
امروز برا النا آب پرتغال گرفتم ..اما طبق معمول ناز کرد و نخورد منم گفتم چون به حرفم گوش ندادی امروز از پارک خبری نیست...
النا تو فکر رفت و مونده بود چیکار کنه ..منم آب پرتغال رو با نی گذاشتم لب اپن آشپزخونه..
النا لیوان رو برداشت و گفت: مامان از این نی برام گذاشتی ... و شروع کرد به خوردن و من متعجب نگاهش میکردم که چطور یک نفس داره میخوره...
آب پرتغال رو که خورد با حالت ذوق زدگی گفت: مامان امروز میخام یه جای خوب ببرمت
من: کجا؟؟؟
النا : میبرمت پارک ..سرسره ..الاکلنگ ...تاب تاب عباسی ....خیلی دوست داری نه؟؟؟؟
و اینگونه بود که سرم رو شیره مالید و به پارکش رسید