امروز ده خرداد و تولد بابا جون (بابای خودم ) هست

چون بابا یوسف امتحان داره نتونستیم بریم ..برا همین زنگ زدیم و تبریک گفتیم

مامانم خواست با النا صحبت کنه
من : النا با مامان صحبت میکنی؟

النا با کلی عشوه: دارم کارتون می بینم ...بعدا حرف میزنم..

من: مامان ببخشیدا بچم وقت نداره

النا انگار دلش سوخت با یه عشوه و منتی گفت : خوب چکار کنم بده صحبت کنم

بعد شروع کردن به تعریف اینکه تو خیابون زمین خورده و چطوری پاش زخم شده ..منم داشتم گوش میکردم ببینم چی میگه دیدم
میگه : مامان افتادم زانوم زخم شد ...خدا رحم کرد زانوی دستم زخم نشد

قربونت برم که به آرنج میگی زانوی دست



