خانه
1.17M

من شما را به چالش دعوت میکنم!

  • ۱۰:۵۲   ۱۳۹۴/۱۰/۲۳
    avatar
    کاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    درود و سلام بر همه  دوستان و همراهان 

    من اينجا يه صفحه چالش ايجاد كردم تا دوستان رو به چالش هاي مختلف دعوت كنيم،تا هر روز برگ جديدي از پتانسيل هاي نهفته خود را رو كنيم و حس طنز و شوخ طبعي هميشگي دوستان گسترش پيدا كنه 

    فقط چند مورد :

    1- سعي كنيم چالش ها در حد عرف باشه و كسي معذب نشه براي انجام دادنش.

    2- هر كسي رو كه دوست داشتيد مي تونيد به اين چالش ها دعوت كنيد.

    3- سعي كنيم چالش ها ابتكاري و خلاق باشه تا لذت بيشتري ببريم.

    ویرایش شده توسط زیباکده در تاریخ ۱۶/۵/۱۳۹۸   ۱۸:۳۷
  • leftPublish
  • ۱۳:۰۳   ۱۳۹۵/۵/۲
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    سلام به همه
    من مامان بابام پسر دایی دختر عمه ان . پدرپدرم که برادر مادر مادرم بوده و مادر مادرم خواهر برادرهای دیگه ای هم داشتن حالا کمی به عقب برگردید میخوام از اولش بگم از اون موقع که هیچ کدوم ازدواج نکرده بودند تو یه خونه ای زندگی میکردند که یه خواهر و برادر همسایه شون بوده مادربزرگم به عنوان دختر بزرگ خانواده صبحهای زود بلند میشده و ظرفهای شب قبل و پای حوض میشسته و چایی آماده میکرده و بعد چون از نظر خودش دختر همسایه شون تنبل بوده ظرفهای اونها رم میشسته در این روزها معلوم میشه پسر همسایه عاشق مادربزرگم شده ( خوشتیپ بوده) ولی پدر و مادر مادربزرگم با ازدواجشون مخالفت میکنن چون میگن کار درست حسابی نداره ( بنا بوده بنده خدا) برای اینکه قاطی نشه اسماشونو میگم اسمش محمد بوده بعد مادربزرگمو میدن به یه افسر ارنش ( که اونم خوشتیپ بوده کلا مادربزرگم شانس داشته هااا به اسم هاشم) مادربزرگم همیشه میگه من محمد و دوس داشتم ولی خوب شد نذاشتن ازدواج کنم هاشم زندگی بهتری برام ساخت
  • ۱۳:۰۹   ۱۳۹۵/۵/۲
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    ادامه داستان: از اون ور برادر مادربزرگم ( علی) از خواهر محمد که اسمش طوبی بوده و مادربزرگم بهش میگفته تنبل خوشش میاد و با وجود مخالفت خانواده پاشو میکنه تو یه کفش و باهاش ازدواج میکنه علی و طوبی میشن مادر و پدر پدرم و مادربزرگ زرنگه و هاشم میشن مادر پدر مادرم
    علی و هاشم با هم خیلی رفیق بودن و برو بیا داشتن حتی پدرم یک سال پیش عمه اش ( مادر مادرم) زندگی کرده بود در دوران مدرسه .بعدها هم عاشق هم میشن مامان بابام و ازدواج میکنن الان بابام خیلی هوای مادربزرگم ( عمه اش) رو داره چون علی و هاشم و طوبی فوت کردن در مورد ازدواجشونم بگم که مادر مادرم ( عمه بابام) با ازدواجشون مخالف بوده ولی مادرم و پدرش هاشم اصرار میورزند و حرفشونو به کرسی می شونن

    ویرایش شده توسط نوشان در تاریخ ۲/۵/۱۳۹۵   ۱۳:۱۳
  • ۱۳:۱۵   ۱۳۹۵/۵/۲
    avatar
    arnina
    دو ستاره ⋆⋆|3419 |2289 پست
    نوشان جون من دو بار خوندم متوجه نشدم . می خوام برم . یه آبی به سر و صورتم بزنم . یه چیزی بخورم . بعد بیام دوباره بخونم. همه رو با هم قاطی کردم .
  • ۱۳:۱۶   ۱۳۹۵/۵/۲
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19959 |39378 پست
    مامان و بابای منم فامیل بودن. بابام 11 سال از مادرم بزرگتره. مامانم 14 سالش بوده که وقتی مادربزرگم میخاسته از خونه بره بیرون مامانم هم طبق عادت بچه ها میگه منم میام .مادربزرگمم ب خاطره اینکه مامانمو بپیچونه بهش میگه فلانی رو میشناسی؟اون تورو ازمون خاستگاری کرده... مادربزرگم این حرفو میزنه و میره بیرون .. وقتی مادربزرگمبرمیگرده میبینه مامانم هنوز پشت دره و نرفته تو خونه ... یعنی تا مادربزرگم برگرده مامانم هنوز از فکر بیرون نیومده بوده.


    و اینکه برای ازدواج مامانو بابام 80 در صد افراد فامیل و حتی هنشهری هاشون مخالف بودن حتی پدر و مادره بابام.بالاخره که بهم میرسن دیگه...
  • ۱۳:۱۷   ۱۳۹۵/۵/۲
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    آخي نوشان جان چقدر جالب
    ممنون عزيزم
  • leftPublish
  • ۱۳:۲۳   ۱۳۹۵/۵/۲
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    زیباکده
    نوشان : 

    ادامه داستان: از اون ور برادر مادربزرگم ( علی) از خواهر محمد که اسمش طوبی بوده و مادربزرگم بهش میگفته تنبل خوشش میاد و با وجود مخالفت خانواده پاشو میکنه تو یه کفش و باهاش ازدواج میکنه علی و طوبی میشن مادر و پدر پدرم و مادربزرگ زرنگه و هاشم میشن مادر پدر مادرم
    علی و هاشم با هم خیلی رفیق بودن و برو بیا داشتن حتی پدرم یک سال پیش عمه اش ( مادر مادرم) زندگی کرده بود در دوران مدرسه .بعدها هم عاشق هم میشن مامان بابام و ازدواج میکنن الان بابام خیلی هوای مادربزرگم ( عمه اش) رو داره چون علی و هاشم و طوبی فوت کردن در مورد ازدواجشونم بگم که مادر مادرم ( عمه بابام) با ازدواجشون مخالف بوده ولی مادرم و پدرش هاشم اصرار میورزند و حرفشونو به کرسی می شونن

    زیباکده

    شکلک خرگوش خوابالود,شکلک خرگوش خواب,شکلک خوابالو,شکلک خوابالود,شکلک گخرگوش گیج,,get sleepy rabbit,emoticon rabbit sleep,smiley Khvabalv,get sleepy,smiley Gkhrgvsh Confused,,الحصول على أرنب نعسان,التعبيرات أرنب النوم,مبتسم Khvabalv,الحصول على نعسان,مبتسم G

  • ۱۳:۲۶   ۱۳۹۵/۵/۲
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    زیباکده
    مامان رهام و دنیز : 
    مامان و بابای منم فامیل بودن. بابام 11 سال از مادرم بزرگتره. مامانم 14 سالش بوده که وقتی مادربزرگم میخاسته از خونه بره بیرون مامانم هم طبق عادت بچه ها میگه منم میام .مادربزرگمم ب خاطره اینکه مامانمو بپیچونه بهش میگه فلانی رو میشناسی؟اون تورو ازمون خاستگاری کرده... مادربزرگم این حرفو میزنه و میره بیرون .. وقتی مادربزرگمبرمیگرده میبینه مامانم هنوز پشت دره و نرفته تو خونه ... یعنی تا مادربزرگم برگرده مامانم هنوز از فکر بیرون نیومده بوده.


    و اینکه برای ازدواج مامانو بابام 80 در صد افراد فامیل و حتی هنشهری هاشون مخالف بودن حتی پدر و مادره بابام.بالاخره که بهم میرسن دیگه...
    زیباکده

    یعنی تا مادربزرگم برگرده مامانم هنوز از فکر بیرون نیومده بوده. 

    الهي عزيزم 2

  • ۱۳:۲۶   ۱۳۹۵/۵/۲
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    وای چه جالب بود همه داستانا
  • ۱۳:۳۶   ۱۳۹۵/۵/۲
    avatar
    fatemeh.g21
    سه ستاره ⋆⋆⋆|3229 |3068 پست
    زیباکده
    نوشان : 
    سلام به همه
    من مامان بابام پسر دایی دختر عمه ان . پدرپدرم که برادر مادر مادرم بوده و مادر مادرم خواهر برادرهای دیگه ای هم داشتن حالا کمی به عقب برگردید میخوام از اولش بگم از اون موقع که هیچ کدوم ازدواج نکرده بودند تو یه خونه ای زندگی میکردند که یه خواهر و برادر همسایه شون بوده مادربزرگم به عنوان دختر بزرگ خانواده صبحهای زود بلند میشده و ظرفهای شب قبل و پای حوض میشسته و چایی آماده میکرده و بعد چون از نظر خودش دختر همسایه شون تنبل بوده ظرفهای اونها رم میشسته در این روزها معلوم میشه پسر همسایه عاشق مادربزرگم شده ( خوشتیپ بوده) ولی پدر و مادر مادربزرگم با ازدواجشون مخالفت میکنن چون میگن کار درست حسابی نداره ( بنا بوده بنده خدا) برای اینکه قاطی نشه اسماشونو میگم اسمش محمد بوده بعد مادربزرگمو میدن به یه افسر ارنش ( که اونم خوشتیپ بوده کلا مادربزرگم شانس داشته هااا به اسم هاشم) مادربزرگم همیشه میگه من محمد و دوس داشتم ولی خوب شد نذاشتن ازدواج کنم هاشم زندگی بهتری برام ساخت
    زیباکده

    "من مامان بابام پسر دایی دختر عمه ان . پدرپدرم که برادر مادر مادرم بوده  و مادر مادرم خواهر برادرهای دیگه ای"

    میشه این خطو  یباره دیگه توضیح بدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟25

  • ۱۴:۱۲   ۱۳۹۵/۵/۲
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19959 |39378 پست
    داستان هودمم بگم که منو همسری 7 سال اختلاف سنی داریم. من 13 ساله بودم همسرم 20 سالش بود که ی دختر 13 ساله برای پسری که جوونه ب نظره خیلی بچه میاد .. همش باخودم میگفتم ای خدا من کی بزرگ میشم این پسرخاله منو بچه حساب نکنه ): ... تا اینکه من 19 ساله شدم و از طرف خاله م تلفنی خاستگاری انحام شد و من ب مراد دلم رسیدم
  • leftPublish
  • ۱۴:۱۳   ۱۳۹۵/۵/۲
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    نوشان لطفا با رسم شکل توضیح دهید.
    شوخی کردم. خیلی جالب بود.
  • ۱۴:۱۵   ۱۳۹۵/۵/۲
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19959 |39378 پست
    ههههه ی داستان عاشقی دیگه هم از عاشقی همکاره شوهرم بگم... ادم دلش کباب میشهههه...
    مادر اون اقا عکس دوتا دخترو میبره میگه از کدوم خوشت میاد بگیریم برات ؟اقاهه یکیشونو نشون میده میگه این... مادرش میره میاد میگه اون ازدواج کرده ... اقاهه هم میگه پس اینیکی رو بگیرید ..اوناهم اونیکی رو براش میگیرن...
    داستان عاشقانه ای بود نه؟؟؟؟
  • ۱۴:۲۴   ۱۳۹۵/۵/۲
    avatar
    metalik
    دو ستاره ⋆⋆|5084 |2953 پست
    زیباکده
    مامان رهام و دنیز : 
    ههههه ی داستان عاشقی دیگه هم از عاشقی همکاره شوهرم بگم... ادم دلش کباب میشهههه...
    مادر اون اقا عکس دوتا دخترو میبره میگه از کدوم خوشت میاد بگیریم برات ؟اقاهه یکیشونو نشون میده میگه این... مادرش میره میاد میگه اون ازدواج کرده ... اقاهه هم میگه پس اینیکی رو بگیرید ..اوناهم اونیکی رو براش میگیرن...
    داستان عاشقانه ای بود نه؟؟؟؟
    زیباکده

    اخیییییی خیلی دلم سوخت چقد غم انگیز 23

  • ۱۴:۴۱   ۱۳۹۵/۵/۲
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    زیباکده
    مامان رهام و دنیز : 
    ههههه ی داستان عاشقی دیگه هم از عاشقی همکاره شوهرم بگم... ادم دلش کباب میشهههه...
    مادر اون اقا عکس دوتا دخترو میبره میگه از کدوم خوشت میاد بگیریم برات ؟اقاهه یکیشونو نشون میده میگه این... مادرش میره میاد میگه اون ازدواج کرده ... اقاهه هم میگه پس اینیکی رو بگیرید ..اوناهم اونیکی رو براش میگیرن...
    داستان عاشقانه ای بود نه؟؟؟؟
    زیباکده

    من الان كه براي بار دوم خوندم متوجه شدم چريان چي بوده 9

    خب چرا؟؟ فقط انتخابشون اين دوخواهر بوده 24

  • ۱۴:۴۵   ۱۳۹۵/۵/۲
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19959 |39378 پست
    نه بابا دوتا خاهر نبودن . اصلا نمیشناختتشون. عکساشون اوردن نشونش دادن گفتن یکیو انتخاب کن
    منظورم اینه که اصلا عشق و عاشقی در کار نبوده
  • ۱۴:۴۸   ۱۳۹۵/۵/۲
    avatar
    metalik
    دو ستاره ⋆⋆|5084 |2953 پست
    نه خواهر نبودن حتما موناجون
    دوتا عکس گفته یا این یا این
    چقد عاشقانه واقعا
  • ۱۴:۵۷   ۱۳۹۵/۵/۲
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    زیباکده
    مامان رهام و دنیز : 
    نه بابا دوتا خاهر نبودن . اصلا نمیشناختتشون. عکساشون اوردن نشونش دادن گفتن یکیو انتخاب کن
    منظورم اینه که اصلا عشق و عاشقی در کار نبوده
    زیباکده

    واقعا چرا  خب ؟؟؟13

  • ۱۵:۰۲   ۱۳۹۵/۵/۲
    avatar
    metalik
    دو ستاره ⋆⋆|5084 |2953 پست
    خب ازدواج سنتی همینه دیگه موناجون
    اول باید از قیافه طرف خوشت بیاد که اینکارو عکس انجام داده و رفتن واسه بقیه مراحل و انجام شده
  • ۱۶:۰۱   ۱۳۹۵/۵/۲
    avatar
    fatemeh.g21
    سه ستاره ⋆⋆⋆|3229 |3068 پست
    زیباکده
    مامان رهام و دنیز : 
    داستان هودمم بگم که منو همسری 7 سال اختلاف سنی داریم. من 13 ساله بودم همسرم 20 سالش بود که ی دختر 13 ساله برای پسری که جوونه ب نظره خیلی بچه میاد .. همش باخودم میگفتم ای خدا من کی بزرگ میشم این پسرخاله منو بچه حساب نکنه ): ... تا اینکه من 19 ساله شدم و از طرف خاله م تلفنی خاستگاری انحام شد و من ب مراد دلم رسیدم
    زیباکده

    15

  • ۰۹:۰۳   ۱۳۹۵/۵/۳
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    زیباکده
    arnina : 
    نوشان جون من دو بار خوندم متوجه نشدم . می خوام برم . یه آبی به سر و صورتم بزنم . یه چیزی بخورم . بعد بیام دوباره بخونم. همه رو با هم قاطی کردم .
    زیباکده

    161616 باحالیش به همونه دیگه4

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
زیربخش
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان