خانه
452K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۱:۳۴   ۱۳۹۶/۱۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " گندم زارهای طلایی "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

  • leftPublish
  • ۰۱:۱۶   ۱۳۹۷/۱/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت بیست و دوم

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱/۱۳۹۷   ۰۱:۳۸
  • ۰۱:۲۰   ۱۳۹۷/۱/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت بیست و دوم

    بخش اول




    حسین درو باز کرد و علی خودشو انداخت تو خونه و گفت : حسین , لیلا رو بگو بیاد ... می خوام ببرمش ...
    خانجان دوید جلو و با ناراحتی گفت : از اینجا برو , داری آبروی ما رو می بری ... چشمم روشن , تو با این دهن نجست اسم دختر منو میاری ؟؟؟ ...
    علی یکم تلو تلو خورد و سعی کرد چشمش رو بیشتر باز کنه و به خانجان نگاه کرد و گفت : خانجان بگو لیلا بیاد , من با شما کاری ندارم ...
    خانجان گفت : لیلا نمیاد , همین جا هست تا تکلیفش روشن بشه ... زنت رو می خواهی ؟ باید شرط و شروط بشنوی , با این حالم که نمی شه ... الان مستی , برو فردا بیا ...
    علی شروع کرد به داد و هوار راه انداختن که : کی گفته من مستم ؟ چرا تهمت می زنی ؟
     و شروع کرد دوباره خودشو زدن و همینطور که تو سر و کله ی خودش می زد , گفت : آخه منِ پدرسگ , منِ بی ناموس , مگه چیکار کردم ؟ ... ای خدا ... ای خدا ...
    بیچاره شدم ... زنم رو ازم گرفتن ... گرفتن ... گرفتن ... گرفتن ...

    و همین طور خودشو می زد ...
    حسین دستشو گرفت و مانع می شد ولی حریف اون نبود ...
    مجبور شدم برم جلو ... گفتم : علی ساکت شو ... نزن خودتو , آروم باش تا باهات بیام ...

    من اخلاقش رو می دونستم که اون زود عصبانیتش فروکش می کنه و یکم بعد انگار نه انگار که همچین اتفاقی افتاده , ولی خانجان و حسین و شریفه نمی دونستن و هر سه نگران و مضطرب شده بودن ...

    من و حسین به زور بردیمش تو اتاق و براش یک تشک انداختیم و اونم افتاد روش ... مرتب می گفت : لیلا بیا بغل من ... دوستت دارم ...

    ولی خیلی زود خوابش برد ...



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۲۳   ۱۳۹۷/۱/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت بیست و دوم

    بخش دوم



    شریفه گفت : وای لیلا جون , خدا به دادت برسه ... فکر نمی کردم علی آقا این طوری باشه ...
    حسین گفت : طوری نیست , می رن سر خونه زندگی خودشون ، درست می شه ...
    تو دلم گفتم نترس داداش , حرفتو زدی ... من اینجا نمی مونم ...
    علی یک مردی بود که اصلا بزرگ نشده بود ... قوی هیکل و ورزشکار بود ... شونه های پهن و بازوهای قوی داشت ... چهره ی مردونه و پر ابهت ولی از درون خالی بود ...
    یک دل مهربون و بی آلایش داشت و ساده و پاک بود ولی بد و خوب رو تشخیص نمی داد ... همین که بهش خوش بگذره براش کافی بود و به چیز دیگه ای فکر نمی کرد ...
    زود قانع می شد و هر حرفی رو به عنوان حقیقت قبول می کرد ...


    اون که خوابید , خانجان بازم گریه کرد ...
    حسین هم خیلی ناراحت شده بود ولی حرفی نزد چون نمی خواست من اونجا بمونم و نون خور اون باشم ...
    صبح , من و خانجان سفره ی ناشتایی رو آماده می کردیم ... تو اتاق تنها بودم که علی از سر و صدا بیدار شد ...
    کسل بود و تو رختخواب نشست و از من پرسید : لیلا دسته گل به آب دادم ؟
    گفتم : بله , اونم چه دسته گلی ...
    گفت : اداره هم که نرفتم , از اینجا راه بیفتم ظهر می رسم ...
    چیکار کردم ؟ کسی از دستم ناراحت شد ؟
    خانجان اومد تو اتاق ... پشتشو کرد به علی و جواب سلام اونو زیرزبونی داد چون معتقد بود جواب سلام واجبه ...
    علی گفت : خانجان جونم ؟ ... با من قهر کردین ؟ خدا منو بکشه که شما رو ناراحت کردم ... ببخشید , به خدا قول می دم دیگه تکرار نشه ...
    خانجان گفت : با این دهن نجس اسم خدا رو نیار ...
    صبح از بوی دهنت نمی تونستم نماز بخونم ... دیگه فرشته ها از اینجا رد نمی شن ...
    علی گفت : معذرت می خوام ... دیگه تموم شد , قول دادم ...
    خانجان گفت : قول چی ؟ ما رو به گناه آلوده کردی ... تموم شد و رفت ؟ ...
    میگن چه بخوری , چه با یک مست توی یک اتاق بخوابی , هر دوش معصیت داره و به پات می نویسن ... ما رو هم وارد گناه کردی ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱/۱۳۹۷   ۰۱:۲۴
  • ۰۱:۲۷   ۱۳۹۷/۱/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت بیست و دوم

    بخش سوم



    علی گفت : ای خانجان , اگر خدا خداس که می دونه من نصف شب اومدم خونه ی شما ... تقصیر شما چیه ؟
    گفت : خدا خودش گفته نباید با مرد مست نشست و برخاست کنی ...
    علی خندید و به شوخی گفت : خودش به شما گفت ؟
    خانجان گفت : خوبه والله ... حالا مسخره دست تو هم شدم ... حالا بگو من با شما چیکار کنم علی آقا ؟
    علی گفت : شما منو ببخش , هر کاری بگی می کنم ... ببین خانجان , من خیلی شما رو دوست دارم ... به خدا قدِ عزیزم شایدم بیشتر ... سخت نگیر دیگه ... شما به لیلا هیچی نگفتین اونطوری بی خبر از خونه زده بیرون ؟
    خانجان گفت : والله مادر , اگر منم بودم می زدم بیرون ... این زندگی نیست برای بچه ی من درست کردی ...


    اون دو نفر داشتن جر و بحث بیخودی می کردن و من از رفتار خانجان فهمیده بودم که می خواد علی رو ببخشه و منو برگردونه خونه ی عزیز خانم ...
    ولی من می دونستم که عزیز خانم هم دلش نمی خواد من برگردم و علی در این مورد حرفی نمی زد ...
    باید خودم یک فکری می کردم ...

    با حرفایی که حسین شب قبل زده بود و آب پاکی رو دستم ریخت , نمی تونستم اینجا بمونم ...
    هنوز سفره ی ناشتایی پهن بود که صدای خاله رو از تو حیاط شنیدم ...
    باید حدس می زدم جایی که اسم من باشه , خاله نمی تونه طاقت بیاره و میاد و مثل همیشه فرشته ی نجات من میشه ...
    اومد بالا و تا علی رو دید , دستشو زد به کمرش و گفت : هی , تو باز چه غلطی کردی این بچه رو از خونه فراری دادی ؟ ... اون مادرت چیکار کرده ؟ ... می خواستم اول برم خدمت ایشون بعد بیام ولی بازم صلوات فرستادم و شیطون رو لعنت کردم و گفتم بذار اول ببینم موضوع چیه ...
    علی گفت : خاله جون چیز مهمی نبود , شما رو چرا خبر کردن ؟ ...
    من الان اومدم لیلا رو ببرم ... بیخودی ناراحت شده , اصلا کسی بهش حرفی نزده ...
    ایناهاش , ازش بپرسین ... تو رو خدا لیلا بگو , عزیزم از اون موقع تو رو ناراحت کرده ؟ از گل بالاتر بهت گفته ؟

    رفتم جلو و خاله رو بغل کردم و گفتم : خاله , منو نجات بده ... من دیگه تو اون خونه برنمی گردم ...
    علی فورا گفت : لیلا ؟ چرا حالا این حرف رو می زنی ؟ خاله فکر می کنه ما چیکارت کردیم ...
    بگو که اونجا خوب و خوش بودیم ...

    خانجان هم دخالت کرد و گفت : بیا آبجی بشین , خوش اومدی ... به حرف لیلا گوش نکن , چرت و پرت میگه ... تو رو خدا تو بگو با یک اختلاف کوچیک مگه زن از خونه اش میاد بیرون ؟



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۳۱   ۱۳۹۷/۱/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت بیست و دوم

    بخش چهارم



    فردا هزار تا حرف پشت سرش درست می کنن ... تو خودتو ناراحت نکن , علی آقا اومده دنبالش و می برتش ...


    خاله کیف شیک آخرین مدلشو گذاشت رو زمین و نشست و گفت : اینطوری نمی شه خواهر , لیلا دختر عاقل و باشعوریه ... تو بچه ی خودتم نمی شناسی ... چرا می خوای وادارش کنی تا آخر عمر زجر بکشه ؟  که چیه ؟ می خواد با مادر شوهرش بسازه ... می خوام هفتاد سال سیاه نسازه ...
    ببین علی , برای لیلا خونه می گیری وگرنه لیلا بی لیلا ...
    من نمی دونم چی شده ولی می دونم اون بیخودی از اون خونه فرار نکرده ... تعریف کن ببینم چی شده ؟
    علی گفت : ببین خاله , کسی نمی تونه منو از زنم جدا کنه حتی یک شب ... چشم , به فکر خونه هم هستم ولی الان نه ... نمی تونم ... حقوق من کفاف کرایه خونه و خرجمون رو نمی ده ...
    الان به کمک عزیزم احتیاج دارم , اون راضی نمی شه ما ازش جدا بشیم ...
    خاله گفت : پس لیلا اینجا می مونه تا تو وضعت درست بشه ...
    خانجان گفت : چی میگی خواهر ؟ ... حسین راضی نیست ...
    خاله سری تکون داد و گفت : آفرین به تو ... اختیار خونه رو هم دادی به حسین ؟
    علی داد زد : بابا چی می گین شما ؟ من که نمردم , نمی ذارم زنم جایی بمونه ...
    خاله گفت : علی گوش کن ببین چی میگم ... خونه ی من خالیه , تنهام ... بیاین اونجا , فعلا کرایه هم نده ... همین که لیلا جلوی چشمم باشه برام کافیه ...
    برو اثاث زندگی رو جمع کن بیا , من لیلا رو با خودم می برم ...
    علی گفت : آخه خاله ....
    گفت : خاله بی خاله ... همین که من میگم , دیگه اجازه نمی دم این بچه حروم بشه ... ماشاالله خواهر من برای دخترش سنگ تموم گذاشته ...
    خوبه والله , حسین سگ کی باشه به لیلا بگه خونه ی باباش بمونه یا نمونه ؟ ...
    ولی مهم نیست ...
    پاشو لیلا بریم , اختیار خانجانت دست حسین افتاده ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱/۱۳۹۷   ۰۱:۳۸
  • leftPublish
  • ۰۱:۳۳   ۱۳۹۷/۱/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت بیست و دوم

    بخش پنجم



    خانجان گفت : آبجی , چرا شلوغ می کنی ؟ برای این میگم که اون دلش نمی خواد آبروریزی بشه و لیلا  بدبخت بشه ... طلاق بگیره بیاد تو چیذر چیکار کنه ؟ تو بگو ...
    علی عصبانی بود و رگ گردنش اومده بالا ... بلند شد گفت : طلاق چیه ؟ من و لیلا همدیگر رو دوست داریم ... بابا چرا اینطوری می کنین ؟
    بیا لیلا بریم خونه ی خودمون ...

    گفتم : نمیام ... من با خاله ام می رم , اگر منو می خوای تو هم بیا اونجا ...
    اومد جلو و با یک ضرب منو از زمین بلند کرد و انداخت رو شونه هاش و گفت : یا با من میای یا همین طور رو دست می برمت ...
    گفتم : ولم کن , منو بذار زمین ... خاله به دادم برس ...
    خاله گفت : بذارش زمین , من نمی ذارم ببریش ... حرف گوش کن ...

    همین طور که من روی شونه اش نگه داشته بود , گفت : ما خونه داریم ... وقتی مادر من خونه ی به اون بزرگی داره , چرا من باید بیام خونه ی شما زندگی کنم ؟
    خاله گفت : برای اینکه لیلا نمی خواد ... حتما دلیل داره ... لیلا بگو  چرا اومدی از اون خونه بیرون ؟
    از همون جا گفتم : هر شب مست میاد خونه , اون شب هم ماشینش رو آتیش زد ... عزیز خانم از چشم من دید , تو صورتم تف کرد و گفت خدمتت می رسم ... منم ترسیدم فرار کردم ...



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۳۷   ۱۳۹۷/۱/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت بیست و دوم

    بخش ششم



    علی آهسته منو گذاشت زمین و پرسید : واقعا عزیز از چشم تو دید ؟ ...
    گفتم : بله , هر شبی رو که تو می ری مست می کنی به من سرکوفت می زنه که عرضه ی شوهرداری ندارم ...
    چشمم ترسیده , اگر مثل اون دفعه منو بزنه یا داغم کنه چیکار کنم ؟ ...
    علی تو رو خدا بیا برییم خونه ی خاله زندگی کنیم ...
    خاله گفت : به اون التماس نکن ... چاره نداره ... خدا رو شکر کن بهت اجازه می دم بیای خونه ی من ,  دارم بهت لطف می کنم ...


    مدتی این بحث ها ادامه پیدا کرد و علی حریف خاله نشد و قبول کرد که با اون برم و خودشم بره اثاث رو بیاره ...
    خانجان گریه می کرد و می گفت : این کارو نکن لیلا ... عزیز خانم بی آبروت می کنه , دیگه آبرو برامون نمی ذاره ... برو پیشش ازش اجازه بگیر , با رضایت اون این کارو بکن ...
    ولی بازم خاله به دادم رسید و گفت : اگر لیلا بخواد این کار و بکنه من نمی ذارم ...


    ظهر برای ناهار خونه ی خاله بودم ...
    منظر از دیدنم خیلی خوشحال شده بود ... خونه کاملا تغییر کرده بود ... خاله تمام وسایل قدیمی رو جمع کرده بود و با وسایل شیک خونه رو مبلمان کرده بود ...
    تا اون موقع من روی مبل نشسته بودم ... خیلی برام جالب بود ...

    نیم ساعتی بود که ما رسیده بودیم ... خاله خوشحال بود و می گفت : دیدی بالاخره تو رو پس گرفتم ...
    حالا علی اگر تونست دست از پا خطا کنه , با من طرفه ...

    و خندید و به شوخی گفت : اگر کف دستشو با زغال نسوزندم ...
    منم خندیدم و گفتم : اونم شکایت ما رو می بره پیش عزیز خانم , اونم میگه ... ( ادای عزیز خانم رو در آوردم ) دست بچه ی منو می سوزونین ؟ تف به روتون بیاد ... حالا دَماری از روزگارتون در بیارم که مرغ های آسمون به حالتون گریه کنه ...

    و هر سه تایی بلند خندیدم ...
    که صدای زنگ در اومد ...
    منظر رفت درو باز کرد و من با شنیدن صدای عزیز خانم چهار ستون بدنم لرزید ... علی هم پشت سرش بود ...

    اومدن تو ...



    ناهید گلکار

  • ۰۸:۰۰   ۱۳۹۷/۱/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت بیست و سوم

  • ۰۸:۰۵   ۱۳۹۷/۱/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت بیست و سوم

    بخش اول



    از همون جا داد زد : خاله خانم ؟
    خاله رفت جلو و منم فورا پشت در یکی از اتاق ها قایم شدم ...
    خاله گفت : بی خبر اومدی ، داد هم می زنی ؟ دسته گل به آب دادی , دسته گل می خوای ؟ ...
    گفت : خوشم باشه , تو چه حقی داری عروس منو میاری تو خونه ات ؟ ... کجاست ؟ اومدم با تو سری ببرمش ... تو هم هر کاری می خوای بکنی , بکن ...
    خاله گفت : نه بابا ! چه قدرتی ؟ تو می خواهی لیلای منو از این خونه با تو سری ببری ؟ یک کاری نکن عزیز خانم رومون به هم باز بشه ...
    رو فرش خونه ی من وایستادی , حرمت نگه دار تا حرمتت رو نریزم ...
    گفت : تو برای کی حرمت قائل شدی ؟ چه حقی داری زن پسر منو به زور میاری اینجا ؟
    خاله گفت : به همون حقی که تو دست دختر منو سوزندی ... به همون حق که هر کار بدی پسرت می کنه از چشم بچه ی ما می ببینی ... اصلا نمی خوام خونه ی تو زندگی کنه , چی میگی حالا ؟
    عزیز خانم بلند داد زد : لیلا ... کجایی ؟ لیلا خودتو نشون بده ...
    یا الان میای با من می ریم یا به خداوندی خدا همین فردا برای علی زن می گیرم , بعدا گله نکنی ... زود باش ...
    علی گفت : عزیز چی میگی ؟ همچین قراری نداشتیم , از پیش خودت دل زن منو خون نکن ...

    سرش داد زد : بی عرضه , همین کارا رو کردی که سرت سوار شدن ... مرد بودی تو سرش می زدی برش می گردوندی ...
    گفت : اِ ... اِ ... اِ ... عزیز ؟ شما نگفتی دیگه حق نداره پاشو تو اون خونه بذاره ؟
    خوب منم بهش گفتم , لیلا هم ترسید و نیومد ... اون اول که قرار نبود برنگرده , به خدا خواست بیاد من بهش گفتم عزیز راهت نمی ده ...
    گفت : تو چرا حرفی رو که من بهت زدم به اون گفتی ؟ آلو تو دهنت خیس نمی خوره ...
    باید میاوردیش معذرت بخواد , نه اینکه آواره ی خونه ی کس و ناکس بشه ...
    لیلا , زود باش بیا بریم ...
    خاله گفت : بیخودی صداش نکن , تا من نگم نمیاد ... اون گوش به فرمون منه ...
    گفت : تو خاله اش هستی , مادرش که نیستی ... اختیار اون دست خانجانه ...
    خاله گفت: کور خوندین ... خودت می دونی لیلا پیش من بزرگ شده , مگه تو خونه ی من اونو ندیدی و پسندیدی ؟ مگه تو خونه ی من نیومدی خواستگاری ؟ یادت نیست ؟ الانم بزرگترش منم ...

    نمیاد , تو برو هر کاری دلت می خواد بکن ...
    اگر علی اومد که اومد ... اگر نیومد و زن گرفت , اول پدرشو در میارم دوما طلاق لیلا رو می گیرم ...
    خودت می دونی اون بالا بالاها نفوذ دارم ...


    ناهید گلکار

  • ۰۸:۰۹   ۱۳۹۷/۱/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت بیست و سوم

    بخش دوم



    گفت : بله ... وقتی بی حجابی مثل تو بدون شوهر باشه , نفوذ هم پیدا می کنه ... پسرای جواد خان کلاهشون رو بذارن بالاتر ...
    پس بگو لیلا رو می خوای مثل خودت بکنی ... پسر منم کلاهشو بذاره بالاتر ...
    خاله گفت : بله , بله , چون نمی خوام مثل تو بشه ...
    عزیز خانم دوباره داد زد : برای بار آخر میگم لیلا , اگر نیای برای علی زن می گیرم ... نگی نگفتی ...
    یکم صبر کرد ... صدایی نشنید ...
    گفت : بیا بریم علی , من حجت تموم کردم ... تو سر سگ بزنی زن پیدا می شه , برات یکی می گیرم مثل دسته ی گل ... حالا لیلا خانم هم می تونه بیاد عروسی ...

    و همین طور که می رفت طرف در , سرشو برگردوند و با حرص گفت : برا عروسی خبرت می کنم , تشریف بیارین ...
    علی نگاهی به خاله کرد و با التماس گفت : چیکار کنم خاله ؟ به دادم برس ... آوردمش اینجا راضیش کنین , چرا دعوا کردین ؟ ...
    خاله خنده ی تمسخرآمیزی زد و گفت : برو زن بگیر بی عرضه ... تو که نمی تونی از پس مادرت بر بیای زن می خوای چیکار ؟
    علی گفت : نگو خاله تو رو خدا , خوب مادرمه نمی تونم ولش کنم که ...
    خاله گفت : برو محکم وایستا بگو می خوام اثاثم رو ببرم ... وقتی در مقابل کار انجام شده قرار گرفت , بعدا یک کاریش می کنیم ... اونطوری بهتر راضی می شه ...
    علی با اوقاتی تلخ رفت ولی من دلم شور افتاد ... احساس می کردم دوستش دارم و دلم نمی خواد زن بگیره ...
    می خواستم برگرده ...

    حتی متوجه شدم وقتی اومدم تو این خونه اصلا یاد هرمز نکردم ... پس حتما خاطر علی رو می خوام ...
    خیلی دلم گرفته بود و خاله هر کاری می کرد سر حال نمی اومدم ...
    تا ملیزمان با شوهرش اومد به خاله سر بزنه و چشمش افتاد به من ... داد زد : تو اینجا چیکار می کنی ؟ وای , باورم نمی شه ...

    منم خیلی از دیدنش خوشحال شده بودم ...
    هوشنگ , شوهر ملیزمان , جوونی بود همسن و سال علی ... و خیلی از نظر قیافه از ملیزمان سر بود ....

    تا اون موقع ندیده بودمش چون عزیز خانم اجازه نداد به عروسی اون برم ... دعوایی راه انداخت و علی از خونه زد بیرون و طبق معمول نصف شب برگشت خونه و من تمام شب رو گریه کرده بودم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۰۸:۱۳   ۱۳۹۷/۱/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت بیست و سوم

    بخش سوم



    تا شام حاضر شد , دور هم نشسته بودیم و حرف می زدیم ... خاله با آب و تاب تمام جریان های زندگی منو برای اونا تعریف کرد ...
    دلم نمی خواست تو همون برخورد اول هوشنگ از زندگی من سر در بیاره و بدونه برای چی اومدیم اینجا ...
    ولی خاله می گفت و می گفت و من گوش به زنگ اومدن علی بودم ... با هر صدایی از جام می پریدم ...
    دیر کرده بود ... یعنی ممکن بود علی زن بگیره ؟ ... نه , امکان نداره ... لیلا اون تو رو دوست داره , اصلا خیلی مهربونه ...
    واقعا تو این مدت خیلی اذیتم کرد ولی ناخواسته بود و منظوری نداشت اما از گل بالاتر به من نگفت ... اصلا با من دعوا نمی کرد و هر چی می گفتم گوش می داد ...
    پس امکان نداره ...
    ولی اگر عزیز خانم مجبورش کنه و زن بگیره ؟ و علی هم از اون خوشش بیاد , بعد منو ول می کنه ؟ ...
    خوبه برگردم خونه ی عزیز خانم , ازش معذرت می خوام و تموم می شه می ره ... آره , اگر نیومد همین کارو می کنم ...
    اجازه نمی دم علی زن بگیره ...
    خاله افکارم رو پاره کرد و گفت : لیلا کجایی ؟ چیکار کنم ؟ شام بخوریم یا منتظر علی بشیم ...
    دیگه نا امید شده بودم ... گفتم : فکر نکنم دیگه بیاد , عزیز خانم نمی ذاره ...
    گفت : ناراحت نباش ... الان نیاد , صبح اینجاست ... دست و پاشو که نبستن ...
    اگر بخواد بیاد میاد ... از من به تو نصیحت , برای کسی بمیر که برات تب کنه ...


    سفره رو پهن کردیم ... شام خوردیم ... جمع کردیم ... چایی خوردیم ...
    ولی از علی خبری نشد ...

    ملیزمان و هوشنگ خوابشون گرفته بود و می خواستن برن ...
    داشتیم خداحافظی می کردیم که یک ماشین جلوی در نگه داشت ...
    قلبم فرو ریخت ... تا اون موقع هیچ وقت از اومدن علی خوشحال نشده بودم و این درست همون چیزیه که تو زندگی , همه تجربه می کنن ...
    تا چیزی رو داریم قدرشو نمی دونیم ...


    به طرف در پرواز کردم و قبل از اینکه علی زنگ بزنه , درو باز کردم ...
    پشت در بود و دف منم تو دستش و با خنده ی پیروزمندانه ای گفت : لیلا اومدم ... رفتم اداره یک ماک ( کامیون ارتشی ) گرفتم و اثاث رو جمع کردم و آوردم ... باورت می شه ؟
    گفتم : الهی فدات بشم , خوب کردی ...

    و دف رو از دستش گرفتم ...
    چشمش برق زد و گفت : تو چی گفتی ؟ فدای من بشی ؟

    از خجالت سرخ شدم ...
    خاله اومد و جلو و بقیه ام پشت سرش ...



    ناهید گلکار

  • ۰۸:۱۷   ۱۳۹۷/۱/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت بیست و سوم

    بخش چهارم



    ملیزمان و هوشنگ از رفتن منصرف شدن و همه با هم اثاث رو خالی کردیم و بردیم توی دو تا از اتاق های جلوی حیاط و درشو بستیم و گذاشتیم برای صبح ...
    یکم بعد علی و هوشنگ که موقع خالی کردن اثاث با هم دوست شده بودن , تازه سر خنده و شوخی رو باز کرده بودن و دور هم نشستیم ...
    علی گفت : به خدا هوشنگ , امشب اولین بار بود زنم قربون صدقه ی من رفت ... اگر می دونستم زودتر میومدم خونه ی خاله ...
    ببین دستم سوخته لیلا یک نگاه بهش ننداخته , اصلا از من نپرسید چی شد دستت سوخت ؟ حالا چطوره ؟
    هوشنگ گفت : ولی من دائم خونه ی خاله ام اما میلزمان این کارو نمی کنه ... پس تو شانس آوردی ...
    ملیزمان گفت : مثلا تخم دو زرده می کنی که قربون صدقه ات برم ؟
    خاله گفت : لیلا یکم دف می زنی ؟ ببینم یادت نرفته باشه ...
    گفتم : نه بابا ! دیروقته , باشه بعدا ... الان حالشو ندارم ...
    علی پرید دف رو آورد و داد دست من و گفت : تو رو خدا لیلا , بذار خستگیم در بره ...

    و خودش بشکن زد و سرشو تو صورت من تکون داد و خوند : درد بی درمون من , دوا و درمون نمی شه ...
    شروع کردم به زدن و خوندم : سوغات شهر فرنگ , زیره ی کرمون نمی شه ...
    گفت : تخته نمد , قالی کرمون نمی شه ...
    گفتم : یه خراور من نمی شه , تاریکی روشن نمی شه ...
    همه با هم دست می زدن و با ما می خوندن ... علی از جاش بلند شد و شروع کرد به رقصیدن و بشکن زدن که : من که ز مال دنیا یک عباسی ندارم , بهتره زن نگیرم ... بهتره زن نگیرم ...
    نه از شما نه از خودم رودروایسی ندارم , بهتره زن نگیرم ...
    برم برم که لیلی , مجنون نمی شه ... دو متر دبیت مشکی , واسه فاطی تنبون نمی شه ...



    ناهید گلکار

  • ۰۸:۲۲   ۱۳۹۷/۱/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت بیست و چهارم

  • ۰۸:۲۵   ۱۳۹۷/۱/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت بیست و چهارم

    بخش اول



    روزگار عجیبیه ... آدما بدون اینکه چیزی تغییر کرده باشه , خوشحال میشن ... تو همون زمان می تونن غمگین باشن ...

    و این برای اینه که ما فقط نوک دماغمون رو نگاه می کنیم ...
    چند ساعت پیش داشتم از غصه می مردم و حالا شاد و شنگول می زدیم و می رقصیدیم و اصلا یادم  رفت که عزیز خانمی وجود داره که برای کینه هاش دوایی جز انتقام نداره ...
    ملیزمان و هوشنگ شب رو اونجا موندن و صبح بعد از اینکه علی و شوهر اون رفتن سر کار , همه با هم مشغول جابجا کردن اثاثیه ام شدیم ...
    یک اتاقک کوچک توی حیاط , پایین پله ها بود که اونم برای خودم مطبخ درست کردم و با وسایل خیلی کمی که داشتم مجبور بودم اونجا آشپزی کنم ...
    قرار بود من و علی از در حیاط رفت و آمد کنیم تا مزاحم خاله نباشیم ... اون خیلی به استقلال خودش اهمیت می داد ...

    در ثانی به من گفت : این طوری تو هم راحت تری , شاید من مهمونی داشته باشم تو نخوای اونا رو ببینی یا تو مهمونی داشته باشی که من خوشم نیاد ... پس بهتره از همین اول تو دست و پای هم نباشیم ...
    دو تا اتاق تو در تو که یک در به ایوون داشت , مال من شد ... بدون اینکه هر روز نگران عزیز خانم باشم یا از مواجه شدن با شوکت اجتناب کنم ...
    علی از سر کار یکراست میومد و دیگه از کافه رفتن خبری نبود چون هم پول نداشت و هم عزیز خانم ماشین رو ازش گرفته بود ... و من از این بابت خوشحال بودم , به هر حال اون ماشین بر اثر سوختگی شکل ظاهری خوبی نداشت و باید تعمیر می شد و علی خودش هم پولی نداشت که این کارو بکنه ...

    و ما به آرومی تو خونه ی خاله زندگی می کردیم ...
    لذت زندگی مستقل چیزی بود که خاله با درایتی که داشت , به من داده بود ...
    اصلا کاری به کارم نداشت و گاهی من به اون سر می زدم و گاهی اون به من ...
    خودش بیشتر روزا خونه نبود ... وقتی پرسیدم کجا می ری , گفت : پرورشگاه ... یک روز می برمت ...
    گفتم : پرورشگاه برای چی ؟
    گفت : نپرس , وضعشون خیلی خرابه ... نه پول هست نه مواد غذایی , دارم سعی می کنم یک پولی جمع کنم تا اونا رو از این وضع نجات بدم ...
    وقتی دیدی خودت می فهمی ...

    تو به فکر این باش که درس بخونی ... فردا حاضر شو بریم متفرقه , اسمت رو بنویسم تا دیر نشده و امسال رو از دست ندی ...



    ناهید گلکار

  • ۰۸:۲۹   ۱۳۹۷/۱/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت بیست و چهارم

    بخش دوم



    علی که اومد , بهش گفتم ... خوشحال شد و استقبال کرد ... ولی تو فکر بود و می گفت : دلم برای عزیز شور می زنه ... می ترسم برم سر بزنم , گیرم بندازه ...
    گفتم : علی اون مادرته , هر چی دیرتر بری سنگین تر می شه ... تو رو خدا زودتر برو ...

    اگر لازم بود منم بعدا میام و ازش عذرخواهی می کنم دیگه کدورت نباشه ...
    گفت : اصلا بیا با هم بریم ... چی میگی ؟ میای ؟
    گفتم : راستش می ترسم عزیز خانم ناراحت بشه ... ولی باشه , میام ... نمی خوام مادرت از ما دلگیر باشه ...
    با خاله مشورت کردم ... گفت : بد نیست , اگر نری بعدا دردسر درست می کنه ... من اونو می شناسم , کینه ی شتری داره ...
    الان یک هفته گذشته شاید آروم شده باشه ...
    ولی یک وقت از دهنت در نره بگی برمی گردم تو خونه ی شما ... من اجازه نمی دم ...
    گفتم : نه خاله , خاطرتون جمع باشه ...


    ساعت چهار با هم راه افتادیم طرف خونه ی عزیز خانم ...
    علی خوشحال بود و می گفت : با درشکه می ریم , ان شالله با ماشین خودمون برمی گردیم ... می خوای یک چیزی برای عزیز بخریم ؟
    گفتم : چقدر پول داری ؟

    پرسید : تو هیچی نداری ؟
    گفتم : من از کجا پول دارم ؟ کسی به من پول نداده ... تمام طلاهام و پول های سر عقد دست عزیز خانمه , حتی نذاشت بهش نگاه کنم ... فردای عروسی طلاها رو ازم گرفت و گفت قایم کنم دزد نیاد ببره دلمون بسوزه ...
    کاش اونا رو می داد ...
    علی گفت : می گیرم ازش قربونت برم ... حتما می ده , اون که از ما چیزی دریغ نداره ...

    با درشکه تا سر کوچه رفتیم ...



    ناهید گلکار

  • ۰۸:۳۴   ۱۳۹۷/۱/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت بیست و چهارم

    بخش سوم



    علی کلید انداخت و رفتیم تو ... قلبم چنان تند می زد که می ترسیدم طاقت نیارم ...
    خیلی وحشت داشتم ولی باید خودمو کنترل می کردم ... از ترس جلو نرفتم ... همون جا تو راهرو وایستادم ...
    علی از اون یک دونه پله رفت پایین و صدا زد : عزیز ؟ عزیز , من اومدم ...
    شوکت زود خودشو رسوند به ما و با اشتیاق از ما استقبال کرد ... خیلی خوشحال شده بود و منو بغل کرد و بوسید و اشک تو چشمش جمع شد ...
    گفتم : خوبی شوکت خانم ؟
    گفت : نه , چطوری خوب باشم وقتی شماها نیستین ؟ می خواستم بیام از عزیز ترسیدم ...
    گفتم : قدمتون رو چشم ... منتظرتون هستم , حتما بیاین ...

    علی پرسید : کو عزیز ؟

    با دست اشاره کرد : بالاست , غمبرک زده یا خوابیده ...
    علی از پله ها رفت بالا ولی من هر چی شوکت اصرار کرد برم تو اتاق , از جام تکون نخوردم ...

    گفتم : صبر کن عزیز اجازه بده ...
    چند لحظه بعد صدای عزیز خانم بلند شد و علی هراسون اومد پایین و گفت : لیلا فرار کن ...
    عزیز خانم پشت سرش با یک چوب داشت میومد ... یکی زد تو کمر علی که : برو کنار , بذار خدمتش برسم ... دختره ی بی حیا ,  پررو , اومدی اینجا چه غلطی بکنی ؟ ...
    گفتم : عزیز خانم ببخشید , نفهمی کردم ...

    چوب رو بلند کرد و علی دستشو گرفت و به زور چوب رو انداخت ولی فحش های بدی به من می داد و عصبانی بود ... طوری که معلوم می شد آروم شدنی نیست ...

    همین طور که فریاد می زد , گفت : اختر ... اختر ... دارم برای علی زن می گیرم , اسمش اختره ...
    دیگه پاتو تو این خونه بذاری قلم پاتو می شکنم ... گمشو بی آبرو ...
    زن گرفتم برای علی مثل دسته ی گل , حالا برو هفت لای جیگرت بسوزه ... اگر دیگه سراغت اومد ... خواهیم دید ... منو سنگ رو یخ می کنی ؟
    اومدم دنبالت نیومدی , دیگه جای گله گزاری نیست ... منم دیگه تو رو عروس خودم نمی دونم ...
    برو گمشو ... یک عروسی براش می گیرم از حسودی دق کنی ...
    علی گفت : عزیز این حرفا چیه می زنی ؟ تو رو خدا کوتاه بیا ... لیلا زن منه , اینو بفهم ... من جز اون کسی رو نمی خوام ...
    گفت : تو هر وقت دلت می خواد بیا اینجا , این عفریته رو نیار ... نمی خوامش , بره لا دست باباش ... بره تو گور ...


    من گریه کنون از خونه زدم بیرون ...
    علی یکم بعد اومد ... گویا به عزیز التماس کرده بود ماشین رو پس بده ولی اون نداده بود و گفته بود هر وقت اومدی اختر رو دیدی , بهت می دم ...



    ناهید گلکار

  • ۰۸:۳۷   ۱۳۹۷/۱/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت بیست و چهارم

    بخش چهارم



    علی دنبالم اومد من که آشفته و عصبی بودم ... اونم دست کمی از من نداشت ...
    دست منو گرفت و بدون اینکه حرفی بزنیم , پیاده راه افتادیم ...
    من هنوز اشک می ریختم و علی حرفی برای گفتن نداشت ...
    پول نداشتیم سوار چیزی بشیم ... اصلا حوصله نداشتیم ...
    همین طور پیاده از نواب تا پشت توپخونه که خونه ی خاله بود , پیاده رفتیم ...
    علی سعی می کرد منو آروم کنه ولی نمی شد ... خیلی بهم برخورده بود و ترس از اینکه عزیز خانم برای علی زن بگیره , دنیای منو تیره و تار کرده بود ...
    اون شب حالم خیلی خراب بود ... احساس بدی داشتم , دلم می خواست بدونم واقعا کار بدی کردم که با عزیز خانم نساختم ؟ ... شاید تقصیر منم بوده ... حتی حاضر بودم دوباره برگردم و باهاش زندگی کنم ...

    هیچکدوم شام نخوردیم ... راستش نه نون داشیم نه پول , نمی خواستم همین اول کاری از خاله نون قرض کنم ...
    نونی که اون روزا کیمیا شده بود ...
    بالاخره علی گفت : تو رو خدا گریه نکن , من نمی تونم اشک تو رو ببینم ...
    گفتم : علی اگر عزیز خانم ازت بخواد زن بگیری چیکار می کنی ؟ ...
    گفت : برو بابا , چی داری میگی ؟
    محال ممکنه ... تو زن منی , دیگه زن می خوام چیکار ؟ عزیز تهدید می کنه تا تو رو ناراحت کنه ولی این کارو نمی کنه ...
    فردا می رم ماشین رو ازش می گیرم ولی فکر نکنم پول رنگ اونو بده ... باید یک مدتی همین طوری سوار بشیم ...
    لیلا , کاش اون روز که اومده بودم دنبالت , خودتو قایم نمی کردی ... بیچاره خیلی کنف شد , به غرورش برخورده حالا افتاده سر لج ...

    نگران نباش , من درستش می کنم ...
    و سرمو گرفت تو بغلش و نوازشم کرد ...

    انگار من یک لیلای دیگه شده بودم ... قبلا بدم میومد و خودمو کنار می کشیدم ولی حالا احساس می کردم آغوش اون تنها پناهگاه منه ...



    ناهید گلکار

  • ۰۸:۴۲   ۱۳۹۷/۱/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت بیست و چهارم

    بخش پنجم



    فردا خاله ازمن پرسید : چی شد ؟ رفتی خونه ی عزیز خانم ؟
    گفتم : بیرونم کرد و گفت برای علی زن می گیره ... خاله کار اشتباهی کردم با عزیز خانم نساختم ؟
    گفت : چرا فکر می کنی تو اشتباه کردی ؟ این اونه که به جای اینکه به شما دو جوون بال و پر بده , پر و بالتون رو شکسته ... از این دنیا چی می خواد ؟ خودشم نمی دونه ... انسانیت نداره ...
    تو یک دختر بچه ای , چرا باید ازت انتظار داشته باشه مثل یک آدم بزرگ رفتار کنی ؟

    می دونی چرا ؟ چون خودش عقل نداره ... لیلا کسی که بدی می کنه و چشم نداره یکی دیگه رو ببینه , خودشو کوچیک تر از اون طرف می دونه ... آدم های بزرگ و سخاوتمند هرگز بدی نمی کنن ...

    هیچ وقت برای گذشته افسوس نخور ... شاید راه بهتری بود که این طوری اختلاف نشه ولی حالا که شده , برو جلو ... اگر برگردی مرتب به عقب نگاه کنی , همه ی گرفتاری ها رو دائم با خودت می بری ... برو جلو و نترس ...
    این عزیز خانم یا من یا علی نیستیم که زندگی تو رو می سازیم , اگر ترسو و ضعیف باشی حتم داشته باش آینده ات خراب می شه ... و اگر جسور و محکم بودی , خاطرت جمع باشه روزگار خوبی در انتظار توس ...
    گفتم : خاله , اگر برای علی زن بگیره نمی تونم تحمل کنم ... اینجا دیگه زندگی دست من نیست , دست عزیز خانمه ...
    گفت : نفهمیدی چی میگم ... عزیز من , دخترم , لیلای من , زندگی پر شده از این چیزا ... ممکنه براش زن بگیره , اصلا هزار تا اتفاق میفته که قابل پیش بینی نیست , تو برو جلو و با همه چیز مواجه بشو ... خودتو نباز ... نذار کسی سد راهت بشه ...

    تو در واقع ناخودآگاه همین کارو با عزیز خانم کردی ...
    برای همین ازت حمایت می کنم ... ولی به من متکی نباش رو پای خودت بایست ...


    در واقع اونجا درست متوجه ی حرفای خاله نشدم ولی حالم بهتر شد و آروم شدم ...
    اون روز با خاله رفتیم اسم منو نوشتیم و کتاب هامو خریدم ... موقع برگشت , توپخونه قیامت شده بود ... مردم ریختن بودن بیرون و به کمبود نون و کیفیت اون اعتراض می کردم و شعار می دادن : نون و پنیر و پونه , قوام گشنمونه ...
    شیشه ی مغازه ها رو می شکستن ...

    خاله یک زن بود که پشت فرمون نشسته بود و اون زمان زیاد مردم با این چیزا , کنار نمیومدن ...
    جلوی ماشین شلوغ بود و ما با سرعت کمی می رفتیم ...

    چند نفر به ماشین حمله کردن و با چوب شیشه ی عقب ماشین رو شکستن ...
    من جیغ می کشیدم و خاله به اونا فحش می داد ...

    بعد پاشو گذاشت رو گاز و از میون مردمی که از جلوی ماشین فرار می کردن , از اونجا دور شد ...
    ولی هر دو ترسیده بودیم و می لرزیدیم ...

    وقتی دم خونه رسیدیم , خاله از ترس حمله ی دوباره ی اونا , ماشین رو برد تو حیاط ...

    ولی قدرت پیاده شدن نداشتیم ...


    بعدها , اون روز به اسم بلوای نون معروف شد ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۵/۱/۱۳۹۷   ۰۸:۴۳
  • ۱۸:۵۸   ۱۳۹۷/۱/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت بیست و پنجم

  • ۱۹:۰۱   ۱۳۹۷/۱/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت بیست و پنجم

    بخش اول



    چند روزی دبیرستان ها و کلاس های متفرفه به خاطر این شلوغی ها تعطیل بودن و من با علاقه ی خیلی زیادی شروع کردم به خوندن کتاب هام ...
    ولی مرتب یاد تهدیدهای عزیز خانم میفتادم و آروم قرار نداشتم ... یک جور دلشوره افتاده بود به جونم ...

    نمی تونستم اونطور که خاله ازم می خواد بی خیال این حرفا بشم ...
    پس سعی می کردم هر چی می تونم به علی محبت کنم و مثل حرفای خوبی که اون به من می زد , منم به اون بزنم ...
    شاید دلش راضی نشه و به حرف عزیز خانم گوش نکنه و زن نگیره ...

    برای همین با وجود اینکه پول نداشتیم و علی مجبور شد از یکی از دوستاش قرض بگیره و اون پول رو هم با احتیاط خرج می کردیم ولی با هم خوش بودیم ...

    اون از تغییر رفتار من چنان به وجد اومده بود که کلا عزیز خانم رو فراموش کرده بود ...


    کلاس ها باز شد ... هر روز از اداره که میومد و ناهار می خوریم و منو می برد دم کلاس ... اونجا تو راهرو منتظر می شد تا کلاسم تموم بشه و با هم برمی گشتیم ...
    گاهی قدم زنون تا لاله زار می رفتیم ، یک شاهی می دادیم تخمه می خریدیم و صدای فیلم ها رو از تو خیابون گوش می کردیم و گاهی جلوی تماشاخونه ی نصر , به صدای سیاه بازی و شعر هایی که می خوندن گوش می دادیم ...
    با هم شرط می بستیم که کی زودتر اون شعرها رو یاد می گیره و بعد بلند بلند با هم می خوندیم و می خندیدیم ...
    گاهی هم یک تصنیف می خریدیم و باز مسابقه ی کی زودتر حفظ میشه راه مینداختیم و بیشتر وقت ها من برنده می شدم و علی هر بار خوشحال می شد و قربون صدقه ی من می رفت ...
    و آخر شب همین طور که کتاب های من زیر بغل علی بود و من خوابم گرفته بود , تو تاریکی شب منو بغل می زد و من دست هامو دور گردنش حلقه می کردم و اون تا خونه حرفای خوب به من می زد ...
    وزن من زیاد نبود و برای اون کار راحتی بود اما برای من احساس امنیت و عشق میاورد ...



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان