داستان عزیز جان
قسمت هشتاد و هشتم
بخش اول
همون جا نشستم … یعنی دلم نمی خواست از جام تکون بخورم ... مثل کوه سنگین بودم ...
نیره و ملیحه دو طرف من نشسته بودن و هر دو گریه می کردن ...
نیره گفت : عزیز جان حالا چیکار کنیم ؟ ...
از بس ناراحت بودم , غیضم رو سر اون خالی کردم و گفتم : بسه دیگه , زِر نزن ….. چِم چاره ….. چه می دونم چیکار کنم ...
اکبر برگشت و اومد روی دو زانو جلوی من نشست و گفت : داشتن میومدن بهشون گفتم ...
آقا سید حبیب گفت ما بیایم که دعوا نشه ... گفتم عزیز جان میگه هیچکس نیاد ….. حالا چیکار کنیم عزیز جان ؟ می خوای برم بیرونشون کنم …..
گفتم : نه , تو هیچ کاری نکن ... صبر کن فکر کنم , بعد با هم تصمیم می گیریم ... اکبر به خدا شیرمو حلالت نمی کنم اگر یک کلمه با آقات حرف بزنی یا دعوا راه بندازی …
من میرم بالا ... تو و نیره وسایل رو از تو حیاط جمع کنین بیاین بالا ... بعد بهتون میگم چیکار کنیم ...
چشمم افتاد به نیره که داشت مثل ابر بهار اشک می ریخت ... سرشو گرفتم تو بغلم و بوسیدمش و گفتم : منو نیگا کن ( چونه شو گرفتم و بلند کردم ) من هستم ... نمی ذارم شما ها خواری بکشین ... به من اعتماد داری ؟
سرشو تکون داد … گفتم : پس آروم بگیر و گریه نکن ... کمکم کن , می کنی ؟ …..
اول رفتم غذای بچه ها رو بکشم که دیدم دست خورده و مقداریشو اوس عباس برده تو اتاق برای خودشون … داشتم منفجر می شدم ... اونقدر به گلوم فشار آوردم که فریاد نزنم و هوار نکشم که گلوم درد گرفته بود …
من برای بچه هام شام درست کرده بودم ... یعنی اون اینقدر عوض شده بود ؟ کثافت عوضی بی شرف ...
باورم نمی شد ...
بقیه غذا رو با قابلمه پرت کردم سینه ی دیوار و پخش زیرزمین شد ... همونجا فهمیدم که دیگه از این به بعد هر کاری از اوس عباس برمیاد و ممکنه خیلی اتفاق ها بیفته … مثلا از لجش و برای اینکه اون زن خوشحال بشه , من و بچه هام رو بزنه …
این فقط یک فکر بود ولی شعله های آتشی بزرگ در دلم بر پا کرد و سریع مقداری قورمه و نون و سبزی برای بچه ها گذاشتم تو یک سینی و آهسته اومدم بالا ...
بچه ها هم کارشون تموم شد و اومدن … هر سه تا رو نشوندم و گفتم : خوب به من گوش کنین … شماها می تونین با اونا اینجا زندگی کنین ؟ شما تصمیم بگیرین , فردا معترض من نشین …
گفتن : نه …..
گفتم: نه اول با خودتون فکر کنین بعد جواب بدین ...
اکبر و نیره گفتن : نه نمی خوایم ... یا جای اونا یا جای ما …
گفتم : خوب پس یه کاری می کنیم , ما می ریم … چون فکر نکنم بشه آقاتو از اینجا دیگه بیرون کرد ... همه ی اون کاراشم برای همین بود که خودشو تو این خونه جاگیر واگیر کنه ….. آره , ما می ریم ولی سخته … خیلی سخت …..
شاید اولش سخت تر هم باشه که هست ولی زندگی شما رو من درست می کنم …. بهتون قول می دم … حالا باید شما به من قول بدین کمکم کنین و پشت هم وایسیم و از هم حمایت کنیم ... قبول ؟ اگر الان در خونه ی هر کس رو بزنیم و بریم سربار بشیم , کمتر خواری می کشیم از اینکه از بدبختی اینجا زندگی کنیم ... هر کس موافقه دستشو بذاره تو دست من …
طفل معصوم ها اصلا نمی دونستن برای چی دارن با من بیعت می کنن ….. هر سه دستشون رو گذاشتن روی دست من …
گفتم : پس یادتون باشه نه گریه ای نه ناله ای ... پشت هم می مونیم و دوباره یه زندگی درست می کنیم که کسی نتونه ازمون بگیره ... تکرار کنین قوی و محکم …
اونام در حالی که اصلا قوی نبودن , گفتن : قوی و محکم ….
گفتم : پس زود باشین آهسته و آروم , هر کسی وسایل خودشو جمع کنه …. خوب به من گوش کنین ... کتاباتون و وسایل مدرسه ... و لباس ها ... از اونام هر کدوم رو دوست دارین بردارین , بقیه مال اونا ...
بگردین وسایل اضافه برندارین ولی چیزی نمونه که افسوس بخورین چون دیگه اگه بریم برنمی گردیم … یالا ببینم ... بلند شدین ؟ …..
بقچه ها رو آوردم ... سه تا پهن کردم و گفتم : هر کدوم بذارین تو یکی مرتب باشه که جا زیاد نگیره ….
خودمم رفتم سراغ چیزایی که باید برمی داشتم ... اول از همه چرخ خیاطی و وسایل خیاطی رو توی یک بقچه پیچیدم و همه ی چیزایی که مربوط به خودم بود برداشتم و ساعتی بعد شش یا هفت تا بقچه ، دو تا صندوق کوچیک و چند تا ساک پارچه ای کنار دیوار بود ... دو تا پتو هم گذاشتم روش …
حالا شام بچه ها رو دادم و ظرفا رو با همون سینی گذاشتم کنار اتاق و لباس پوشیدیم و حاضر وایسادیم تا اونا بخوابن ….
نمی خواستم اوس عباس ما رو ببینه و سر و صدا راه بندازه …….
به اکبر گفتم : می تونی یواشی بری خونه ی زهرا خانم ؟
اون جریان زندگی منو می دونست ... یعنی همه می دونستن ….
گفتم : بهش اصل جریان رو بگو , بذار بدونه و بگو عزیزم می خواد امشب وسایل ما رو نگه دارین ولی دیروقت میایم …. نخوابه تا من صداش کنم ….
اکبر رفت و برگشت ...
من چراغ رو خاموش کردم و تو تاریکی نشستیم …
ناهید گلکار