خانه
452K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۱:۳۴   ۱۳۹۶/۱۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " گندم زارهای طلایی "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

  • leftPublish
  • ۰۱:۳۷   ۱۳۹۷/۱/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زار های طلایی🌾🌾🌾

    قسمت شانزدهم

  • ۰۱:۵۱   ۱۳۹۷/۱/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت شانزدهم

    بخش اول



    با التماس گفتم : علی نزن , تو رو خدا خودتو نزن ...


    نشست کنار اتاق ...
    سرش زخمی شده بود ... به من گفت : نترس , چیزی نیست ...
    شوکت گفت : چطور چیزی نیست ؟ خجالت بکش داداش , نمی ببینی دختره اینقدر ترسیده داره پس میفته ؟ ... صد بار بهت گفتم این دیوونه بازی ها رو از خودت در نیار ...
    گفت : ندیدی عزیز چیکار می کنه ؟ اگر نکنم که ول نمی کنه , می خواد تا صبح فحش بده ... می کنم که بره دست از سرم برداره ...
    شوکت گفت : اون موقع که ازش پول می گیری این حرفا رو نمی زنی ... خوب حق نداره ازت بخواد حداقل داری می ری بیرون بهش بگی ؟ ...
    جون به سر شد زن بیچاره  اینقدر منتظر شماها شد ... نه می دونستیم کجا رفتین , نه می دونستیم  کی میاین ؟ آخه این درسته ؟ ...
    عزیز رو که م یشناسی , همه رو تقصیر لیلا میندازه ... نکن دیگه داداشِ من , یکم رعایت کن ...


    من هنوز از ترس نفس نفس می زدم ...
    علی اومد جلو و گفت: بمیرم برات , ترسیدی ؟ تموم شد ... دیگه ناراحت نباش ...


    باورم نمی شد , انگار اصلا اتفاقی نیفتاده ... غیر از زخم هایی که برداشته بود , صورتش چیزی رو نشون نمی داد ...
    اون همه خودشو زده بود و حالا می تونست خیلی عادی رفتار کنه ... چطور ممکنه ؟

    داشتم فکر می کردم اینا کین دیگه ؟! ... نمی تونم باهاشون زندگی کنم ... چرا اینطورین؟ ...


    درمونده شده بودم ...

    شوکت رفت و من و علی تنها شدیم ...
    و باز اول با مهربونی و بعد که من ناراحت شدم و می خواستم فرار کنم , همون طور مثل شب قبل اذیتم کرد و باز من معصومانه تا صبح اشک ریختم ...
    ولی با خودم فکر می کردم نباید اجازه بدم با من اینطور رفتار بشه ... مگه من گوشت قربونیم ؟ ...
    اجازه نمی دم ...
    حسابشون رو می رسم ...

    اگر بخوام مظلوم باشم اینا منو می کشن ... نمی تونم تحمل کنم ...
    علی بازم ابراز پشمونی می کرد ولی از شب های بعد دیگه از دستم ناراحت می شد و عصبانی بود و می گفت : تو منو دوست نداری , برای همین این کارا رو می کنی ...

    نمی دونم چرا فکر نمی کرد من هنوز آمادگی این همخوابی ها رو ندارم ؟

    و بایدها و نبایدها خیلی روحم رو می آزرد ...
    و عزیز خانم هم به خون من تشنه بود ... برای چی ؟ نمی دونستم ...
    اون می تونست با کمی مهربونی دل منو به دست بیاره ولی جز توهین و تحقیر , کاری نمی کرد ...
    اما من دیگه جرات نمی کردم با علی برم بیرون ...



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۵۷   ۱۳۹۷/۱/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت شانزدهم

    بخش دوم



    هنوز ده روز از عروسی ما نگذشته بود که علی بعد از ظهر پنجشنبه دوباره به من گفت : بیا فرار کنیم ...
    امشب شب جمعه است , همه می رن گردش ...
    گفتم : خیلی دلم می خواد اما می ترسم ... یا از عزیز خانم اجازه بگیر یا اصلا نریم ...
    بی حوصله نشسته بود و به ساعتش نگاه می کرد ...
    گفت : لیلا پس یکم دف بزن برام ...
    گفتم : خوب این حرفه تو می زنی ؟ عزیز خانم چی ؟ الان میگه تو شیطان رو آوردی تو خونه ی ما ... نه , نمی شه ...
    سرم داد زد : ای بابا , هر چی می گم یک عزیز خانم پشتش میاری و انجام نمی دی ... بگو منو دوست نداری وخودتو خلاص کن .... دلت نمی خواد با من بیای بیرون ... بهت میگم عزیز با من ...
    گفتم : نه علی , من دیگه به طناب پوسیده ی تو , تو چاه نمی رم ... تو می ری اداره و من می مونم عزیز خانم ...
    گفت : چیه ؟ یعنی منظورت اینه که عزیز من بدجنسه ؟ دیگه پررو شدی ها ...
    گفتم : پررو هم شده باشم , عزیزت با من خوب نیست ... نمی فهمی ؟
    گفت : نباید تربیتت کنه ؟ اون می گه تو هنوز عقل رس نشدی ... داره زندگی کردن رو به تو یاد می ده ... دلسوز توست ...
    گفتم : آره , دارم یاد می گیرم ... دروغگویی ... دغل بازی ... بی رحمی و بی انصافی ... چیزایی که تو دامن خاله ام و خانجانم یاد نگرفتم , حالا دارم یاد می گیرم ...
    با بی حوصلگی جوراب هاشو از کنار اتاق برداشت و همین طور که پاش می کرد , گفت : بسه لیلا , یک کاری نکن رومون بهم باز بشه ... حق نداری از عزیز من بد بگی ... اون بهترین مادر دنیاست ...
    از جاش بلند شد و ادامه داد :چیزی نمی خوای ؟ می رم خرید ...
    گفتم : نه خیر ...

    از اتاق بیرون رفت و دیدم داره با عزیز حرف می زنه ...
    با همه ی بچگیم فهمیدم که علی متوجه شده بود عزیز خانم پشت در گوش ایستاده ...
    گفت : عزیز , چیزی نمی خوای ؟ دارم می رم بیرون ...
    عزیز خانم گفت : نه پسرم , برو به امان خدا ...
    گفت : یکم پول بده حسابی خرید کنم با ماشین بیارم , شما اذیت نشی ...
    گفت : صبر کن برم بیارم ...

    و رفت ...



    ناهید گلکار

  • ۰۲:۰۵   ۱۳۹۷/۱/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت شانزدهم

    بخش سوم




    بعد , از چند تا پله اومد پایین و از همون بالا دستشو دراز کرد و پول رو داد به علی و گفت : الهی خیر ببینی مادر , زیاد نخر ... بمونه خراب می شه , هوا هم که گرم شده ...
    علی رفت ...
    ساعتی گذشت نیومد ... دو ساعت ... پنج ساعت ...
    کارای خونه تموم شد و من تنها مونده بودم ... از حرف زدن با شوکت هم دوری می کردم ...
    نمی دونستم به چه دلیلی هر بار که با من حرف می زد , به نحوی خودشو به من می چسبوند و منو می بوسید ؟ ...

    و از این کار بی نهایت بیشتر از رفتار علی ناراحت می شدم ...
    و علی تنها کسی بود که می تونستم بشینم و باهاش حرف بزنم و لذت ببرم ...
    دلم می خواست برگرده ...

    کوزه ها رو آب کردم و گذاشتم کنار دیوار که صبح خنک بشه ... این آخرین وظیفه ی شب ها بود ...
    شوکت گفت : بیخودی منتظر علی نشو , فکر نمی کنم زود بیاد ...
    اوقاتم خیلی تلخ شد و وقتی ساعت از یازده گذشت , دلم مثل سیر و سرکه جوشید ...
    خوب اون ماشین داشت و ممکن بود هر اتفاقی براش افتاده باشه ... تنها فکری که می کردم , همین بود ...
    ولی اثری از انتظار و نگرانی تو صورت عزیز خانم و شوکت نمی دیدم ...
    حتی وقتی به شوکت دلواپسیمو گفتم , با خونسردی گفت : چی بهت گفتم ؟ چرا گوش نمی کنی ؟ .. .نگران نباش , خودش میاد ...
    بالاخره عزیز خانم و شوکت رفتن خوابیدن و من چشم به راه موندم ...
    خدایا چرا این دو نفر اصلا نگران علی نیستن ؟ پس چرا من نگران باشم ؟ منم می رم می خوابم ...
    رختخواب پهن کردم و دراز کشیدم ...
    ولی خوابم نبرد و گوش به زنگ بودم که علی بیاد ...
    مرتب به ساعت نگاه می کردم ...
    حدود دو نیمه شب صدای ماشین رو شنیدم ... با سرعت رفتم درو باز کردم ...



    ناهید گلکار

  • ۰۲:۱۰   ۱۳۹۷/۱/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت شانزدهم

    بخش چهارم



    تلو تلو می خورد ...
    چشمش به من که افتاد , با لحن مستانه ای گفت : الهی قربونت برم , منتظر من بودی ؟ منم دلم برات تنگ شده بود ...
    گفتم : چی شده ؟ چرا حالت بده ؟ چرا اینطوری شدی ؟ مریضی ؟ ...
    معطل نکردم و دویدم تو خونه و از پله ها رفتم بالا ...
    صدا کردم : عزیز خانم ... عزیز خانم , علی اومده حالش بده ... داره می میره ...
    عزیز خانم نشست تو رختخواب و یکم موند تا به خودش بیاد ... یک مرتبه گفت : یا زهرا ...

    و از جاش پرید و پرسید : چی شده ؟ کجاست ؟
    گفتم : حالش خیلی بده ...

    و من جلو و عزیز خانم پشت سرم , بدو رفتیم پایین ...
    علی تو راهرو نشسته بود ، دو پاشو از هم باز کرده بود و سرش رو چسبونده بود به دیوار و با همون حالت مستی می گفت : لیلا ... لیلا دوستت دارم ... قربونت برم ... ماچ بده ...
    عزیز خانم یکم بهش نگاه کرد و گفت : پاشو برو بخواب ... علی ... علی جان برو بخواب ...

    و به من گفت : صبح خوب می شه ... ببرش سر جاش ... تو زنشی , قربون صدقه ی تو می ره , پس خودتم ببرش تو جاش بخوابه ...
    گفتم : خوب چرا اینطوری می کنه ؟ چرا ؟ حالش بد نیست ؟؟ ...
    عزیز خانم زیر لب گفت : بی خوابم کردی دختر ... چیزیش نیست ...
    حتی شوکت هم که از خواب بیدار شده بود , رفت دستشویی و نگاهی هم به ما نکرد ...
    مونده بودم چیکار کنم ... خواستم بلندش کنم , نتونستم ...
    یک بالش آوردم و گذاشتم کنارش و هلش دادم , افتاد روی اون و یک پتو کشیدم روش و رفتم ...
    با هزاران معما و غصه , تو رختخواب گریه کردم ...
    خودمو بی پناه احساس می کردم و خانجانم رو می خواستم ...
    از روزی که عروسی کرده بودم حتی بک بار به دیدن من نیومده بود , از بس از روبرو شدن با عزیز خانم وحشت داشت ...
    حالا حدس می زدم که علی نجسی خورده باشه ...
    این چیزا رو از نمایش های سیاه بازی می دونستم ولی چون تا اون موقع به چشم ندیده بودم , نمی دونستم واقعا چطوریه ...

    تا بالاخره خوابم برد ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۰۲:۱۷   ۱۳۹۷/۱/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت شانزدهم

    بخش پنجم




    یک دفعه با داد و بیداد عزیز خانم بیدار شدم .... اون برای نماز صبح بیدار شده بود و وقتی علی رو تو راهرو دید روی زمین خوابیده , عصبانی شد و هر چی از دهنش در میومد به من گفت ...
    صبح داشتم تو مطبخ کار می کردم که علی صدام زد : لیلا ؟ لیلا ؟

    جواب ندادم ...

    خودش اومد سراغم و گفت : تو رو خدا منو ببخش ... دیشب گیر چند تا رفیق افتادم , ازم شیرینی  عروسی می خواستن ... دیگه بردمشون بهشون شام دادم و طول کشید ... منو می بخشی ؟
    گفتم : آره , به شرط اینکه منو ببری پیش خانجانم ... امروز می خوام برم ...
    علی برق شادی تو چشمش نشست و گفت : چشم , فدات بشم ... همین امروز می ریم ...
    علی به عزیز خانم گفت ... سری با افسوس تکون داد که انگار ما می خوایم کار بدی بکنیم ...
    گفت : هر جهنمی می خوای برین , برین ... من که از دست شما خسته شدم ... ولی ماشین رو نبر , من پول ندارم هی بنزین بریزی تو ماشین و با زنت پرسه بزنی ...
    برامون فرقی نمی کرد , قبول کردن اون برامون کافی بود ... از خونه زدیم بیرون ... مثل مرغی بودیم که از قفس آزاد شده ...
    بال در آورده بودم ...

    علی با محبت دستم رو گرفته بود و با خوشحال تکون می داد و من بعد از مدت ها , صورتم از هم باز شده بود ...
    تا سر نواب رفتیم و یکم تخمه خرید  ... درشکه گرفتیم ... علی منو بغل کرد و گذاشت بالا ...

    گفتم : چیکار می کنی ؟ بده جلوی مردم ...
    گفت : چه بدی داره ؟ دلم می خواد ... هر کس دوست نداره , پشت دوری بکشه ...


    و راه افتادیم به طرف چیذر  ...



    ناهید گلکار

  • ۰۲:۲۲   ۱۳۹۷/۱/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت شانزدهم

    بخش ششم




    تو راه تخمه می شکستیم ... علی می خوند و منم باهاش همراهی می کردم , تا حدی که درشکه چی هم به وجد اومده بود و داشت قر می داد و بشکن می زد ...
    و ما که هر دو بچه بودیم , به اون می خندیدم و غصه هامون رو فراموش کردیم ...
    علی باز صداشو عوض کرد و گفت : لیلا , لیلا ... آیینه می خواد ... شمدون می خواد ...
    گفتم : شیربهای نقد می خواد ... یک شب اعیونی می خواد ...
    گفت : مهمونی و مهمون می خواد ... ندارم , ندارم , ندارم ...
    گفتم : پس آفتابه لگن هفت دست , شام ناهار هیچی ...


    و باز من از خنده ی علی , ریسه رفته بودم ...
    آخه اون هنوز باورش نمی شد من که یک زن بودم , این شعرها رو این طور دقیق بلد باشم ...


    تا به گندم زار های چیذر رسیدیم ...
    قلبم از دیدن خوشه های گندم که طلایی شده بودن , به تپش افتاد ...
    گفتم : علی می شه یکم پیاده بشیم ؟
    گفت : چشم , قربونت برم ... آقا اینجا نگه دار ...

    و فورا خودش پیاده شد و منو بغل کرد و گذاشت پایین ...
    یک نفس عمیق کشیدم و بی اختیار رفتم وسط گندم ها ...
    دشت وسیعی از گندم جلوی چشممون بود ... وای که هیچ منظره ای از رقص خوشه ها توی باد و هیچ موسیقی دلنوازتر از خش خش ساقه های اون نمی شناختم ...
    دلم تنگ بود برای روزایی که بدون اینکه اسیر دست عزیز خانم باشم , میون این گندم ها چرخ می زدم و اونا رو بو می کردم ...
    اینجا نه دروغ بود , نه ریا , نه آدم بد ... گندم بود و گندم و رنگی از طلا با بوی خوش و نوایی که انگار تو این دنیا , فقط من می شنیدم ...
    خدا موسیقی رو از طبیعت به انسان آموخت تا آرامش بگیره و انسان ها این موهبت الهی رو بر هم حرام کرده بودن ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۲۴   ۱۳۹۷/۱/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زار های طلایی🌾🌾🌾

    قسمت هفدهم

  • ۱۵:۲۷   ۱۳۹۷/۱/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفدهم

    بخش اول



    وقتی دوباره سوار درشکه شدیم , علی به صورت من نگاه می کرد ...
    انگار متوجه ی شوقی که از دلم به صورتم نشسته بود شده بود ...
    پرسید : لیلا چرا از دیدن گندم اینطور خوشحال میشی ؟ گندمه دیگه , تو که اینجا بزرگ شدی نباید برات فرقی بکنه ...
    سکوت کردم ... ولی اینو فهمیدم که من طور دیگه ای به دنیا نگاه می کنم ...

    وقتی یک پرنده روی درخت می خونه , فکر می کنم برای من می خونه ...
    وقتی یک گربه رو می ببینم , احساسم اینه که می خواد با من حرف بزنه ...

    و وقتی شکوفه ها در میان , قدرت خدا رو تو لحظه لحظه ی شکوفایی اونا می دیدم ...
    بوی خاک رو دوست داشتم و هر صدایی که می شنیدم برای اون ریتم پیدا می کردم و این چیزی بود که خداوند در وجود من قرار داده بود ...
    از اون کوچه های شیاردار حتی درشکه هم نمی تونست رد بشه , این بود که ما توی میدون پیاده شدیم ...
    و من به شوق دیدن خانجان , شروع کردم به دویدن ...
    علی هم پشت سرم می دوید ...
    در خونه رو باز کردم ... خانجان تو حیاط بود ...
    خم شده بود و داشت شیرها رو از توی سطل می ریخت تو قابلمه ...

    داد زدم : خانجان ...
    سرشو بلند کرد ... سطل از دستش افتاد و شیرها ریخت رو زمین ...
    با دو دست زد تو سینه اش و گفت : جان دلم ... مادر اومدی ؟ قربون اون صدات برم , اومدی ؟ ...
    و هر دو پرواز کردیم به سوی هم و در یک لحظه در آغوش هم قرار گرفتیم و زار زار گریه کردیم ...
    خانجان سر و روی منو می بوسید و من سرمو تو سینه اش مالیدم و بوش می کردم ...
    بوی خوش مادر مشامم رو پر کرده بود ...

    صدای علی در اومد و گفت : خانجان منم اومدم ها , تحویلم بگیرین ...
    خانجان اشک هاشو پاک کرد و گفت : خوش اومدی ... خیلی خیلی خوش اومدی ... صفا آوردی ...
    ولی کسی به شما نگفت که باید مادرزن سلام هم برین ؟ نباید فردای اینکه من اومدم به دیدنم میومدین ؟



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۵/۱/۱۳۹۷   ۱۵:۳۲
  • ۱۵:۳۲   ۱۳۹۷/۱/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفدهم

    بخش دوم



    علی گفت : نه به خدا نمی دونستم ... نمی دونم چرا عزیز به من نگفت ! ... ببخشید ولی من اداره می رفتم , نمی شد دیگه ... راه هم که خیلی دوره ... ولی اگر می دونستم , حتما میومدیم ...

    خانجان گفت :من برای بچه ام نگران بودم , حساب منو نکردین ؟ چون تا شما مادرزن سلام نمیومدین , من نباید میومدم خونه ی شما ...
    گفتم : خانجان من فکر کردم از ترس عزیز خانم نمیای ؟
    گفت : عزیز خانم مگه ترس داره ؟ وا ؟ از چی بترسم ؟ دخترم چلاق و کور بوده یا عیب و ایرادی داشته ؟
    علی گفت : نه بابا , همینطوری میگه لیلا ... واسه ی جریان شب عروسی ... حتما اونو میگی دیگه ؟ هان لیلا ؟ ...
    گفتم : نمی دونم , همینطوری یک چیزی گفتم ...


    وقتی وارد اتاق ها شدیم دیدم کلی تغییر کرده ... اتاق کوچیکه آماده شده برای حسین و زنش ...

    گفتم : به به جهاز آوردن ؟ ...
    خانجان گفت : آره مادر , قرار بود فردا حسین بیاد و خبرت کنه ... دلم داشت می ترکید که تو نبودی ... حسن می ره خونه ی پدرزنش زندگی کنه ... دو تا اتاق بهشون دادن ...
    حسین هم فعلا میاد اینجا ... تا یک اتاق اضافه کنیم ...
    سر برج عروسیه ... علی آقا بذار تا عروسی , لیلا پیشم بمونه ... دست تنهام ...
    علی دستپاچه شد و گفت : من نیام کمک ؟

    خانجان گفت : اگر بیای که خونه ت آب و دون ... ولی گفتی اداره جاتی هستی , نمی تونی ...
    گفت : ماشین دارم , یکراست از اداره میام اینجا و برمی گردم ...

    و خندید و ادامه داد : خانجان من نمی تونم از لیلا یک نفس دور بشم ... اینو از من نخواین ...
    گفت : خدا مهربونترتون کنه ... الهی صد هزار مرتبه شکر ... خیالم از لیلا راحت شد ... همش می ترسیدم و فکر می کردم الان چه بلایی سرش اومده ...
    علی گفت : خاطرتون جمع باشه , از گل بالاتر بهش نگفتم و نمی گم ... اینو مردونه به شما قول می دم ... من مثل مردای دیگه نیستم , زنم رو خیلی دوست دارم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۵:۳۵   ۱۳۹۷/۱/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفدهم

    بخش سوم




    خانجان یک نفس عمیق کشید و دست کرد پشت سماور و یک سیگار در آورد و کبریت زد و روشن کرد ...
    گفتم : خانجان ؟ باز سیگار می کشین ؟ ...

    دوباره آه بلندی کشید و گفت : آره مادر ... ترک کرده بودم ... تو که رفتی و تنها شدم , دوباره پناه بردم به این کوفتی ...

    می دونی چیه علی آقا ؟ ... جونم برات بگه ... آقا جان لیلا , مردی بود که فکر می کنم توی این دنیا لنگه نداشت ... من از بچگی از بوی توتون خوشم میومد و هر وقت پدرم سیگار می پیچید , من کنارش می نشستم و تماشا می کردم ...
    چهارده سالم بود که متاسفانه یکی کشیدم و بهم مزه داد ... وقتی زن آقا جان شدم , گاهی یواشکی این کارو می کردم و فکر می کردم اون نمی فهمه ...
    خوب کار خوبی نبود که زنِ جوون سیگار بکشه ... فکر می کردم اگر یک روز بفهمه خیلی برام گرون تموم بشه ...
    یک روز دیدم روی طاقچه برام سیگار گذاشته و همین طور که از در می رفت بیرون , گفت : خانم , کار یواشکی خوبیت نداره ... دلسردی میاره ... هر وقت دوست داشتین بکشین , اگر شما اینطور صلاح می دونین ...
    من اونقدر خجالت کشیدم که دیگه توبه کردم لب بزنم ... ولی بازم حریف خودم نشدم و گهگاهی از دستم در می رفت ... تا اونو از دست دادم و دوباره کشیدم ... جلوی کسی نه , ولی پنهونی می کردم ...
    تا یک روز دست حسن دیدم ... فکر کردم تقصیر منه , این بود که به طور کلی گذاشتم کنار ...
    حسن ول نکرد ... و حالا هم از دوری لیلا بهش پناه بردم ...

    ولی اینو می خواستم بگم که پدر لیلا خیلی خوب بود ... اونم هیچ وقت از گل بالا تر به من نگفت ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۵/۱/۱۳۹۷   ۱۵:۳۸
  • ۱۵:۴۲   ۱۳۹۷/۱/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفدهم

    بخش چهارم



    علی گوش می داد و بادی به غبغب انداخته بود که انگار اونم مرد خوبیه و اصلا منو آزار نمی ده ...
    خواستم لب به شکایت باز کنم و درددلم رو به خانجانم بگم ... ولی اون مادرم بود از اینکه می دید علی اینقدر منو دوست داره , خوشحال شده بود ...

    با خودم فکر کردم چرا دنیاشو خراب کنم ؟ بذار فکر کنه من خوشبختم ...
    بذار ندونه که این همه مصیبت رو با این سن کم چطور تحمل می کنم ...


    ما اونجا موندیم تا حسن و حسین از سر کار بیان و ببینیمشون و بعد بریم ... با اینکه علی بی خیال بود و با اونا گرم گفتن و خندیدن بود ؛ من , نگران و آشفته از ترس روبرو شدن با عزیز خانم بودم ...

    بهش التماس می کردم : علی , زود باش تا تهرون خیلی راهه ... زود باش بریم دیگه ...


    و علی به اونا قول داد که روز بعد وقتی از اداره اومد منو برداره و با هم دوباره برگردیم بیایم و تا عروسی بمونیم ...
    از خانجان که جدا می شدم , گریه م گرفت ... دلم می خواست داد بزنم و بگم نذار من برم ...
    اونجا جهنمی در انتظارمه که طاقتشو ندارم ...


    بازم دیروقت بود که رسیدیم خونه ... علی کلید انداخت و درو باز کرد و هر چی می تونستیم آهسته و بی صدا وارد خونه شدیم ...
    هم عزیز خانم و هم شوکت خواب بودن و بیدار نشدن ... و این برای من جای شکر داشت ...
    علی ساعت پنج از خونه بیرون می رفت و منو صدا نمی کرد ...
    اما اون روز در گوشم گفت : حاضر شو تا برگشتم بریم خونه ی خانجان ...


    ناهید گلکار

  • ۱۵:۴۷   ۱۳۹۷/۱/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفدهم

    بخش پنجم



    نمی دونم چرا علی متوجه ی این چیزا نبود ... اون می دونست که عزیز خانم با این کار موافقت نمی کنه ...
    از فکر و خیال دیگه خوابم نبرد ... بلند شدم تا ناشتایی رو حاضر کنم ...
    زغال ها رو ریختم تو آتیش گردون و یکم نفت ریختم روش و کبریت زدم ... کنار حوض ایستاده بودم ...
    یکم که سوخت , شروع کردم به گردوندن تا زغال ها بگیره برای سماور ...

    می خواستم وقتی عزیز خانم بیدار میشه , ناشتایی آماده باشه تا شاید با من اوقات تلخی نکنه ...
    اون زودتر از هر روز بیدار شد و اومد پایین ...
    سرکی تو اتاق من کشید ... انگار می خواست خاطرش جمع بشه علی رفته ...


    در حالی که داشتم خودمو دلداری می دادم که چیزی نمی شه , نترس ...
    حالا چهار تا لیچار بارم می کنه و منم جواب نمی دم , تموم می شه می ره پی کارش ... اصلا کاری نکردم که منو دعوا کنه , از چی می ترسی لیلا ؟ ...
    , گفتم : سلام ...

    بدون اینکه جواب منو بده , رفت تو اتاقی که شوکت می خوابید و با یک بغل از لباس خواب هایی که تازه اومده بود تو بازار و علی برای من خریده بود , اومد بیرون ...

    و همه رو پرت کرد جلوی من و گفت : تو زن خرابی ؟ اینا رو می پوشی ؟ ...
    گفتم : به خدا نه عزیز خانم , خودتون دیدین که تنم نکردم ... علی خریده , تقصیر من چیه ؟
    گفت : دِ , کرم از خود درخته ... تا تو نخوای که نمی خره , اون چه عقلش به این چیزا می رسه ؟ ... والله تو به درد علی نمی خوری , بالله نمی خوری ... من باید یک فکری برای اون بکنم ... زن این قدر بی حیا ؟ اینقدر بی شرم ؟



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۵۰   ۱۳۹۷/۱/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفدهم

    بخش ششم




    گفتم : به قرآن مجید , اگر من حتی یک بارم اونا رو پوشیده باشم ...
    گفت : خر خودتی , اگر نمی خواستی بپوشی چرا بازش کردی ؟ اینا پوشیده شده ...
    گفتم : به خدا علی اصرار کرد , نپوشیدم ... خودش یه چیزایی می خره که من روحمم خبر نداره ...
    ولی من که خودمو دست اون نمی دم عزیز خانم , به قرآن ...
    گفت : مثلا چه چیزایی ؟ ...

    از اینکه اتاقم رو کاملا گشته بود , فکر کردم شاید دف رو هم پیدا کرده باشه و می خواد منو امتحان کنه ... ب

    رای اینکه حرفم رو باور کنه و بهش ثابت کنم اون برام دف خریده و من هنوز نزدم , گفتم : مثلا برام دف خریده ...

    با لحن آرومی پرسید  : کجاس دختر جون ؟
    گفتم : پشت کمد ... به اوراح خاک بابام خودش خریده و گذاشته اونجا ...
    گفت : برو بیار ...

    آتیش گردون رو گذاشتم زمین و دویدم دف رو آوردم و بهش دادم ...

    هنوز از قیافه اش نمی فهمیدم تو دلش چی می گذره و از جون من چی می خواد ...
    دف رو گرفت نگاهی به چشم های من کرد که خیلی ترسیدم ...

    یک مرتبه  اونو کوبید تو سرم ...
    دف پاره نشد ...
    دوباره زد و این بار از تو سرم کشید بیرون ...

    فرار کردم رفتم تو حیاط ...

    دنبالم دوید و دف رو کوبید به دیوار و فریاد زد : ای خدا من چیکار کنم از دست این دختر هرزه ؟ ...
    گناه تو خونه ی من نبود , تو آوردی ... زندگی منو نجس کردی ... آلوده کردی ... من دیگه تو رو چطوری جمع کنم ؟ ...
    همینطور که میومد جلو , به من گفت : وایستا سلیطه وگرنه بد می بینی ...
    من درستت می کنم , عرضه ی این کارو نداشته باشم به درد لای جرز دیوار می خورم ...

    و منو گرفت و چنگ انداخت تو موهام و منو با خودش کشید ...
    همینطور که موهای من تو دستش بود , رفت انبر رو برداشت و از توی آتیش گردون یک گل زغال برداشت و داد زد : دستتو وا کن ... بهت می گم وا کن وگرنه می ذارم رو صورتت ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۱۱   ۱۳۹۷/۱/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زار های طلایی🌾🌾🌾

    قسمت هجدهم

  • ۱۶:۱۴   ۱۳۹۷/۱/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هجدهم

    بخش اول



    گفتم : تو رو خدا نه عزیز خانم ... غلط کردم ... گوه خوردم ...
    من دیگه خونه ی خانجانم نمی رم ... اصلا دیگه خانجانم رو نمی ببینم ...
    تو رو خدا ولم کن ... هر کاری شما بگین می کنم ..

    .
    و از ترس شروع کردم به گریه کردن ...

    و اون پشت سر هم می گفت : باید داغ بشی تا دیگه دست به این چیزا نزنی ... اینطوری یادت نمی ره ... تو که ول کن نیستی , فردا عروسی داداشاته می خوای بزنی ...
    وا کن دستتو وگرنه صورتت رو می سوزنم ...

    و انبر رو آورد بالا تا بذاره رو صورتم ...
    دستم رو باز کردم ... بی رحمانه زغال رو گذاشت کف دست من و موهامو ول کرد ...
    یک جیغ بلند و دلخراش کشیدم و پرتش کردم رو زمین ... فقط چند لحظه روی دستم بود ولی بد جوری سوختم ...
    نه تنها دستم , قلبم هم سوخت ... روح و روانم سوخت ...
    از صدای جیغ من , شوکت اومد بیرون و زد تو صورتش و در حالی که عصبانی شده بود , گفت : عزیز ؟ چرا این کارو کردی با این بچه ؟ چطوری دلت اومد ؟

    عزیز خانم انبر رو پرت کرد کنار دیوار و گفت : به خاطر خودش ... فردا آموخته می شه و مطرب بار میاد و معصیت می کنه ... می ره جهنم ...
    برو رو دستش مرهم بذار ...

    همین طور که می سوختم و اشک می ریختم , داد می زدم : نمی خوام ... مرهم نمی خوام , هیچی ازت نمی خوام ...

    ولم کنین ... می خوام برم پیش خانجانم ... منو طلاق بدین , دیگه شما رو نمی خوام ... از این خونه بدم میاد , از شما بدم میاد ...
    من از این جا می رم ,حالا می بینی ... اگر با پسرت زندگی کردم ...
    گفت : بِبُر صداتو وگرنه بلایی به سرت میارم که نتونی برای هیچ مردی عشوه و غمزه بیای ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۱۸   ۱۳۹۷/۱/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هجدهم

    بخش دوم



    شوکت هم به گریه افتاده بود ...
    گفت : بیا فدات بشم , بمیرم الهی ... وای , وای چیکار کردی عزیز ...

    من رفتم تو اتاقم و درو بستم ...
    مچم رو گرفتم و پشت در نشستم تا اونا نتونن بیان تو ...

    خیلی دستم می سوخت و سوزش اون بیشتر از سوزش دلم نبود ...
    با صدای بلند داد زدم و گفتم : خدایا نجاتم بده ... اگر دنیای تو اینه پس جهنمت چطوریه ؟ کار من بدتره یا کار عزیز خانم ؟ ای خدا , من تو رو دوست دارم تو چرا منو دوست نداری ؟
    چرا منو به این روز انداختی ؟ برای چی من باید برم جهنم ؟ چرا زود می خوای آدم رو ببری جهنم ؟
    مگه من چیکار کردم که همه به من میگن تو باید بری جهنم ؟ ...

    خدااااا دلم می خواد , دلم می خوام ساز بزنم ... من ساز زدن رو دوست دارم ... آهنگ رو دوست دارم ... مگه تو منو نیافریدی ؟ پس منو دوست داشته باش و از اینجا نجاتم بده ...


    کف دستم داشت تاول می زد و من از شدت درد از جام بلند شدم و بالا و پایین می پریدم و اشک می ریختم ...
    شوکت اومد و برام مرهم آورد ... با مهربونی و دلسوزی گذاشت روی دستم و یک تیکه پارچه بست روش که از درد طاقت نیاوردم و دوباره باز کردم و گفتم : می سوزه ... می سوزم , نمی تونم تحمل کنم ...
    شوکت خانم دارم می میرم , یک کاری بکن ...
    گفت : یکم طاقت بیار قربونت برم , می دونم ... می دونم ...

    و اشک هاش صورتشو خیس کرد و گفت : یک بارم با من این کارو کرده ...

    عزیز خانم در اتاق رو باز کرد و گفت : بسه دیگه , کولی بازی در نیار ...
    به علی هم چیزی نمی گی وگرنه یک روز خوش برات نمی ذارم ... میگی داشتی آتیش می گردوندی افتاده رو دستت ...
    شوکت گفت : عزیز من به علی می گم ... اون باید بدونه وقتی نیست چه بلایی سر زنش میاری ...
    شما نباید این کارو می کردی ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۲۱   ۱۳۹۷/۱/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هجدهم

    بخش سوم




    گفت : خوبه ,خوبه ... تو اگر خیلی چیز بلد بودی شوهرتو نگه می داشتی , زن نگیره ...
    دختره ی پررو اومده افتاده رو دست من , حرف زیادی هم می زنه ... میندازمت بیرون تا ببینی یک من ماست چقدر کره می ده ...
    بی چشم و رو ... نمی فهمی برا خاطر خودش این کارو کردم ؟ اگر نه من که دشمنش نیستم ... نباید تریبت بشه ؟ ... چیکار می کردم ؟ سر برمی گردونم یک دسته گل به آب می ده ...
    دوباره شروع کردم به داد زدن که : خدا سوختم , یکی به دادم برسه ...
    علی ... علی بیا نجاتم بده ...


    با همه ی این حرفا , جرات نکردم به علی بگم ...
    وقتی اومد و دید من از بس گریه کردم صورتم ورم کرده , اونم مثل بچه ها اشک تو چشمش نشست ... دستم رو بوسید و گفت : الهی من بمیرم برات ... دست لیلای من سوخته ؟ خاک بر سرم که این روز رو نبینم ...

    و داد زد : عزیز ؟ برای چی به لیلا گفتین سماور روشن کنه ؟ ... اون تو خونه ی پدر و مادرش کار نکرده , بلد نیست ... چرا شوکت نکرد ؟

    عزیز خانم گفت : اولا ما بهش نگفتیم , سر خود کرده ... بعدم مگه هر روز حاضر و آماده نیومده ناشتایی رو خورده ؟ کی به اون گفته بوده دست بزنه به زغال ؟ ...

    دوما , سوختگی که چیزی نیست خوب میشه ... شلوغش نکن ... بیخودی هم خودتو کوچیک نکن , اونم حالا خرشو دراز می بنده ...
    کی از سوختگی مرده که اون بمیره ؟ ...
    علی گفت : زبونتون رو گاز بگیرین ... خدا نکنه خار تو دستش بره , من طاقت ندارم ... بیا عزیز ببین تاول زده ... چیکار کنیم ؟ ببرمش دکتر ؟ حکیم بیارم ؟
    گفت : نه بشین سر جات , خودم مرهم می مالم خوب می شه ... قول بهت می دم تا فردا خوب خوب باشه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۲۵   ۱۳۹۷/۱/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هجدهم

    بخش چهارم




    شوکت گفت : علی ؟ داداش جون , دفی که برای لیلا خریده بودی را عزیز شکست ...
    علی مثل جرقه از جا پرید ... شروع کرد به داد زدن که : برای چی این کارو کردی ؟ من دوست دارم زنم دف داشته باشه ...
    بهت احترام گذاشتم شما نبینی ... دیگه چی می خواهی ؟

    و همین طور که عصبانی بود لباس پوشید و از خونه بیرون رفت ...
    فکر می کنم شوکت این حرف رو زد تا شاید علی حدس بزنه کار عزیز خانم بوده ولی علی ساده تر از این حرفا بود ...
    عزیز خانم که خیلی ناراحت شده بود , گفت : بهانه اش بود داد و بیداد کرد تا بره نصفه شب بیاد وگرنه اون برای این چیزا تو روی من وانمیسته ...


    من دلم بیشتر گرفت ... اگر باز بره و نیاد , با این دست سوخته و زخم زبون های عزیز خانم چیکار کنم ؟ ...
    ولی یک ساعت نشده علی با یک دف خیلی بهتر از اولی , برگشت ...
    عزیز خانم از شدت ناراحتی نمی تونست حرف بزنه ... علنا می لرزید ...
    گفت : علی ده بارم بیاری , من می شکنم ... اینجا جای این جور چیزا نیست , ما تو این خونه نماز می خونیم ...
    علی انگشتشو گرفت طرف عزیز خانم و گفت : فقط یک نفر به این دف دست بزنه , من می دونم و اون حتی شما عزیز ... لیلا دوست داره , منم براش خریدم ...
    هر وقت شما نبودین اون می زنه ... ما به شما کاری نداریم وگرنه می ذارم می رم خونه ی خانجان زندگی می کنم ...
    من که هنوز مچم تو دستم بود و درد می بردم , از خشم عزیز خانم می ترسیدم ...

    اونم مونده بود به علی که در مقابلش ضعف داشت چی بگه ... سعی کرد خودشو کنترل کنه ... گفت : فردا که از تو کافه ها جمعش کردی , نیای پیش من و بگی چیکار کنم ؟ ...
    اون موقع این منم که تفم تو صورتت نمی ندازم ...

    و با حرص غیظ در حالی که به من بد و بیراه می گفت , رفت بالا ...
    اون روز که رفتن ما به خونه ی خانجان از یاد رفت و بعد از اونم دیگه از ترس تقاصی که باید پس می دادم , حاضر نشدم حرفشو بزنم و وانمود کردم حالا که دستم سوخته کاری ازم برنمیاد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۲۸   ۱۳۹۷/۱/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هجدهم

    بخش پنجم




    علی از کنارم تکون نمی خورد ... تا وقتی که خواهراش اومدن ...
    اون روز اقدس و چهار تا بچه اش و عشرت و سه تا بچه اش برای ناهار اومدن خونه ی ما ...
    من از درد و غصه , دراز کشیده بودم و همه اومدن تو اتاق ما ...

    عزیز خانم جلوی چشم من و شوکت با آب و تاب تعریف می کرد که چطوری من از بی عرضگی دستم رو با زغال سوزوندم ... جوری که منم داشت باورم می شد ...

    خونه شلوغ بود و علی که خیلی خواهرا و بچه هاشون رو دوست داشت , سرش گرم شده بود و منو به حال خودم گذاشت ...
    من از اتاقم بیرون نرفتم  و حتی یک لقمه غذا نخوردم ... کارم اشک و ناله بود ...
    دیگه سوزش دستم خوب شده بود ولی این دلم بود که می سوخت و خاموش نمی شد ...

    فکر انتقام بودم ولی می دونستم که عزیز خانم صد برابر تلافی می کنه و من حریف اون نمی شم ...
    و این شوکت بود که مراقب من بود و از جریان خبر داشت ... اصرار می کرد که غذا بخورم ولی لب هامو به هم فشار می دادم و می گفتم : می خوام اینقدر نخورم تا بمیرم ...
    عزیز خانم می گفت : ولش کن شوکت ... می خواد بخوره می خواد نخوره ... لوس ترش نکن ... چیزی نشده که , به اسب شاه گفتن یابو ؟
    وقتی عشرت و اقدس رفتن , شوکت یواشکی اومد پیش منو گفت : دستت خوبه ؟
    گفتم : آره , دیگه نمی سوزه ولی درد دارم ...
    گفت : عزیز , لباس زیرای تو رو بخشید به عشرت و اقدس ... به علی بگو ولی نگو از من شنیدی ...


    برام مهم نبود و نمی خواستم جنجال دیگه ای راه بیفته ... اینم تو دلم نگه داشتم ...



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان