایین و رفت زیرزمین و یک سینی پر کرد و برد بالا ... روشو کرده بود اونور و به ما نیگا نکرد …

    من یه چایی برای خودم ریختم و شروع کردم به خوردن … در حالی که داشتم از نفس میفتادم , سعی می کردم رو پا باشم و فکر کنم چه جوری اونا رو از خونه بیرون کنم … هیچ چی به عقلم نرسید ... حقم داشتم چون اصلا نمی تونستم فکر کنم ... تپش قلب و لرز بدنم امانمو بُریده بود ……




    عزیز جان اینجا که رسید , اشک هاش از گوشه ی چشمش سرازیر شد ... آه عمیقی کشید … گلو و لب هاش با به یاد آوردن اون خاطره مثل همون شب خشک شده بود و به زحمت حرف می زد …
    یک لیوان آب براش آوردم تا ته سر کشید و گفت : خدا پدر و مادرت رو بیامرزه ……

    پرسیدم : عزیز جان احساس شما رو می فهمم ولی اینکه هیچی نمی گفتی رو نمی فهمم ... چرا اقلاً یه کم بهشون بد و بیراه نگفتی تا دلت خنک بشه ؟ …..
    گفت : مادر از من به تو نصیحت ... کاری رو که می دونی فایده نداره , نکن … چه فایده داشت ؟ من دلم خنک می شد ؟ نه والله ... آتیشی که توی دل من بود با هیچ آبی خنک نمی شد ... اوس عباسم اهل فهمیدنش نبود …

    نمی دونم اون می فهمید که آوردن اون زن توی خونه ی من برای من یعنی چی ؟ کسی که تا دیروز بدون من نفس نمی کشید , حالا توی یک اتاق دیگه می خواست پهلوی یه زن دیگه بخوابه ... برای من یعنی چی ؟ ولش کن … بذار برات بگم که اینم کار خدا بود وگرنه من تو زندگی هیچی نمی شدم و همین کار اون باعث شد که من راهم پیدا کنم ... از این بابت خوشحالم …..




    ناهید گلکار

  • ۱۰:۴۲   ۱۳۹۶/۴/۲۷
    avatar
    sepiiiid
    کاربر جديد|5 |16 پست
    خيلي داستان قشنگيه...
    ولي چرا ديربه دير قسمت بعديشو ميزاريد
    دلم آب شد
  • leftPublish
  • ۱۱:۱۲   ۱۳۹۶/۴/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت هشتاد و هشتم

  • ۱۱:۱۲   ۱۳۹۶/۴/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هشتاد و هشتم

    بخش اول




    همون جا نشستم … یعنی دلم نمی خواست از جام تکون بخورم ... مثل کوه سنگین بودم ...

    نیره و ملیحه دو طرف من نشسته بودن و هر دو گریه می کردن ...

    نیره گفت : عزیز جان حالا چیکار کنیم ؟ ...

    از بس ناراحت بودم , غیضم رو سر اون خالی کردم و گفتم : بسه دیگه , زِر نزن ….. چِم چاره ….. چه می دونم چیکار کنم ...
    اکبر برگشت و اومد روی دو زانو جلوی من نشست و گفت : داشتن میومدن بهشون گفتم ...
    آقا سید حبیب گفت ما بیایم که دعوا نشه ... گفتم عزیز جان میگه هیچکس نیاد ….. حالا چیکار کنیم عزیز جان ؟ می خوای برم بیرونشون کنم …..

    گفتم : نه , تو هیچ کاری نکن ... صبر کن فکر کنم , بعد با هم تصمیم می گیریم ... اکبر به خدا شیرمو حلالت نمی کنم اگر یک کلمه با آقات حرف بزنی یا دعوا راه بندازی …

    من میرم بالا ... تو و نیره وسایل رو از تو حیاط جمع کنین بیاین بالا ... بعد بهتون میگم چیکار کنیم ...

    چشمم افتاد به نیره که داشت مثل ابر بهار اشک می ریخت ... سرشو گرفتم تو بغلم و بوسیدمش و گفتم : منو نیگا کن ( چونه شو گرفتم و بلند کردم ) من هستم ... نمی ذارم شما ها خواری بکشین ... به من اعتماد داری ؟
    سرشو تکون داد … گفتم : پس آروم بگیر و گریه نکن ... کمکم کن , می کنی ؟ …..
    اول رفتم غذای بچه ها رو بکشم که دیدم دست خورده و مقداریشو اوس عباس برده تو اتاق برای خودشون … داشتم منفجر می شدم ... اونقدر به گلوم فشار آوردم که فریاد نزنم و هوار نکشم که گلوم درد گرفته بود …

    من برای بچه هام شام درست کرده بودم ... یعنی اون اینقدر عوض شده بود ؟ کثافت عوضی بی شرف ...

    باورم نمی شد ...

    بقیه غذا رو با قابلمه پرت کردم سینه ی دیوار و پخش زیرزمین شد ... همونجا فهمیدم که دیگه از این به بعد هر کاری از اوس عباس برمیاد و ممکنه خیلی اتفاق ها بیفته … مثلا از لجش و برای اینکه اون زن خوشحال بشه , من و بچه هام رو بزنه …
    این فقط یک فکر بود ولی شعله های آتشی بزرگ در دلم بر پا کرد و سریع مقداری قورمه و نون و سبزی برای بچه ها گذاشتم تو یک سینی و آهسته اومدم بالا ...

    بچه ها هم کارشون تموم شد و اومدن … هر سه تا رو نشوندم و گفتم : خوب به من گوش کنین … شماها می تونین با اونا اینجا زندگی کنین ؟ شما تصمیم بگیرین , فردا معترض من نشین …
    گفتن : نه …..

    گفتم: نه اول با خودتون فکر کنین بعد جواب بدین ...

    اکبر و نیره گفتن : نه نمی خوایم ... یا جای اونا یا جای ما …
    گفتم : خوب پس یه کاری می کنیم , ما می ریم … چون فکر نکنم بشه آقاتو از اینجا دیگه بیرون کرد ... همه ی اون کاراشم برای همین بود که خودشو تو این خونه جاگیر واگیر کنه ….. آره , ما می ریم ولی سخته … خیلی سخت …..

    شاید اولش سخت تر هم باشه که هست ولی زندگی شما رو من درست می کنم …. بهتون قول می دم … حالا باید شما به من قول بدین کمکم کنین و پشت هم وایسیم و از هم حمایت کنیم ... قبول ؟ اگر الان در خونه ی هر کس رو بزنیم و بریم سربار بشیم , کمتر خواری می کشیم از اینکه از بدبختی اینجا زندگی کنیم ... هر کس موافقه دستشو بذاره تو دست من …

    طفل معصوم ها اصلا نمی دونستن برای چی دارن با من بیعت می کنن ….. هر سه دستشون رو گذاشتن روی دست من …

    گفتم : پس یادتون باشه نه گریه ای نه ناله ای ... پشت هم می مونیم و دوباره یه زندگی درست می کنیم که کسی نتونه ازمون بگیره ... تکرار کنین قوی و محکم …
    اونام در حالی که اصلا قوی نبودن , گفتن : قوی و محکم ….

    گفتم : پس زود باشین آهسته و آروم , هر کسی وسایل خودشو جمع کنه …. خوب به من گوش کنین ... کتاباتون و وسایل مدرسه ... و لباس ها ... از اونام هر کدوم رو دوست دارین بردارین , بقیه مال اونا ...

    بگردین وسایل اضافه برندارین ولی چیزی نمونه که افسوس بخورین چون دیگه اگه بریم برنمی گردیم … یالا ببینم ... بلند شدین ؟ …..

    بقچه ها رو آوردم ... سه تا پهن کردم و گفتم : هر کدوم بذارین تو یکی مرتب باشه که جا زیاد نگیره ….

    خودمم رفتم سراغ چیزایی که باید برمی داشتم ... اول از همه چرخ خیاطی و وسایل خیاطی رو توی یک بقچه پیچیدم و همه ی چیزایی که مربوط به خودم بود برداشتم و ساعتی بعد شش یا هفت تا بقچه ، دو تا صندوق کوچیک و چند تا ساک پارچه ای کنار دیوار بود ... دو تا پتو هم گذاشتم روش …

    حالا شام بچه ها رو دادم و ظرفا رو با همون سینی گذاشتم کنار اتاق و لباس پوشیدیم و حاضر وایسادیم تا اونا بخوابن ….
    نمی خواستم اوس عباس ما رو ببینه و سر و صدا راه بندازه …….

    به اکبر گفتم : می تونی یواشی بری خونه ی زهرا خانم ؟

    اون جریان زندگی منو می دونست ... یعنی همه می دونستن ….

    گفتم : بهش اصل جریان رو بگو , بذار بدونه و بگو عزیزم می خواد امشب وسایل ما رو نگه دارین ولی دیروقت میایم …. نخوابه تا من صداش کنم ….

    اکبر رفت و برگشت ...
    من چراغ رو خاموش کردم و تو تاریکی نشستیم …




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۱۳   ۱۳۹۶/۴/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هشتاد و هشتم

    بخش دوم




    اوس عباس وقتی دید چراغ خاموش شده , اومد بیرون و دم اتاق وایساد ... قلب هر چهارتامون مثل شصت تیر می زد ... اگه میومد تو اتاق چی می شد ؟ …. چون همه با لباس نشسته بودیم , می فهمید ...

    ولی اون یه کم پا پا کرد و قدم زد و رفت پایین ….
    اون تا رفت , پریدم و رختخواب ها رو انداختم و همه رفتیم زیر لحاف …

    یه کم بعد , باز یه چیزایی دستش بود و برگشت رفت تو اتاق و درو بست ... و یک ساعتی طول کشید تا چراغ خاموش شد ……
    باز من مدتی صبر کردم ... بعد آهسته من و اکبر تو اون دل سیاه شب , یکی یکی بقچه ها رو تا دم در بردیم ... بعد برگشتم , اون وقت دست ملیحه و نیره گرفتم و بردم …

    یواشی درو باز کردم و ملیحه رو بردم بیرون …. و سه تایی اونا رو بردیم دم در خونه ی زهرا خانم ….

    به بچه ها گفتم : صبر کنین تا من بیام ….

    برگشتم تو زیرزمین ... هر چی قورمه و خوراکی که می تونستم با خودم ببرم , توی یک پارچه ی بزرگ بستم و اونم با خودم بردم …

    و آهسته درو بستم … و سرمو زود برگردوندم چون جیگرم داشت آتیش می گرفت و بدون اختیار بدون اینکه حالت گریه داشته باشم , اشک هام میومد پایین ...
    بعد در خونه ی آقای مصدق رو زدم … زهرا خانم انگار پشت در بود , چون با اولین ضربه درو باز کرد و گفت : الهی من بمیرم ... خدا ازش نگذره … چه گناهی ؟ این موقع شب ... نرگس جون بیا تو ... بیا همین جا بمون …..

    من چیزی نگفتم چون از شدت بغض نمی تونستم حرف بزنم ... گلوم می سوخت ……

    اون خودش به من کمک کرد تا همه ی اثاث رو بردیم تو خونه …….
    گفت : بیاین همین جا بخوابین ……

    گفتم : نه , جا داریم ... الان نمی تونم وسیله ها رو ببرم ... فردا یا پس فردا یکی رو می فرستم بیاد ببره ... یه کم خوراکی برای بچه ها برداشتم و یه پتو و از زهرا خانم خداحافظی کردم …

    منو بغل کرده بود و التماس می کرد : بیا همین جا بخواب ...

    گفتم : می ترسم صبح بیام بیرون با اون مواجه بشم ... بذار برم , بهت خبر میدم ... هر چی دورتر بشم بهتره ….

    در میون چشم های مهربون و نگران زهرا خانم با بچه ها از اونجا راه افتادیم ...

    بدون اینکه پشت سرمم نیگا کنم , رفتم ... دل از اون خونه و اوس عباس و هر چی که توی اون خونه بود کَندم و رفتم ……
    ولی کجا ؟ واقعا اون موقع شب کجا رو داشتم برم ... نه ماشینی بود نه درشکه ای …..

    تا اونجایی که می شد از اون خونه دور شدیم ... وقتی بچه ها خسته شدن , کنار یک جوی آب نشستم و به دیوار تکیه دادم و گفتم : اولین مرحله ی سخت که بهتون گفتم الانه ... کی با منه ؟

    بچه ها هاج و اج منو نیگا می کردن ... اکبر گفت : یعنی چی ؟ عزیز جان اینجا نمی شه , بَده ... پاشو بریم …
    گفتم : امشب باید اینجا بخوابین ….

    نیره گفت : عزیز جان می ترسم ... اینجا نه … تو رو خدا اینجا نه … بریم خونه ی خاله رقیه ….

    گفتم  : الان نمی شه , صبح یه کاری می کنم ... ملیحه بیا تو بغلم ...

    و به دیوار تکیه دادم و چادرمو باز کردم و گفتم :  تو بشین اینور سرتو بذار روی پای من , توام اونور همین کارو بکن ….

    طفلک ها نشستن ... بعد پتو رو کشیدم روشون , در حالی که داشتیم از ترس می مُردیم , شروع کردم براشون قصه گفتن ... قصه ای که بارها و بارها شنیده بودن …

    ولی هر بار , بازم دوست داشتن گوش کنن ….




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۱۳   ۱۳۹۶/۴/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هشتاد و هشتم

    بخش سوم




    یکی بود یکی نبود ... زیر گنبد کبود یه خاله سوسکه بود خیلی توقعش از زندگی زیاد بود , برای همین به هیچ چیزی راضی نمی شد و هیچ خواستگاری رو قبول نمی کرد , یعنی زن هیچ کس نمی شد ...

    تا اینکه یک روز باباش از دستش ناراحت شد و گفت : برو تا شوهر نکردی برنگرد ….

    خاله سوسکه رفت و رفت و رفت تا رسید به یک قصاب …

    قصابه گفت : خاله سوسکه پوست پیازی , چادر ریزی , تنبون قرمزی کجا میری ؟

    گفت : می رم در همدون , شو کنم بر رمضون نون و حلوا بخورم منت بابام نکشم …

    قصابه گفت : خاله سوسکه زنم میشی ؟ وصله ی این تنم میشی ؟

    خاله سوسکه گفت : چه پررو ... اگه من زنت بشم وصله ی اون تنت بشم تو منو با چی می زنی ؟
    گفت : با این ساطور دستم …

    گفت : برو برو برو زنت نمی شم ... اگر بشم کشته میشم ………


    کم کم خوابشون گرفت و سرشون کج شد و خوابیدن ….. اکبر از همه دیرتر خوابید ولی یک کلمه حرف نزد ….. ( این قصه رو اوس عباس می گفت و همیشه به من می گفت تو خاله سوسکه ای و منم آقا موشه که با دم نرم و نازکم تورو می زنم )

    منم قصه رو برای اونا می گفتم و اشک هام مثل سیل از صورتم روون شده بود ...
    صدای سگ های ولگرد از دور میومد و من امیدوار بودم که به ما حمله نکنن ... اون وقت ها سگِ هار هم زیاد بود ...

    خودم رو روی اونا انداخته بودم که هم سردشون نشه , هم اگه سگ حمله کرد اونا رو پاره نکنه …..

    حالا دیگه بچه ها خواب بودن و من می تونستم بغض گلومو بیرون بریزم و تا صبح زار زار به حال خودم گریه کردم ولی یه تصمیم مهم گرفتم و اون این بود که برای همیشه اوس عباس رو از زندگی خودم بیرون کنم ... نمی دونم اگر طور دیگه ای رفتار می کرد , من چیکار می کردم ولی خیلی بد کرد ... طوری که دیگه قابل بخشش نبود …

    حالا من نباید از پا می افتادم ... بچه هایم از اوس عباس مهم تر بودن ….
    به محض اینکه هوا روشن شد , بچه ها رو بیدار کردم و دوباره راه افتادیم ... مردم از خونه هاشون میومدن بیرون و صورت خوشی نداشت ما اونجا باشیم …..

    اونا خوابشون میومد و نق می زدن ... به زور دنبال من راه می رفتن …

    برای همین تا یک درشکه دیدم , صداش کردم و سوار شدم ... هر سه تا زود توی درشکه خوابیدن …

    به درشکه چی گفتم : میشه یک کم ما رو دور بدی تا صبح بشه ؟ بچه ها خسته شدن ...

    اون مرد جوونی بود ... نگاهی به چشم های ورم کرده و صورت قرمز و گریون من کرد و گفت : چی بگم والله … چشم آبجی … جایی نداری بری ؟
    گفتم : اییی ………

    گفت : می خوای بیای خونه ی ما ؟ بچه ها بخوابن ... این جوری که نمی شه , گناه دارن …. مادرم زن خوبیه ...……

    گفتم : نه , منتظرم داداشم از خواب بیدار بشه برم خونه ی اون ... فقط خیلی زوده …… میشه دیگه سوال نکنی ؟ خیلی حالم بده ... می بخشی ها ….
    همین طور که درشکه راه می رفت , آفتاب دراومد و چشم منم گرم شد ولی یک باره مثل اینکه کسی یک جوال دوز (سوزن بزرگ برای دوختن لحاف ) به من فرو کرده باشه , از جا پریدم و یک جیغ بلند کشیدم …

    بیچاره درشکه چی دهنه ی اسب رو کشید ... درشکه وایساد و بچه ها همه بیدار شدن …

    تازه یادم افتاد ... اصلا فکر نکردم کجا برم ؟ راستی کجا برم ؟ خونه ی رقیه ؟ نه … ربابه ؟ نه …. خان باجی ؟ نه ... زهرا ؟ کوکب ؟ نه ... عزیز خانم ؟ نه …. حیدر ؟ آره ... چرا نه ؟ یک روز ما مهمون اونا باشیم ….

    امروز بریم اونجا , بعد میرم یه جا رو اجاره می کنم …

    زود آدرس دادم و رفتیم به طرف خونه ی حیدر ….. اون یه خونه توی آ شیخ هادی خریده بود ...
    با هزار خجالت در زدم و با خودم گفتم نرگس نیستم اگه کاری نکنم که همه به من احتیاج پیدا کنن ...
    ملوک درو باز کرد با تعجب به من نیگا می کرد ... روبوسی کردیم و رفتیم تو ... می ترسید از من بپرسه این وقت صبح اینجا چیکار می کنی ؟

    حیدرم کنجکاو اومد …. هر دو با روی خوش از ما استقبال کردن …

    گفتم : برای امروز مهمون نمی خواین ؟ ….
    حیدر گفت : بیا تو زن داداش ... بگو باز عباس چه دسته گلی به آب داده که شماها رو آواره کرده ؟ …….
    اون می دونست که من سال تا سال خونه ی کسی نمی رم ... حالا با دو تا ساک و یک پتو صبح زود منو دم در خونه اش می دید ... خیلی روشن بود که منم به اونا پناه آوردم …




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۱۴   ۱۳۹۶/۴/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هشتاد و هشتم

    بخش چهارم




    گفتم : بذارین بچه ها یه کم دیگه بخوابن ... دیشب بد خوابیدن , آخه تو کوچه موندیم …..
    حیدر زد پشت دستش و گفت : تف بر روت بیاد عباس ... بیرونتون کرد ؟ زنیکه رو آورد تو خونه ؟!!!!
    ای بر پدرت صلوات مرتیکه ی بی همه چیز ... بی عاطفه اس زن داداش ... به خدا یه جو معرفت نداره ……
    بچه ها رو خوابوندم و خودمم کنارشون دراز کشیدم ... بدنم خرد و خمیر شده بود و خیلی زود خوابم برد ...
    از بوی چای و نون تازه بیدار شدم ... ملوک سفره ی ناشتایی رو پهن کرده بود و خوب تو خونه ی اونا همه جور لبنیات مرغوب هم پیدا می شد ...

    بعد از مدت ها احساس گرسنگی کردم ...

    بلند شدم و بچه ها رو صدا زدم و جات خالی نشستم و یک ناشتایی کامل خوردم در حالی که فکر می کردم حالا حالاها اشتها نداشته باشم ….. ولی خوب من نرگس بودم , وقتی اینجوری گرسنه می شدم دیگه همه چیز یادم می رفت ….
    حیدر سر کار نرفته بود ... اون که هیچی , اصغر و محمود هم نرفته بودن ….. اومد و ازم خواست براش تعریف کنم چی شده …..
    منم گفتم …... بعد ادامه دادم : الان می خوام برم دنبال خونه بگردم ... دو تا اتاق پیدا می کنم و می رم اونجا ... ان شالله همین امروز پیدا می کنم …..

    ملوک گفت : به جون اصغرم اگه بذارم جایی بری ... همین جا کم یا زیاد با هم می خوریم ... چه کاریه ؟

    حیدر حرفشو ادامه داد : راست میگه زن داداش ... امکان نداره بذارم برین …

    گفتم : امروز اکبرو می فرستم پیش اوس عباس یه کم پول بده ...

    من روبراه می شم و خونه اجاره می کنم ... باید بده , با لج و لج بازی این بچه ها اذیت میشن …..




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۳۵   ۱۳۹۶/۴/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت هشتاد و نهم

  • ۱۲:۴۵   ۱۳۹۶/۴/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هشتاد و نهم

    بخش اول




    حیدر گفت : باشه زن داداش ... برو پول بگیر ولی بیا همین جا … بیا و اتاق رو از من اجاره کن ... اصلا واسه خودت زندگی کن ... ما هیچ کاری به کار شما نداریم … خوبه ؟ این طوری خوبه ؟
    گفتم : نه ... نمی خوام اینجا بمونم ... چون ممکنه اوس عباس بیاد اینجا ... مکافات میشه ... من که نمی تونم به اون بگم خونه ی داداشت نیا … حالا بذار ببینم چقدر می تونم ازش بگیرم ... بعد یه کاری می کنم …..
    حیدر رفت سر کارش تو گاوداری …...

    طرفای عصر منم با بچه ها رفتم تا اثاثم رو بیارم و هم اینکه بتونم برای اجاره ی خونه از اوس عباس پول بگیرم ……
    اول در خونه ی زهرا خانم رو زدم ... از دیدن من به گریه افتاد ... یه کم تو حیاط نشستیم و حرف زدیم ... اون فهمیده بود که نمی خوام زیاد در این مورد حرف بزنم ... کارگرشون برامون شربت آورد و میوه ……

    گفتم : بچه ها تو درشکه نشستن ... باید برم …..

    در حالی که که نمی تونست جلوی اشک هاشو بگیره , منو بغل کرد و بوسید و یه کم منو نصیحت کرد … ولی واقعا نمی فهمیدم چی میگه ... تمام حواسم به برخورد اوس عباس بود … آیا اگه ازش پول بخوایم , میده ؟ ممکنه چقدر بده ؟ نکنه بیاد دنبالم و نذاره برم !!! شاید بخواد ما رو برگردونه !! ….

    همه ی این احتمال ها رو می دادم که بتونم برخورد درستی با اون انجام بدم ... بیشترین حدسم این بود که وقتی صبح دیده ما نیستیم خیلی ناراحت شده ... شاید بخواد ما رو برگرونه , اون وقت باید چیکار کنم ؟ !!!! ……..

    بالاخره اثاث رو گذاشتم تو درشکه و خودمم سوار شدم ... به اکبر یاد دادم بگه آقا جون حالا که شما اومدین تو خونه , پس پول بدین ما یک جا رو اجاره کنیم ……
    خودمم از همون جا گوش وایستادم ...

    نیره دستشو گذاشت تو دست من … دستشو محکم گرفتم و هر دو اونقدر عصبی بودیم که دست همدیگر رو فشار می دادیم ……….
    اوس عباس , ملیحه رو چون خیلی دوست داشت با اکبر فرستادم تا به خاطر اون برخورد بدی نکنه ….
    خودش درو باز کرد ... مثل اینکه اصلا بچه ها رو نمی شناخت ... پرسید : اینجا چیکار می کنین ؟

    اکبر ترسید و به پت و پت افتاد ... گفت : اومدیم پول بدی ما خونه اجاره کنیم ……
    با لحن خیلی بدی گفت : برین گم شین ... من نه زن داشتم نه بچه ... یک زن دارم کبری ست , یه دخترم دارم تازه به دنیا اومده …. همین ... برین , دیگم این طرفا پیداتون نشه … ( … ) خوردین رفتین ... حقتون همینه …..

    و درو زد به هم …...
    فوراً از درشکه پریدم پایین و دویدم اکبرو بغل کردم و محکم به سینه ام فشار دادم و گفتم : الهی من فدات بشم ... ناراحت نشو , اون به من لج کرده ... اصلا من غلط کردم ... نباید تو رو می فرستادم ...

    و دست ملیحه رو گرفتم و بردمشون تو درشکه و بهشون گفتم : ببخشید من اشتباه کردم ... باید می دونستم چی میشه ... شماها به دل نگیرین ... خودتون که می دونین از رو لج حرف می زنه ... فکر عاقبت کارو نمی کنه …. تو رو خدا ازش دلگیر نشین , با من لج کرده …

    و درشکه چی راه افتاد …..
    حالا یک نفس بلند کشیدم و با خودم گفتم خدا رو شکر نرگس که پول نداد ... این چه کاری بود که کردی ؟ خدا رو شکر که از دست چنین آدم بی اعتباری خلاص شدم قبل از اینکه پیر بشم چون اون موقع دیگه از دستش خلاصی نداشتم … خدا رو شکر ...

    بعد با خودم گفتم ای به درک نرگس ... اوس عباس که اول و آخر دنیا نیست ... تموم شد ... دیگه باید تموم بشه …. عزاداری هم کردی , هفتم و چهلم هم تموم شد و حالا از عزا درمیام و برای بچه هام هم پدر می شم هم مادر ... حالا وایسا تماشا کن …….. یک روز اگه به پام نیفتی نرگس نیستم , اوس عباس …..


    من خیال می کردم اون از رفتن ما خیلی ناراحت شده ولی مثل اینکه بدش هم نیومده بود و به همین قصد اومده بود تو خونه که ما رو بیرون کنه ….. وگرنه دلیلی نداشت با اینکه گناهکار بود با من اون رفتار زشت رو جلوی زنی که با خودش آورده بود بکنه ... پس می خواست به اون بفهمونه که برای اینا ارزشی قائل نیستم ….

    و با صدای بلند گفتم : آره , همین بود ... فهمیدم ...
    برگشتیم خونه ی حیدر ... احساس می کردم گُر گرفتم و دیگه طاقتم داره تموم میشه ... روی پام نمی تونستم وایستم ... می لرزیدم و باورم نمی شد …..


    بهت بگم واقعا دلم می خواست خودمو تیکه تیکه کنم ….. جیغ بزنم و هوار بکشم ولی نگاه نگران و قلب کوچیک بچه هام نمی گذاشت … و باز طاقت آوردم ...

    چیزی که بیشتر از همه ناراحتم می کرد کار احمقانه ای بود که کردم ... آخه من چرا باید می رفتم در اون خونه و ازش پول می خواستم ؟ کاش نمی رفتم ... از ذهنم خارج نمی شد و مرتب اینو تکرار می کردم … جسم و روحم هر دو در عذاب بود …

    در زدم و بچه ها رو فرستادم تو و درو بستم و خودم رفتم ...
    پیاده راه افتادم ... نمی خواستم با اون حال منو ببینن ...

    جالب اینجا بود که گناه رو اون کرده بود و من خجالت می کشیدم ... رو نداشتم با کسی مواجه بشم ... شاید هم نگاه ترحم آمیز دیگران رنجم می داد ...

    رفتم تا شاید یه جایی پیدا کنم و بچه ها رو ببرم توش ... پس با همون حال دنبال خونه گشتم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۵۵   ۱۳۹۶/۴/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هشتاد و نهم

    بخش دوم



     

    چند جا رو دیدم ولی مناسب ما نبود …… جاهایی رو نشونم می دادن که با دیدنش تمام بدبختی هام یادم می رفت ... یک اتاق توی یک خونه ای که بیست تا مستاجر داشت …..
    یه جای دیگه تو خونه ای منو بردن که یه مرد معتاد درو باز کرد که اصلا از شکلش ترسیدم …

    ولی بازم گشتم و گشتم …..

    با خودم فکر می کردم یه جایی هست ... می دونم که هست ... باید پیداش کنم ……

    هر جا رو که می دیدم با خودم می گفتم نه باید جای بهتری باشه ... لیاقت بچه های من این نیست …

    دیگه شب بود ... در حالی که که دیگه زانوهام قدرت راه رفتن نداشت , خودم رسوندم به خونه ی حیدر …….
    حیدر دم در منتظرم بود … با نگرانی پرسید : کجا بودی زن داداش ؟

    گفتم : خوب من که گفته بودم میرم دنبال خونه …
    گفت : به امام رضا اگه بذارم این کارو بکنی ...
    یک کلام به صد کلام , همین جا می مونی … آخه نمی فهمم برای چی می خوای بری ... مگه من مُردم ؟ … به خدا نمی گم نرو , صبر کن سر فرصت یه فکری بکنیم … یعنی ما از غریبه ها بدتریم ... خوب اتاق ما رو اجاره کن …..
    من هیچی نگفتم ... اصلا نای حرف زدن نداشتم ….. رفتم توی اتاق …. هوا گرم بود ولی من یخ کرده بودم و بدنم می لرزید ... نمی تونستم خودمو کنترل کنم .. یه پتو کشیدم دور خودم و نشستم ولی بازم می لرزیدم ...

    ملوک همین طور که گریه می کرد , گفت : الهی خیر نبینی اوس عباس ... الهی به زمین گرم بخوری … الهی تقاص کاراتو پس بدی ….

    و رفت و یک لحاف آورد و یک بالش گذاشت زیر سرم و دراز کشیدم ولی بازم فایده نداشت ... سردم بود ... خیلی سرد …..

    ملوک باز هم یک لحاف دیگه روم انداخت و گفت : الهی من بمیرم ... زن به این مهربونی ببین به چه حال و روزی افتاده ... منو بگو که همیشه به تو و اوس عباس حسودی می کردم … وای … خدا برای هیچ کس نیاره ….
    تا صبح همون طور لرزیدم ... سرم رو زیر لحاف برده بودم و اشک می ریختم … استخوون هام یخ زده بود و به هیچ وجه گرم نمی شدم ... بچه ها دورم نشسته بودن و عذاب می کشیدن ……
    می خواستم قوی باشم ولی نبودم …..

    با خودم می گفتم که آیا زنی هست که مثل من باشه و عذاب نکشه ؟ آیا زنی هست که بتونه با این مسئله درست برخورد کنه ؟ …. زنی که یک مرتبه تمام آروزهاش نقش بر آب شده و مردی که عاشقش بوده حالا کنار یک زن دیگه داره عشق می کنه , باید چه حالی داشته باشه ؟ …
    صبح تب شدیدی کردم و به حالت اغما افتادم و ملوک و حیدر برای من و بچه هام سنگ تموم گذاشتن و مراقب ما بودن ... سه روز تو تب سوختم تب بالا و کابوس های بد ……. می دیدم اوس عباس جلوی من داره با اون زن معاشقه می کنه ... فریاد می زدم و با وحشت از خواب می پریدم و می لرزیدم ولی از محیط اطرافم چیزی نمی فهمیدم …
    اصلا گاهی یادم می رفت کجام …….
    بالاخره بهتر شدم ...

    دوباره راه افتادم که برای پیدا کردن خونه برم ... حیدر فهمید و گفت : نمی ذارم ... به خدا نمی ذارم … اگه شما اینجا ناراحتی , ما می ریم خونه ی خان بابا ... همون جا که بودیم … اگر نه , با هم یه مدتی زندگی می کنیم ... فکر کن من برادرتون هستم ... تو رو خدا زن داداش رومو زمین نذار ……
    من خودم می دونستم که خونه ای که مناسب من و بچه ها باشه پیدا نمی کنم ... خودمم نمی خواستم بچه ها رو به جای بدی ببرم که اونجور زندگی رو یاد بگیرن و عادت کنن , این بود که گفتم : نمی خوام مزاحم شما باشم …..

    ملوک گفت : مگه ما نیومدیم خونه ی شما ؟ چقدر از ما پذیرایی کردی و بهمون رسیدی ... ما این حرفا رو نزدیم … حالا چرا اینجا نمی مونی ؟ هر وقت تونستی خونه ی خوب بگیری برو ولی الان ما نمی ذاریم ……..

    گفتم: آخه می ترسم اوس عباس بیاد اینجا ……..
    حیدر گفت : به قرآن به جون اصغرم اگه مرتیکه رو راه بدم ... غلط می کنه بیاد اینجا ... می زنم دک و دهنشو داغون می کنم ... منو اینجوری نبین ... اون به غیرت هر چی مرده تف کرده ……..
    گفتم : پس به شرط اینکه یه اتاق به من اجاره بدین و من برای خودم زندگی کنم … داشتم و نداشتم خودم می دونم ... نمی خوام سربار شما باشم ... خواهش می کنم ...
    حیدر گفت : قبول ... شما بمون , هر کاری دلتون خواست بکنین ….

    خان باجی به من گفته بود شما این شرط رو می ذاری , پس شما رو می شناخت ... اونم هنوز با ملوک قهره و گرنه میومد ... همش هم داره گریه می کنه , کاری که تا حالا نکرده ... خیلی برای شما و بچه ها ناراحته …..

    پس به خاطر خان باجی , خرجتون با خودتون ولی اجاره نمی خواد بدین , یه اتاق مال شما ... دیگه هیچی نگو زن داداش ... به خدا دارم دیوونه میشم از دست اوس عباس …. دیگه اسم اجاره رو نیار ولی هر کار می خوای بکن ...

    ولی فردای اون روز خان باجی اومد ... دلش طاقت نیاورد ….

    ملوک فوراً رفت و دستشو بوسید ... اونم صورت ملوک رو بوسید و آشتی کردن ...

    و بعد اومد پیش من نشست ... و گفت : خیره سری نکن ... بیا با من بریم خونه ی خودمون زندگی کن ... من قلم پای عباس رو می شکنم اگه بیاد و بخواد مزاحم تو بشه ... اونجا هیچ احتیاجی به کسی نداری , خوب برای اینکه مال شماهاس ...
    گفتم : قربونت برم خان باجی ... اینو ازم نخواه ... اگه بیام اونجا که خیلی هم دلم می خواد , هیچ وقت نمی تونم رو پای خودم وایسم , همیشه محتاج می مونم ... من دو سال خونه ی آبجیم کار کردم ، خیاطی کردم ... از گلدوزی گرفته تا جهاز دخترا تا لباس عروس دوختم ... شاید یک دقیقه هم بیکار نبودم ولی همش احساس می کردم سر بارم …

    اگه همون موقع برای خودم خونه گرفته بودم , حالا وضعم این نبود … من احساس بدی پیدا می کنم و دلم نمی خواد دوباره تجربه اش کنم … اجازه بدین امتحان کنم ... اگر نشد , نمی ذارم بچه ها سختی بکشن ... میام پیش شما , قول می دم ولی دیگه نمی گم اگر سعی کرده بودم می شد ……

    بچه های من باید خوب زندگی کنن و برای این کار من باید دستم تو جیب خودم بره ……
    یه مقدار پول تو دستمال بسته بود , اونو داد به من و گفت : یک کلام حرف بزنی می زنم تو گوشت تا از دهنت خون بیاد ... می گیری و صدات درنمیاد …..

    و اونو با فشار فرو کرد تو دامن من ...




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۸/۴/۱۳۹۶   ۱۲:۵۷
  • ۱۰:۵۵   ۱۳۹۶/۴/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت نودم

  • ۱۱:۰۴   ۱۳۹۶/۴/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت نودم

    بخش اول




    گفتم : پس قرض باشه , وقتی داشتم پس بدم …

    خندید و گفت : پس بده مادر ... هر وقت داشتی پس بده , پس می خواستی پس ندی ؟ چه حرفا ؟ ولی مثل عباس نباشه که پول منو خورد و یک آبم روش …………

    و به عادت خودش بلند خندید …

    شام خوردیم و شب پیش من خوابید ... توی خواب نگاهش می کردم , خیلی پیر شده بود و صورتش پر از چین و چروک بود ... شکسته و خسته به نظرم رسید ... گوشت های صورتش آویزون بود …

    حالا که خواب بود , می شد فهمید که چقدر پیر شده …. چون موقعی که بیدار بود و حرف می زد سنِ اونو احساس نمی کردی از بس بامزه و خنده رو بود ....
    وقتی دیدم اون خوابه بلند شدم و پول ها رو نگاه کردم , خیلی بود ... من همون موقع می تونستم با اون پول خونه بگیرم ولی فکر کردم تا کار پیدا نکنم باید صبر کنم …

    دستم رو روی لب هام گذاشتم و بوسیدم و گذاشتم روی گونه ی اون و آهسته گفتم : خیلی ازت ممنونم ... این پول خیلی به دردم می خوره ... احتیاج داشتم …..
    صبح با حیدر راه افتاد ... موقع خداحافظی به من گفت : نرگس جان یه چیزی بهت بگم ... تو هر کاری بکنی درسته , به عقلت شک نکن … حالا به نظر من این طوریه ... مرده شور هر کس این طوری فکر نمی کنه رو  ببرن … ( و باز خندید …) شاید توام اشتباه کنی ولی خوبیش اینه که خودت متوجه ی اشتباهت میشی ... برای همین میگم عاقلی …. اگه برای من کَس بودی , می تونی برای بچه هات هم کَس باشی … می دونم برات سخته ولی تو می تونی , از عهده اش برمیای …. من می دونم موفق میشی و پول منم پس میدی ...

    و باز قاه قاه خندید و دوباره منو بغل کرد و گرم بوسید و دنبال حیدر سوار کالسکه شد و رفت …..

    و متاسفانه این آخرین باری بود که اونو می دیدم و سه روز بعد حیدر سراسیمه اومد خونه و خبر داد که خان باجی سکته کرده و کار تموم شده …
    زانوم سست شد و نشستم رو زمین ... تنها کسی که واقعا قبولش داشتم و تکیه گاهم بود رفت …

    با رفتن اون انگار هیچ کس رو نداشتم که هر وقت زندگی بهم فشار میاورد , تسکین دردم باشه …….

    یک ساعتی زانو بغل گرفتم و زار زار گریه کردم ... حالا که از همیشه بیشتر بهش احتیاج داشتم تنهام گذاشته بود …

    رفتن اون مثل آخرین تیر خلاص برای من شد … دیگه قلبم یاری نمی کرد این درد رو تو این موقعیت تحمل کنم ……
    حاضر شدم و همراه حیدر و ملوک و بچه ها برای ختم اون عزیزِ جونم رفتم ….

    حتی اگر اوس عباس هم میومد باید می رفتم ... می دونستم که خان باجی منتظرم میشه ... اونم همون قدر که من دوستش داشتم , منو دوست داشت ….
    وقتی رسیدیم دلم داشت می ترکید ... اون همیشه میومد به استقبال من و این بار نبود …..

    زیر لب گفتم : خان باجی الان موقعش بود منو تنها بذاری ؟ نگفتی جز تو کسی رو ندارم ؟ چرا باید من هر کس رو زیاد دوست دارم از دست بدم ؟ …………………
    وقتی هم وارد اتاق شدم صدای شیون و گریه به آسمون رفت …..

    هر کسی یک جوری زبون گرفته بود .... نرگس بیا که مادرت رفت … یا نرگس بیا که همیشه چشم به راه تو بود ...

    و میون اون همه شیون فهمیدم که من تنها کسی نبودم که می دونستم اون به من علاقه ی زیادی داره … همه می دونستن ….

    و این دل پاره پاره ی منو به آتیش می کشید ...
    همه کارای خان باجی رو خودم کردم ... تمام مراسم رو به نحو احسن اون طوری که اون دوست داشت و دلش می خواست همه چیز مرتب باشه و شیک ….. حلواهای منو هم خیلی دوست داشت و هر وقت می خورد می گفت باید حلوای منم تو درست کنی ….

    این بود که من هفت یا هشت بار مقدار زیادی برای شادی روحش حلوا درست کردم ….
    تو این مدت اوس عباس یک بار اومده بود تو مردونه خودشو نشون داده بود ولی هیچ کس بهش محل نگذاشته بود ... اینور اونور می شنیدم که همه از دستش عصبانی هستن و طرف منو دارن ….
    شاید باور نکنی دلم براش سوخت ... می گفتن خان بابا به روش نگاه نکرده …

    و اون هم رفت و پشت سرشم نیگا نکرد … و خدا رو شکر که من و بچه ها اون ندیدیم ….

    خان بابا هم خیلی حال خوبی نداشت و من یک هفته ای رو هم موندم تا از اون مراقبت کنم تا وقتی بهتر شد به خونه ی حیدر برگشتم ….

    تو این مدت بچه ها مدرسه نرفته بودن و من باید مدرسه ی اونا رو عوض می کردم تا نزدیک باشه …
    اصغر و محمود خیلی درسخون و سر به راه بودن مثل خود حیدر ... وقتی هم که من اسم اکبر رو تو مدرسه ی اونا نوشتم , اونم به درس خوندن افتاد و خیالم راحت شد …

    مدرسه نیره هم یک کوچه پایین تر بود و سه تا پسرا می رفتن دنبالش و با هم میومدن خونه …
    یک روز صبح ملیحه رو برداشتم و رفتم تا برم پیش عزیز خانم ….. دم در قاسم رو دیدم … گفت : خاله کجا میری ؟ من با کالسکه اومدم می برمتون ...

    خوشحال شدم و سوار شدیم … قاسم سر حرفو باز کرد و گفت : خاله چرا اینجا موندین ؟ خان جان , منو فرستاده دنبال شما ... همه بیاین خونه ی ما ... خونه ی ما که راحت تری ... تو رو خدا خاله بهانه درنیار , من اومدم که شما رو ببرم ... ولت نمی کنم , باید بیای ... نه نگو ...




    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان