۱۴:۳۷ ۱۳۹۴/۱۰/۱۴
بی حوصله شدم و اخممام فرو رفت که دیدم پشت سرش یلدا هم اومد تو. خوب یه ذره بهتر شد.
من : چی شده پدر جون؟! خدا بد نده!
پدربزرگ : یه موش تو خونه مون بود اومدم بگیرمش که افتادم و ... آآآخخ ...
یلدا : نمیدونم کدوم مردم آزاری این موش رو انداخته بود توی اتاق من، وگر نه که خونه ها موش نداره الان!
من : عجب آدمایی پیدا میشن، بعد یه جوری که پدر بزرگ نشنوه بهش نزدیک شدم و گفتم، نخوردتت که؟! کاش تو رو روی این تخت داشتیم. بعد با صدای بلند گفتم، پدر جان منتظر باشید الان بچه های بخش ارتوپدی رو صدا میکنم. خانم شما همراه من بیاید.
یلدا با سرعت دنبالم راه افتاد و گفت واقعا که! نزدیک بود سکته کنم! نگو که کار شما بوده، خیلی خوشحالی مثل اینکه! ...