خانه
452K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۱:۳۴   ۱۳۹۶/۱۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " گندم زارهای طلایی "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

  • leftPublish
  • ۱۹:۰۵   ۱۳۹۷/۱/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت بیست و پنجم

    بخش دوم



    هوشنگ هم از علی خیلی خوشش اومد بود ... بیشتر شب ها میومدن خونه ی خاله که در این صورت ما هم شام پیش خاله بودیم ... من می زدم و علی و هوشنگ با هم می خوندن و گاهی هم اون دو نفر تخته بازی می کردن و من و ملیزمان با هم درددل می کردیم ...
    با اینکه من حرفی به خاله نمی زدم ولی اون می دونست که اوضاع مالی خوبی ندارم ... ولی همین که از زندگیم راضی بودم برای اون کافی بود و به ما کمک نمی کرد و همیشه می گفت : می دونم وضعت خوب نیست ولی باید روی پای خودتون بایستین ... تازه من از تو واجب تر دارم ...

    و من متوجه حرف اون نمی شدم ... تا اینکه یک روز خاله وقتی علی رفت سر کار , ازم خواست با اون برم پرورشگاه ... البته اون زمان دارالایتام می گفتن ...
    خاله تازه شیشه ی عقب رو انداخته بود و بعد از مدت ها که شهر آروم شده بود می خواست دوباره رانندگی کنه ...
    هوا خیلی زیاد سرد بود و  آسمون گرفته بود ...
    فورا کارامو کردم و باهاش رفتم ...

    مثل اون کلاه سرم گذاشته بودم و مثل اون کت و دامن پوشیدم ...
    جلوی یک در آهنی آبی بزرگ و رنگ و رو رفته و زنگ زده ایستاد و گفت : همین جا پیاده بشیم بهتره ...


    وارد شدیم ... حیاطی بود با آجر فرشی بدنما ...
    نمی دونم چون هوا ابری بود من این احساس رو داشتم یا اونجا خیلی دلگیر و غمبار بود ...

    وقتی وارد ساختمون شدیم چیزایی دیدم که حتی تا اون موقع به ذهنم هم نمی رسید ...

    یک مرد پیر و ضعیف اومد جلو و گفت : خانم , خوش اومدین ...
    خاله گفت : آقا یدی برو وسایل رو از عقب ماشین بیار ... یکی رو با خودت ببر کمک کنه , زیاده ...

    پیرمرد گفت : به چشم خانم ...

    و سوییچ رو گرفت و رفت ...
    بعد یک خانم چاق و قد کوتاه با سرعت اومد طرف ما ...
    گفت : وای خانم , دیروز منتظرتون بودم ... چرا نیومدین ؟
    خاله گفت : نتونستم , داشتم چیز میز آماده می کردم ... برای چی ؟
    گفت : خدیجه حالش خوب نیست , می خواستیم طبیب بیاریم ولی نشد ...
    خاله ناراحت شد و اخم هاشو کرد تو هم گفت : برای چی نشد ؟ زبیده تو خیلی بی دست و پایی ... حالا کجاست , حالش چطوره  ؟



    ناهید گلکار

  • ۱۹:۰۹   ۱۳۹۷/۱/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت بیست و پنجم

    بخش سوم



    زبیده گفت : خانم تب داره و به سختی نفس می کشه , تازه بیرون روی داره و بالا میاره ...
    خاله با لحن بدی گفت : میگم کجاست ؟
    زبیده جلو و ما هم پشت سرش رفتیم تو یکی از اتاق ها ...
    خاله گفت : عرضه نداشتین از بچه مراقبت کنین ؟ چرا به من زنگ نزدی ؟
    گفت : نخواستم مزاحم بشم ...
    خاله گفت : ای بابا از دست تو زبیده خانم ... چی بهت بگم ؟ می خواستی به انیس الدوله زنگ بزنی , اون یک کاری می کرد ... چرا صبر کردی ؟ ...


    اونجا یک اتاق نسبتا بزرگ بود با چهل پنجاه تا دختر از سن یکی دو سالگی تا هم سن و سال من ...
    موهای ژولیده و لباس های کهنه ... همه لاغر و ضعیف ...

    رختخواب ها کنار دیوار بود و یک بخاری زغال سنگی با حرارت کم می سوخت و اصلا کفاف اون اتاق رو نمی داد ... سرد بود و اغلب اون بچه ها لباس گرم نداشتن ...
    خاله رفت بالای سر خدیجه ... یک دختر شش ساله و بی حال که تو تب می سوخت ...
    خاله دستشو گذاشت رو پیشونی اون و فورا داد زد : آقا یدی ...
    و رو کرد به یکی از دخترا و گفت : سودابه , بدو آقا یدی رو صدا بزن بیاد ...
    سوادبه گفت : چشم خانم ...

    و دوید ...
    خاله دوباره دست گذاشت رو پیشونی خدیجه و ازش پرسید : صدای منو می شنوی ؟ حالت چطوره ؟
    خدیجه در حالی که نفس نفس می زد , لب های سرخ شده از تبش رو به زحمت تکون داد و گفت : مامانم رو می خوام ...
    خاله گفت : میارمش , بهت قول می دم ... تو خوب شو ...
    آقا یدی از راه رسید خاله گفت : آوردی وسایل رو ؟
    گفت : بله خانم ...

    خاله با عجله سوییچ رو گرفت و گفت : خدیجه رو بیار تو ماشین من , زود باش ... باید ببرمش بیمارستان , این بچه حالش خیلی بده ...
    زبیده گفت : خانم خیلی از بچه ها مریض شدن , انگار واگیر داشته ... چیکار کنم ؟
    خاله گفت : بذار این خوب بشه , یک فکری هم برای اونا می کنیم ... تو زنگ بزن به انیس الدوله بهش بگو ... لیلا تو اینجا بمون تا من بیام ...
    گفتم : بمونم ؟
    گفت : آره , دیگه می خوای بیای بیمارستان چیکار کنی ؟ نمی دونم , اگر می خوای بیا تو ماشین بشین ...
    گفتم : نه , می مونم ... شما برو راحت باش ...

    خاله رفت و من با اون بچه ها موندم ...

    زبیده یک صندلی چوبی کهنه گذاشت کنار بخاری به من گفت : اینجا بشینین گرمه ... من برم چیزایی که خانم آورده را جمع و جور کنم ...
    گفتم : منم کمکتون می کنم ...
    گفت : شما زحمت نکشین ...
    گفتم : نه , میام ...
    می خواستم ببینم خاله برای بچه ها چی آورده ...
    زبیده با صدای بلند گفت : به صف بشین سهمیه بدم , کسی که تو صف نباشه هیچی گیرش نمیاد ...
    یک دسته نون و یک قالب بزرگ پنیر گذاشت جلوش ...
    گفتم : زبیده خانم , منم کمک می کنم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۹:۱۵   ۱۳۹۷/۱/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت بیست و پنجم

    بخش چهارم



    زبیده نون رو با دست تیکه می کرد و به من گفت : پس شما پنیر بذار و غازی کن ...


    و با هم شروع کردیم ...
    اون دخترا که با چشم های بی فروغ که معلوم می شد از گرسنگی دارن ضعف می کنن , تو صف منتظر بودن و هر کدوم غازی خودشو می گرفت , فورا با ولع گاز می زد و می رفت ...
    گفتم : زبیده خانم خرما هم هست , اونم بذاریم ...
    گفت : اون باشه برای فردا , نون و خرما می دم ... همه رو که یک جا نباید بخورن ...

    در تمام مدتی که کار می کردیم , از سرما می لرزیدم و نمی دونستم اون بچه ها چطور طاقت میارن ...
    بین اونا تنها کسی که به من نزدیک شد سودابه بود که به نظر میومد دست راست زبیده است ...

    ازش پرسیدم : سردت نیست ؟
    لبخندِ تلخی زد و گفت : خوب سرده ...
    گفتم : من با پالتو دارم می لرزم ولی تو با ژاکت راحت وایستادی ...
    گفت : عادت کردیم خانم ... ما مثل شما پولدارا نیستیم , به خونه ی گرم و نرم عادت نداریم ... من از یک سالگی اومدم اینجا , این چیزا برام درد نیست ...
    گفتم : قبلش کجا بودی ؟
    گفت : شیرخوارگاه ...
    گفتم : آهان , فهمیدم ... چند سال داری ؟
    گفت : فکر می کنم شونزده سال رو دارم ... شما چند سال داری ؟
    گفتم : فکر کنم چهارده سال ...
    پرسید : شوهر داری ؟
    گفتم : آره , نزدیک یک ساله ...
    گفت : خوش به حالتون ... اینجا کسی نمیاد ما رو بگیره , یکی دو سال دیگه بیرونمون می کنن و باید بریم گدایی ...
    در همین موقع خاله رسید و گفت : لیلا خوبی ؟

    گفتم : من خوبم ... اون بچه چی شد ؟
    گفت : حالش خوب نیست , ذات الریه گرفته ... بستریش کردیم ... بریم تو رو بذارم خونه , الان علی میاد ... خودم چند جا کار دارم ...
    زبیده خانم اسپند دود کن ... درها رو هم محکم ببند بچه ها سرما نخورن ... من حواسم به خدیجه هست ...


    با هم برگشتیم خونه .... تمام راه اوقاتش تلخ بود و فکر می کرد ... چند بار ازش سوال کردم جواب نداد ....

    منو پیاده کرد و گاز داد و رفت ...
    علی هر روز نزدیک ساعت سه بعد از ظهر میومد خونه .... فورا ناهار رو حاضر کردم ولی صورت اون بچه ها از خاطرم نمی رفت ...
    دیگه چیزی رو به خودم روا نداشتم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۹:۱۹   ۱۳۹۷/۱/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت بیست و پنجم

    بخش پنجم



    وقتی داشتیم ناهار می خوردیم , علی گفت : لیلا امروز تو را که گذاشتم کلاس , خودم می رم پیش عزیز ... وقتی تعطیل شدی میام تو رو میارم و دوباره می رم ...
    ممکنه شب دیر بیام چون امشب نوبت آب داریم ... آب انبار که پر شد , برمی گردم ...

    اگر من نباشم عزیز نمی تونه نصف شب از خونه بره بیرون , باید یک مرد باشه ...
    اینطوری دلشم به دست میارم و شاید ماشین رو گرفتم ...
    گفتم :باشه برو ولی دیگه نمی خواد بیای دنبالم , خودم برمی گردم ...
    گفت : نه بابا , اون موقع کار ندارم ... ساعت دوازده به بعد من آب می گیرم که تمیزتر باشه ...
    الان می رم که عزیز بدونه و دلواپس شب نشه ...
    علی منو گذاشت کلاس و رفت ...

    وقتی تعطیل شدم , دیدم نیست ... مدتی منتظر شدم , نیومد ...
    دیگه می خواستن در کلاس رو ببندن ... راه افتادم طرف خونه ولی چشمم دنبالش می گشت ...
    رسیدم خونه , خاله هم نبود ...

    منظر گفت : از صبح رفته , هنوز برنگشته ...
    یک چیزی خوردم و زیر کرسی دراز کشیدم ...
    راستش دلشوره داشتم که بدونم عزیز خانم به علی چی گفته که دنبالم نیومده ...
    هنوز هوا ابری بود بدون اینکه چیزی بباره ...

    درست مثل چشم من ... آماده بود برای باریدن ولی جرات نمی کردم و فکر می کردم اگر گریه کنم ممکنه از چیزی که می ترسم به سرم بیاد ...
    می دونستم که علی شاید تا نزدیک صبح نیاد ...

    وقتی خونه ی عزیز خانم بودم , شب هایی که آب گیری بود علی تا صبح نمی خوابید ... باید مراقب آب انبار می بود که وقتی پر شد , آب رو قطع کنه ...
    اما هنوز ساعت نه نشده بود که صدای پای اونو تو حیاط شنیدم ...

    از پنجره نگاه کردم ... خودش بود ولی درو که باز کردم وحشت زده فریاد زدم : علی چی شدی ؟ چرا خونی و زخمی شدی ؟
    با عصبانیت گفت : تو جای من بودی خودتو نمی زدی ؟ عزیز رفته واقعا برای من , زن شیرینی خورده ...
    خودم خودمو زدم ... از دست اون زن که اسمشو گذاشته مادر ...



    ناهید گلکار

  • ۰۰:۰۴   ۱۳۹۷/۱/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت بیست و ششم

  • leftPublish
  • ۰۰:۱۰   ۱۳۹۷/۱/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت بیست و ششم

    بخش اول



    پیشونی علی زخم بزرگی برداشته بود و خون میومد ... دستش هم زخمی بود , مثل اینکه کوبیده بود به دیوار و سینه اش سرخ شده بود ...
    کتشو در آورد و نشست زیر کرسی ...
    رفتم یک پارچه ی تمیز با آب گرم آوردم تا صورتش رو پاک کنم رو زخمش مرهم بذارم ...
    گفت : نمی دونم به خدا , زندگی من گره ی کور شده ... از اون طرف عزیزم از این طرف تو ... موندم کی راست میگه کی دروغ ؟...
    پرسیدم : موندم یعنی چی ؟ تو نمی فهمی عزیز خانم داره زور میگه ؟ تو هم به جای اینکه مثل وحشی ها خودتو بزنی , باهاش حرف می زدی و قانعش می کردی ...
    گفت : نمی شه ... قانع نمی شه ... اونم یک جورایی حق داره ... تو چرا نصف شب از خونه رفتی بیرون ؟ اونم تا چیذر ... یک زن تک و تنها و جوون ...
    خوب مادر منم آبرو داره ... الان مردم میگن ما بی غیرتیم که تو رو دوباره برگردونیم تو اون خونه ...
    عزیزم هم همینو میگه ...

    اون شب که تو رفتی ما دنبالت گشتیم و همه ی همسایه ها فهمیدن تو رفتی ...
    گفتم : اولا که مردم نمی گن فقط عزیز خانم میگه ... بعدم می خواستی چیکار کنم ؟ ...

    تو رفتی مست کردی,  پولای اونو به باد فنا دادی , وقتی که اومدی یک چیزی هم طلبکار شدی و ماشین رو آتیش زدی ...
    خیلی خوب , به من چه مربوط ؟ اونو قت حق من بود که عزیز خانم تف کنه تو صورت من و بگه همه چیز زیر سر توئه ؟؟؟ حالا خدمتت می رسم !!!

    مگه عزیز خانم نبود که دست منو برای اینکه تو دف خریده بودی سوزوند ؟ ...
    چند بار تو از من پرسیدی چرا لباس زیرایی که برای من خریدی نپوشیدم ؟ ... من بهت نگفتم چون نمی خواستم با مادرت بد بشی ...

    ولی عزیز خانم اونا رو برداشت و منو زد ... علی بی گناه بودم , بهم فحش داد و گفت زن خراب اینا رو می پوشه ... ولی همه رو داد به اقدس خانم و عشرت خانم تا برای شوهراشون بپوشن ...
    علی من اختیاری تو عروسیم داشتم ؟ کسی نظر منو پرسید ؟ اصلا می فهمیدم شوهر یعنی چی ؟ من یک گوشت قربونی بودم ...
    اگر با من درست رفتار می کرد منم آدمی نبودم که باهاش نسازم ...
    نباید با من راه میومد به عنوان بزرگتر ؟ ولی از همون اول اذیتم کرد و آزارم داد ...
    حتی یادته به جای اینکه به تو بگه ملاحظه ی دختر مردم رو بکن , به تو گفت به زور تصاحبشو کن ؟ ... نگفت ؟
    علی من برای خودم ارزش قائل هستم ولی وقتی اشتباه می کنم , خودم می فهمم ...

    تو هم اگر فکر می کنی من کار غلطی کردم , برو نمی خوام دیگه با تو جر و بحث کنم ...
    همین جا پیش خاله می مونم ...



    ناهید گلکار

  • ۰۰:۱۳   ۱۳۹۷/۱/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت بیست و ششم

    بخش دوم



    گفت : آره  می دونم ... تو همینو می خواستی از خونه بیای بیرون , بعدم منو از سرت باز کنی ...
    می دونستم دوستم نداری ...
    گفتم : علی جان تو از همه بهتر می دونی که من آدمی نیستم که کسی رو دوست نداشته باشم و بتونم تظاهر کنم ...
    معلومه که اولش دوست نداشتم ولی الان دارم و از خدا می خوام تو هم باورم کنی من زیر دست عزیز خانم نابود می شدم ...
    می خوام درس بخونم ... ساز بزنم ... آهنگ بسازم ...
    آرزوهای من زیاده و پیش مادر تو امکان نداشت ... اگر فقط یک ذره , ببین فقط یک ذره , درکم می کرد به خدا این کارو نمی کردم ...
    خوشبختانه تو مرد خوبی هستی ... ببین , برای همین دوستت دارم و نمی خوام ازت جدا بشم ...
    ولی اگر اسم زن دیگه ای رو بیاری حتم داشته باش دیگه منو نمی بینی ... اینو تو گوشِت فرو کن ...
    گفت : برو بابا , زن چیه ؟ بهت صد بار گفتم من جز تو کسی رو نمی خوام , هیچ وقت تا آخر عمرم ...
    عزیز داره برام دردسر درست می کنه ... خودم با خانواده ی دختره حرف می زنم و فیصله اش می دم ...


    ساعت از ده گذشته بود و خاله هنوز نیومده بود و هیچ خبری هم ازش نداشتیم ...
    نگران اون بودم ... می ترسیدم باز یکی به ماشینش حمله کرده باشه ...
    درد خودم رو فراموش کرده بودم و دیگه داشتم برای خاله گریه می کردم ...
    منظر می گفت : خانم هیچ وقت تا این موقع شب بیرون نمونده بود ...

    کمی بعد ملیزمان و ایران بانو با شوهراشون اومدن ... ساعت دیگه از یک گذشته بود و واقعا دلواپس اون بودیم ...
    مردا با هم رفتن دنبالش و ما چشم به راه مونده بودیم ...
    ولی از خاله خبری نشد ...

    هوا داشت روشن می شد که مردا دست از پا درازتر برگشتن ...



    ناهید گلکار

  • ۰۰:۱۶   ۱۳۹۷/۱/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت بیست و ششم

    بخش سوم



    ملیزمان رو نمی تونستیم ساکت کنیم ... درست مثل این که خبر بدی بهش داده بودن , گریه می کرد ...
    آفتاب که زد , علی لباس فرمش رو پوشید و از من پرسید :می خوای بمونم ؟
    گفتم : نه , تو برو بقیه هستن ... کاری جز انتظار از دستمون بر نمیاد که ...

    صدای منظر رو شنیدم که فریاد می زد : خانم اومد ... خانم اومد ...

    با عجله خودمو رسوندم ... خاله داشت میومد تو خونه ... اونقدر گریه کرده بود که نای راه رفتن نداشت ... دستشو به دیوار گرفته بود ...

    ایران بانو و ملیزمان زیر بغلشو گرفتن و مرتب می پرسیدن : کجا بودین ؟ چه اتفاقی براتون افتاده ؟
    خاله دوباره شروع کرد به گریه کردن که : تقصیر من بود بچه از دست رفت ... خدیجه مُرد ... باورم نمی شه ... اگر روز قبل رفته بودم شاید اون بچه زنده می موند ...
    طفل معصوم مظلومانه مُرد ... مادر نداره , کسی رو نداره ... خدایا چرا اینقدر من بدم ؟ چرا یادم نبود اون مریضه ؟ دیر رسیدم ...

    حالا همه با هم گریه می کردیم ... من که خدیجه رو دیده بودم بیشتر ناراحت بودم ...
    ولی داشتم فکر می کردم واقعا انسانیت در چیه ؟ اینکه پای آدم نجس نشه و یا به یک سری خرافات اعتقاد داشته باشه ؟ یا انسانیت در وجود زنیه که با تمام وجودش و بدون لاف زدن خوبی می کنه ؟
    من می دونستم که ملیزمان و ایران بانو دخترای اون نیستن ولی اون زن کاری کرده بود که اونا هیچ وقت چنین حسی نداشتن و وقتی مادر صداش می کردن , عشق و علاقه تو صداشون موج می زد ...
    یک بار دیگه آرزو کردم مثل او باشم ...



    ناهید گلکار

  • ۰۰:۲۰   ۱۳۹۷/۱/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت بیست و ششم

    بخش چهارم



    یک هفته ای گذشت ... خاله تمام کارای دفن و کفن خدیجه رو انجام داد و عزادار بود ...
    کسی نمی تونست باهاش حرف بزنه ... یا گوش نمی کرد یا با تندی می گفت : تمومش کن , حوصله ندارم ...
    علی هم دیگه به سراغ عزیز خانم نرفته بود ...
    ما همه با هم برای هفت خدیجه از سر خاک برگشته بودیم ...
    دخترا از همون دم در رفتن خونه ی خودشون ... خاله خوابید و منم رفتم تو اتاقم ...
    علی زیر کرسی خواب بود ...
    از صدای در بیدار شد و همین طور که چشمش بسته بود , گفت : اومدی لیلا ؟ بیا پیشم , دلم برات تنگ شده ...
    بالای سرش نشستم و موهاشو نوازش کردم و گفتم : منم همینطور ... ناهارتو خوردی ؟
    گفت : خیلی خوشمزه بود , بردم تو مطبخ و ظرفا رو هم شستم که تو اذیت نشی ...
    حالا چی به من جایزه میدی ؟
    گفتم : تا چی بخوای ؟
    گفت : بیا بغلم ...
    گفتم : نخیر آقا , یک ظرف شستن جایزه اش این نیست ...

    دستم رو کشید و با خنده گفت : بیا اینجا ببینم سرتق ...

    همین موقع یکی زد به در ... به هم نگاه کردیم ... فکر کردم حال خاله بد شده ...

    گفتم : کیه ؟ بفرمایید تو ...

    منظر درو باز کرد و گفت : لیلا جون , خواهرای علی آقا اومدن ، درِ ما رو زدن ...
    از جا پریدم ... زود دور و برم رو جمع کردم ...

    گفتم : بگو بفرمایید تو ... خاله بیدار نشد ؟
    گفت : نگران نباش , هنوز خوابش نبرده بود ...


    اقدس و شوکت اومده بودن ...
    با من و علی روبوسی کردن و زیر کرسی نشستن ...
    من زود چای درست کردم ولی چیز زیادی نداشتم جلوی اونا بذارم ...
    علی تخمه خیلی دوست داشت و همیشه می خرید ... ریختم تو یک کاسه و با یک ظرف خرما گذاشتم روی کرسی ...

    اقدس گفت : زحمت نکش , اومدیم با تو حرف بزنیم ... بیا بشین ...
    گفتم : چشم ... بذارین چایی بریزم , میام ...



    ناهید گلکار

  • ۰۰:۲۳   ۱۳۹۷/۱/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت بیست و ششم

    بخش پنجم



    سینی چای رو آماده کردم و علی اومد از من گرفت و گفت : تو بشین , قربونت برم ... خسته میشی ...
    الانم از سر خاک اومدی ...
    شوکت با اون صدای مردونه اش گفت : الهی بگردم , شماها رو چقدر با هم خوب و مهربون هستین ...
    منظر در زد و اومد تو ... یک مجمع بزرگ دستش بود پر از خوراکی آجیل و سیب و انار و کلوچه ...
    گذاشت رو کرسی و رفت ...

    می دونستم خاله برای چی این کارو کرده ...
    اون نمی خواست که خواهرای علی از وضع ما با خبر بشن ...
    اقدس گفت : خوب لیلا جون , ما اومدیم با تو حرف بزنیم ... اینطوری نمی شه ادامه داد ...
    عزیز خیلی از دست تو عصبانی و ناراحته ... خودت هم خوب می دونی که به این راحتی ولت نمی کنه ... رفته برای علی زن شیرینی خورده و پیشکش برده ... بیچاره ها منتظرن علی بره خونه شون ...

    تو اینو می خوای ؟ علی زن بگیره ؟ ...

    قلبم داشت از تو سینه ام میومد بیرون ...
    با اینکه نمی خواستم , بغض گلومو گرفت و چشم هام پر از اشک شد ...
    اقدس گفت : تو رو خدا گریه نکن , تقصیر خودته ... زن که اینطوری نمی شه ... تو سرکش و نافرمونی ... همه اینو می دونن ... والله برات تعریف کنم چه چیزایی رو تو زندگی تحمل کردم , باورت نمی شه ... ولی زن باید اینطوری باشه ,  نباید صداش در بیاد ... تو باید با عزیز می ساختی ...
    گفتم : برای چی ؟ من آدمم , اون مثل حیوون با من رفتار کرد ... نمی خوام ...
    گفت : نمی خوام که نشد حرف ... آدم خیلی چیزا رو نمی خواد ولی زن نجیب اونه که با همه ی شرایط شوهرش بسازه ... بیا بریم دست بوس عزیز و من واسطه می شم آشتیتون می دم ...
    گفتم : آخه اقدس خانم , من با شما فرق دارم ... نمی تونم اون همه توهین و تحقیر رو تحمل کنم ... دلیلی ندارم ...
    گفت : حالا خوبه علی بره زن بگیره ؟ امروز راضی نشه , فردا عزیز وادارش می کنه ... اون وقت می خوای چیکار کنی ؟ ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۰۰:۲۹   ۱۳۹۷/۱/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت بیست و ششم

    بخش ششم



    علی گفت : چی میگی آبجی ؟ من هرگز این کارو نمی کنم ... خودتون می دونین دنیای من , لیلاست ...
    زمین و زمون به هم بریزه من لیلا رو می خوام ... جز اون رغبت ندارم به هیچ زنی نگاه کنم ... عزیز هم که بدون من نمی تونه این کارو بکنه ... اگر لیلا هم بخواد برگرده تو اون خونه , دیگه من نمی خوام ...
    اینجا خوش و خرم داریم زندگی می کنیم ... عزیز نمی خواد خوشبختی منو ببینه ؟ چرا چشم اینو نداره که من خوشحال باشم ؟ ... صد هزار بار گفتم , بازم میگم من ... لیلا ... رو ... دوست دارم ...
    دست از سر ما بردارین دیگه ... الان آبجی شما می خوای لیلا چی به شما بگه ؟
    باشه میاد عذرخواهی می کنه ؟ شما قول می دی دوباره حرمت نگه داره ؟ 
    بابا مگه یادتون نیست اومدیم ما رو با چوب بیرون کرد ؟ ... این دختر چقدر دیگه تحمل کنه ؟ به خدا از اون موقع اسمشم نیاورده که عزیز باهاش چیکار کرده ... دستشو سوزوند به من نگفت , کتکش زد و فحش داد , به من نگفت ...
    آخه اون چه حقی داره لباس زیرهای زن منو از تو کمد برداره ؟ ... اصلا حرف عزیز رو نمی زنه ...
    گفتم : علی ساکت باش , بسه دیگه ...
    ادامه داد : زن دیگه از این بهتر پیدا میشه ؟ نه آبجی , به عزیز بگو یکم کوتاه بیاد تا بدون کینه و کدورت زندگیمون رو بکنیم ...
    اقدس گفت : نمی دونم به خدا چی بگم ... بهش گفتم عزیز علف باید به دهن بزی شیرین بیاد , شما لیلا رو دوست نداری علی که داره ...
    تو کتش نمی ره که نمی ره , پاشو کرده تو یک کفش و می خواد برای اینکه حرص لیلا رو در بیاره برای تو زن بگیره ...
    خدا بهمون رحم کنه ...

    حالا لیلا جون چی میگی ؟ من اومدم حجت تموم کنم ... یا برگرد خونه یا منتظر کارای عزیزم باش ...


    وقتی اونا رفتن , خودمو تا گردن کردم زیر کرسی و دلم می خواست گریه کنم ...
    علی بدرقه شون کرد و برگشت ... از در حیاط رفتن بیرون و من دیگه نرفتم ...
    وقتی علی برگشت و حال منو دید , شروع کرد به بشکن زدن و قر دادن و خوندن :

    آبجی صنم گفت , چی گفت ؟
    خودش به من گفت , چی گفت ؟
    در گوش گوش من گفت , چی گفت ؟
    در گوش تو گفت , چی گفت ؟
    من زن سرهنگ نمی شم , چرا نمی شی ؟
    کاری که سرهنگ می کنه , همش می ره جنگ می کنه
    منو سر لج ننداز می رم زن می گیرم
    قر تو کمرم ننداز می رم زن می گیرم



    ناهید گلکار

  • ۰۰:۲۹   ۱۳۹۷/۱/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت بیست و هفتم

  • ۰۰:۳۳   ۱۳۹۷/۱/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت بیست و هفتم

    بخش اول



    گفتم : علی تو رو خدا جدی باش , دارم از غصه می میرم ... دیدی اقدس خانم چی می گفت ؟ من حالا چیکار کنم ؟
    اگر بریم خونه ی عزیز خانم , منو می کشه ... باور کن ازش می ترسم ... اگر نرم , می ره برات زن می گیره ... اون وقت از غصه دق می کنم ...
    نشست کنارم زیر کرسی و بغلم کرد و با مهربونی گفت : الهی من فدات بشم , لیلای من ... خودم نمی خوام تو رو ببرم پیش عزیز ... مگه احمقم ؟ ندیدم باهات چیکار می کنه ؟
    اگرم دست از این کاراش برداره و بیاد تو رو با سلام و صلوات ببره هم اجازه نمی دم تو بری تو اون خونه زندگی کنی , خیالم راحت نیست ...
    این فکرا رو هم از سرت بیرون کن , من زن دیگه بگیر نیستم ... جز تو کسی رو نمی خوام ... اصلا نگران نباش ... والله , به پیر , به پیغمبر , من اهل این کار نیستم ... بهت قول می دم عزیز که هیچی , خدا هم بهم حکم کنه , نمی کنم ...
    دیگه هم نبینم از این حرفا بزنی ... حالا پاشو اینا رو جمع کن ببر بده به خاله و تشکر کن ...
    یکم آروم شدم ... ولی هر وقت یاد حرفای اقدس خانم می افتادم پشتم می لرزید ...
    حالا احساس می کردم خیلی زیاد علی رو دوست دارم و دلم برای از دست دادنش شور می زد ...


    چند روز بعد اول محرم بود و خونه ی خاله برو بیایی راه افتاده بود ...
    تا روز عاشورا , بعد از ظهرها روضه داشتیم و روز آخر هیئت آقا سید حسن پاچناری , میسر طولانی رو سینه و زنجیر می زدن و میومدن خونه خاله و ظهر عاشورا رو تو حیاط عزاداری می کردن و بعد هم ناهار خورش قیمه می خوردن و می رفتن و باز زن ها غروب برای مراسم شام غریبان بر می گشتن ...
    خوب همه سخت مشغول کار شدیم و منم کمی از اون حال و هوا در اومدم ...
    علی هم این بار با پسر بزرگ جواد خان و دامادهای اون در تلاش تدارکات این دهه بود ...
    چون هوا سرد بود توی حیاط چادر می زدن و من خیلی خوشحال بودم که اون کاملا سر به راه شده ...

    هر روز با ذوق و شوق وقتی از اداره میومد و مشغول کار می شد ...
    غیر از کار چادر زدن و خرید که با هوشنگ انجام می داد , به منم کمک می کرد ...



    ناهید گلکار

  • ۰۰:۳۶   ۱۳۹۷/۱/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت بیست و هفتم

    بخش دوم



    شب اول محرم بود ...

    من تو یک سینی بزرگ لپه ریختم تا پاک کنم ...
    اومد کنارم نشست و گفت : بذار با هم پاک کنیم تا زود تموم بشه ...
    یواشکی به من چشمک زد و گفت : تو دست نزن , من تند تند پاک می کنم ...
    خاله شنید و به شوخی گفت : لوسش نکن , فردا از پسش بر نمیای ...
    علی گفت : خاله تو رو خدا مثل عزیزم حرف نزنین , لیلا خوب تر اونیه که لوس بشه ... تازه من هر طوری باشه می خوامش , برام فرقی نمی کنه ...
    خاله پرسید : عزیز خانم رو چیکار می کنی ؟ اگر لیلا رو دوست داری , برو حالیش کن که زنت رو می خوای و وادارش کن از خر شیطون پیاده بشه ... خوبیت نداره شماها با اون قهر باشین ...
    علی همین طور که با عشق به من نگاه می کرد , یک لبخند گوشه ی لبش نشست و گفت : چشم خاله ...
    اون شب تا دیروقت همه کار می کردیم و علی یک لحظه منو تنها نمی ذاشت و هر کجا گیرم میاورد با کلمات محبت آمیز و عاشقانه منو که یک زن بودم , غرق در دنیای پر شور عاشقی و جوونی می کرد ...
    چیزی که هر زنی رو می تونه به اوج خوشبختی برسونه ...
    مثل یک پرنده سبک و بی غم این طرف و اون طرف می رفتم و مدام علی رو دنبال خودم می کشوندم ... 
    خونه رو سیاه پوش کردیم و مبل ها رو از سرسرا بردیم بیرون ...
    دور تا دور اتاق پتو پهن کردیم و پشتی گذاشتیم ...
    ظرف هایی که از ظروفچی آورده بودن رو شستیم و سینی های بزرگ پر از استکان و نعلبکی آماده کردیم ... 

    قندان ها پر شد و دیس های چینیِ حلوا و خرما آماده شد ...
    ایران بانو و ملیزمان با شوهرشون و عروس خاله همه اونجا بودن و کمک می کردن ...

    قرار بود خانجانم هم با شریفه و شیرین بیان و من که دلم برای خانجان خیلی تنگ شده بود , همش چشم به راهش بودم ...



    ناهید گلکار

  • ۰۰:۳۹   ۱۳۹۷/۱/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت بیست و هفتم

    بخش سوم



    خیلی دیروقت کارا تموم شد و من و علی برگشتیم به اتاقمون ...
    من از خستگی رفتم زیر کرسی و زود خوابم برد ...

    اون شب خواب دیدم در حالی که چادر سفیدی سرم بود , توی یک جای سرد روی سنگ فرش های سنگی در حالی که کفش به پا نداشتم می دویدم و فریاد می زدم : علی ... علی ...

    یک مرتبه اون جلوم ظاهر شد ... بهش گفتم : خسته ام علی , بغلم کن ...
    با نگاهی مهربون به من نگاه کرد و تا اومد منو بگیره , صورت عزیز خانم رو دیدم که با نفرت نگاهم می کرد ...


    نمی دونم چرا تو خواب اونقدر وحشت کردم که با ناله از خواب پریدم و تا مدتی خوابم نبرد ...
    فردا علی منو برد کلاس و زودتر از موقع با هم برگشتیم خونه ...
    با هم از در حیاط رفتیم به اتاقمون ... علی زیر کرسی خوابید و من رفتم برای کمک ...

    روضه شروع شده بود ... خونه پر شده بود از عزاداران امام حسین ...
    از ملیزمان پرسیدم : خانجانم نیومده ؟

    سینی استکان های خالی رو داد به من و گفت : نه , خاله هنوز نیومده ... اینا رو ببر بده به منظر , آب بکشه ... روضه که تموم شد باید به همه چایی بدیم ...

    و خودش برگشت تو اتاق ...
    دلم خیلی گرفته بود ... سینی رو دادم و برگشتم ...
    ما معمولاً توی اتاق نمی نشستیم و پذیرایی می کردیم ...

    اما اون روز یک آقایی که صدای سوزناکیداشت , چنان روضه می خوند که منو خیلی زیاد تحت تاثیر قرار داد و به یاد غصه های خودم رفتم کنار خاله نشستم و چادرم رو کشیدم رو صورتم و گریه کردم ...
    یک مرتبه ملیزمان اومد و جلوی من خم شد و گوشه ی چادرم رو گرفت و گفت : لیلا به جایی نگاه نکن , بلند شو با من بیا ...
    روتو بگیر کسی تو رو نبینه ...
    گفتم : چی شده ؟ خانجانم اومده ؟
    گفت : نه , پاشو با من بیا ...



    ناهید گلکار

  • ۰۰:۴۳   ۱۳۹۷/۱/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت بیست و هفتم

    بخش چهارم


    بلند شدم و برخلاف خواسته ی ملیزمان ,  اطراف رو نگاه کردم ...
    متوجه ی چیزی نشدم ... ملیزمان چادرم رو کشید و با خودش برد ...
    در حالی که من کنجکاو بودم بدونم چی شده که اون از من خواسته به جایی نگاه نکنم , از اتاق رفتیم بیرون .. .
    ایران بانو هم جلوی در ایستاده بود و فورا دست منو گرفت و گفت : لیلا جون تو برو تو اتاقت , بیرون نیا تا ما بهت بگیم ...
    گفتم : تو رو خدا بگین چی شده ؟ برای علی اتفاقی افتاده ؟ خانجانم طوریش شده ؟ 
    گفت : به این عزای حسین اتفاقی برای کسی نیفتاده ... عزیز خانم اومده , تو نباشی بهتره ...

    پرسیدم : کجاس ؟ با کی اومده ؟ بذارین برم ... بَده , مادرشوهرمه ... شاید آشتی کردیم ..

    اگر نرم جلو , کینه به دل می گیره ... بدتر می شه , سر لج میفته ...
    ملیزمان گفت : بدتر از این نمی شه , شمشیرشو از رو بسته اومده تو رو اذیت کنه ... نباشی بهتره ...
    گفتم : بهم بگین چی شده ؟ مگه چی گفت که شماها رو نگران کرده ؟
    ایران بانو گفت : لیلا جون پیگیر نشو ... بذار به عهده ی مادر , خودش می دونه باهاش چیکار کنه ...
    پرسیدم : خاله می دونه عزیز خانم اومده ؟

    ملیزمان گفت : فکر کنم تو مجلس  اونو دیده باشه ولی نمی دونه چه کسی رو با خودش آورده ...
    ایران بانو ناراحت شد و زد پشت دستش و با حرص گفت : دهنت رو ببند ...

    هراسون شدم و گفتم : تو رو خدا کی رو با خودش آورده ؟ بگین , جون به سر شدم ...
    ملیزمان گفت : بهش بگیم ایران , بالاخره که می فهمه ...
    ایران بانو با عصبانیت گفت : ای خدا تو چرا این قدر دهن لقی ؟ حرف تو دهنت نمی مونه ... بگو بببنم حالا خیالت راحت شد ؟
    بهت گفتم یک جوری به لیلا بگو که بو نبره , ببین چیکار کردی ؟
    ملیزمان گفت : بابا , بالاخره که می فهمه ... آخه چرا نگیم ؟ ... من که طاقت ندارم ... ببین لیلا , نمی دونی داشتم سکته می کردم ... از در که اومد تو سراغ تو رو گرفت و از من پرسید : لیلا خانم تشریف دارن ؟ ستاره ی سهیل شدن ...
    بعدم دو تا زن همراهش بودن و گفت : ایشون اختر , زن علی ... و این خانمم مادرشه ... آوردم با لیلا آشنا بشن ...



    ناهید گلکار

  • ۰۰:۴۸   ۱۳۹۷/۱/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت بیست و هفتم

    بخش پنجم



    از شنیدن این حرف , در یک لحظه بدنم سست شد ... انگار یک دیگ آب جوش ریختن سرم ...
    داغ شدم و خیس عرق ... زبونم بند اومده بود ...
    نمی دونستم چیکار کنم ؟ ...

    دویدم به طرف اتاقم تا علی رو در جریان قرار بدم ...
    می لرزیدم و صورتم قرمز شده بود و التهاب داشتم ... درو باز کردم و با صدای بلند گفتم : علی , بلند شو بیچاره شدیم ...

    و زدم زیر گریه ...
    علی از خواب پرید و با وحشت به من نگاه می کرد ... هنوز نمی تونست موقعیت خودشو پیدا کنه ...
    چشمشو مالید و یکم اخم هاشو در هم کشید و پرسید : چی شده ؟ اتفاق بدی افتاده ؟ از چی ناراحت شدی ؟
    گفتم : پاشو تو رو خدا یک کاری بکن ... عزیز خانم یک دختر آورده اینجا , میگه زن توست ...
    آبروی خاله و ما رو برد ... حالا چیکار کنم ؟ تو خبر داشتی برات زن گرفته ؟
    یکم هوشیارتر شد و صورتش رو با دست مالید و گفت : ای عزیز ... آخ از دست تو , من باهات چیکار کنم ؟
    لیلا جون , الهی فدات بشم , مگه من از پیش تو جایی رفتم ؟ آخه من عزیز رو دیدم که بخوام بدونم داره چیکار می کنه ؟ بیخود گفته , می خواسته تو رو بترسونه ... دروغه , به خدا من زن نگرفتم ... مگه شهر هرته ؟
    همینطوری که زن به کسی نمی دن ...

    باور نکن ... من بهت قول می دم همچین کاری نمی کنم , صد بار بهت گفتم ... تو بازم خودتو ناراحت می کنی ...
    دیگه از اتاق بیرون نرو , همین جا بمون ... من امشب تکلیفم رو باز عزیز روشن می کنم تا اون باشه دیگه به کار ما دخالت نکنه ...


    من همین طور هق هق گریه می کردم و فکرم این بود که کار به این آسونی که علی میگه نیست ...
    علی که طاقت ناراحت شدن منو نداشت , وقتی دید که نمی تونه منو آروم کنه , لباس پوشید و گفت : صبر کن حالا ببین چیکار می کنم ... الان می رم پدری از همشون در میارم که یادشون نره من کی ام ...
    گفتم : نه تو رو خدا , علی جون بیا بشین ... حتما خاله جوابشون رو می ده ... تو نرو , باز عصبانی میشی و خودتو می زنی ... من نمی خوام دعوا بشه , اون وقت بدتر می شه ...
    گفت : نه , اینطوری درست نمی شه ... عزیز باید زور بالای سرش باشه ... اون از وقتی آقام مرده , حسابی دو دستش اومده و حالیش نیست چیکار می کنه ...
    من می رم تا حرفمو نزدم برنمی گردم ...
    من به التماس افتادم و تو بمیری و من بمیرم فایده ای نداشت ... و اون در حالی که به عزیز و خواهراش فحش می داد و بد بیراه می گفت , درو زد به هم و از در حیاط رفت بیرون ...
    مونده بودم چیکار کنم ؟ ... اصلا صلاح نبود که از اتاق برم بیرون و با عزیز خانم روبرو بشم ...

    که یکی زد به در ... قلبم فرو ریخت ... فکر کردم عزیز خانم اومده ولی صورت خانجانم رو که خودشو خم کرده بود لای در را دیدم ...

    از جام پریدم و خودمو در آغوشش جا دادم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۸:۳۸   ۱۳۹۷/۱/۲۱
    avatar
    Elaherezaie70
    کاربر جديد|46 |77 پست
    زیباکده
    *** نازمیـــن *** : 

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت بیست و هفتم

    بخش پنجم



    از شنیدن این حرف , در یک لحظه بدنم سست شد ... انگار یک دیگ آب جوش ریختن سرم ...
    داغ شدم و خیس عرق ... زبونم بند اومده بود ...
    نمی دونستم چیکار کنم ؟ ...

    دویدم به طرف اتاقم تا علی رو در جریان قرار بدم ...
    می لرزیدم و صورتم قرمز شده بود و التهاب داشتم ... درو باز کردم و با صدای بلند گفتم : علی , بلند شو بیچاره شدیم ...

    و زدم زیر گریه ...
    علی از خواب پرید و با وحشت به من نگاه می کرد ... هنوز نمی تونست موقعیت خودشو پیدا کنه ...
    چشمشو مالید و یکم اخم هاشو در هم کشید و پرسید : چی شده ؟ اتفاق بدی افتاده ؟ از چی ناراحت شدی ؟
    گفتم : پاشو تو رو خدا یک کاری بکن ... عزیز خانم یک دختر آورده اینجا , میگه زن توست ...
    آبروی خاله و ما رو برد ... حالا چیکار کنم ؟ تو خبر داشتی برات زن گرفته ؟
    یکم هوشیارتر شد و صورتش رو با دست مالید و گفت : ای عزیز ... آخ از دست تو , من باهات چیکار کنم ؟
    لیلا جون , الهی فدات بشم , مگه من از پیش تو جایی رفتم ؟ آخه من عزیز رو دیدم که بخوام بدونم داره چیکار می کنه ؟ بیخود گفته , می خواسته تو رو بترسونه ... دروغه , به خدا من زن نگرفتم ... مگه شهر هرته ؟
    همینطوری که زن به کسی نمی دن ...

    باور نکن ... من بهت قول می دم همچین کاری نمی کنم , صد بار بهت گفتم ... تو بازم خودتو ناراحت می کنی ...
    دیگه از اتاق بیرون نرو , همین جا بمون ... من امشب تکلیفم رو باز عزیز روشن می کنم تا اون باشه دیگه به کار ما دخالت نکنه ...


    من همین طور هق هق گریه می کردم و فکرم این بود که کار به این آسونی که علی میگه نیست ...
    علی که طاقت ناراحت شدن منو نداشت , وقتی دید که نمی تونه منو آروم کنه , لباس پوشید و گفت : صبر کن حالا ببین چیکار می کنم ... الان می رم پدری از همشون در میارم که یادشون نره من کی ام ...
    گفتم : نه تو رو خدا , علی جون بیا بشین ... حتما خاله جوابشون رو می ده ... تو نرو , باز عصبانی میشی و خودتو می زنی ... من نمی خوام دعوا بشه , اون وقت بدتر می شه ...
    گفت : نه , اینطوری درست نمی شه ... عزیز باید زور بالای سرش باشه ... اون از وقتی آقام مرده , حسابی دو دستش اومده و حالیش نیست چیکار می کنه ...
    من می رم تا حرفمو نزدم برنمی گردم ...
    من به التماس افتادم و تو بمیری و من بمیرم فایده ای نداشت ... و اون در حالی که به عزیز و خواهراش فحش می داد و بد بیراه می گفت , درو زد به هم و از در حیاط رفت بیرون ...
    مونده بودم چیکار کنم ؟ ... اصلا صلاح نبود که از اتاق برم بیرون و با عزیز خانم روبرو بشم ...

    که یکی زد به در ... قلبم فرو ریخت ... فکر کردم عزیز خانم اومده ولی صورت خانجانم رو که خودشو خم کرده بود لای در را دیدم ...

    از جام پریدم و خودمو در آغوشش جا دادم ...



    ناهید گلکار

    زیباکده

    عزیزم ادامه این رمان رو میذارید؟  یا تموم شده

  • ۲۰:۵۱   ۱۳۹۷/۱/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست
    سلام عزیزم . ادامه داره هنوز ...
  • ۲۰:۵۳   ۱۳۹۷/۱/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت بیست و هشتم

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان