
خرداد 90
بعد از ظهر یه روز بهاری با دخملی
از اونجاییکه النا مثل مامانش ددریه امروز عصر ساعت 6:30 به دخملی گفتم النا بریم ددر؟
چشماش برق زد و همون جور که میگفت :ددر.......ددر......ددر...تلاه (کلاه)
رفت و از توی کمدش کلاهش رو آورد و گفت :بیم
بماند که دم در هر مغازه ای میرسیدیم سرش رو کج میکرد و میرفت تو ...و بماند که برا مغازه دارا بوس میفرستاد و بای بای میکرد ....و بماند که بنده کلی از دستش خندیدم و البته حرص خوردم ....گردش علمی ما ادامه داشت تا اینکه در یه مغازه سی دی فروشی رسیدیم که یه آهنگ قشنگ بود
النا بغلم بود ....تا صدای آهنگ رو که انصافا قشنگ هم بود رو شنید خودش رو از بغلم انداخت پایین و داد میزد :ناناااااااااا الهه ناناااااا
یه پیرهن کوتاه و قر دارصورتی با توپ توپی های سفید با کلاه صورتی و جوراب تور دار سفید و کفش سفید تنش کرده بودم که خیلی ماه شده بود
تا به زمین رسید شروع کرد دور خودش بچرخه و دست بزنه و دستاش رو به حالت رقصیدن تکون میداد ....
اومد دست منو که یه گوشه جلو مغازه ایستاده بودم گرفت و همون طور که دستام رو بهم میزد گفت :الهه دست بیزن
شده بودیم سوژه خیابون پسره فروشنده اومده بود بیرون و مثل بقیه مردمی که از کنارمون رد میشدن میخندید و قربون صدقه اش میرفت..النا هم جو گیر شده بود و هرچی هنر داشت نشون داد