
النا رو برده بودم پارک .... طبق معمول کلی سفارش کردم که النا گل سر هات رو در نیاری بندازی ها!!! خواستی در بیاری بده به من و طبق معمول النا گوش نکرد .. یه گل سر خیلی ناز به سرش زده بودم که خیلی دوستش داشتم ... سبز بودن و روش عکس دلقک داشت .. اومد پیشم دیدم یکی از این گیره ها نیست .
میگم : النا مگه نگفتم از سرت باز نکن ..
توی چمنها یه کم نگاه کردم تا شاید پیداش کنم آخه خیلی ناز بود اما یافت نشد که نشد
النا عذاب وجدان گرفته بود که چرا گیره اش رو گم کرده همون طور که من داشتم بین چمنها رو نگاه میکردم پیش یه پسر بچه
رفت و گفت: نی نی .... بچه.... اون ور گل سر منو ندیدی ( و با دستش به گیره ای که هنوز روی سرش بود اشاره کرد)
قربونت برم که عذاب وجدان داشتی عزیــــــــــــــــــــــــــــــــــــزم