۱۴:۰۶ ۱۳۹۴/۱۰/۲۱
اى به دادِ من رسيده تو روزاى خود شكستن
اى چراغِ مهربونى تو شبـاى وحشتِ من
اى تبلورِ حقيقت توى لحظه هـاى ترديد
تو شبو از من گرفتى،تو منو دادى به خورشيد
اگه باشى يا نبـاشى براى من تكيه گاهى
براى من كه غريبم،تو رفيقى جون پنـاهى
ناجىِ عاطفه ىِ من،شعرم از تو جون گرفته
رگِ خشكِ بودنِ من از تن تو خون گرفته
اگه مديونِ تو بـاشم اگه از تو باشه جونم
قدر اون لحظه نداره كه منو دادى نشونم
وقتى شب شبِ سفر بود توى كوچه هـاى وحشت
وقتى هر سايه كسى بود واسه بردنم به ظلمت
وقتى هر ثانيه شب تپشِ هراسِ من بود
وقتى زخمِ خنجرِ دوست بهترين لبـاس من بود
تو با دستِ مهربونى به تنم مرهم كشيدى
برام از روشنى گفتى،پرده شبو دريدى
ياورِ هميشه مومن تو،برو سفر سلامت
غمِ من نخور كه دورى براى من شده عادت
اى طلوعِ اولين دوست اى رفيقِ آخرِ من
به سلامت،سفر خوش!اى يگانه ياورِ من
مقصدت هر كجا باشه هر كجاى دنيـا باشى
اونورِ مرزِ شقايق پشتِ لحظه هـا كه باشى
خاطرِت باشه كه قلبت،سِپَرِ بلاى من بود
تنهـا دستِ تو رفيقِ دستِ بى يارى من بود...