۱۴:۰۱ ۱۳۹۲/۷/۱۸
مهر 91
جمعه شب همه خونه مامانم بودیم .... النا رفته بود بغل خاله ام و خودش رو حسابی لوس کرده بود ...خاله ام هم داشت قربون صدقه اش میرفت که چشم دخملم افتاد به پارسا (پسر خاله ام ) و خواست از خجالت ناز و نوازش خاله ام در بیاد برا همین گفت : خاله زری پارسا هم ماشالله شده ...بزرگ شده
الهی فــــــــــــــــــــــــــــــــــدات شم مامانی که میخای مثل بزرگترا صحبت کنی ...عشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــقم