خانه
330K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۲۳:۲۱   ۱۳۹۴/۱۰/۱۴
    avatar
    دو ستاره ⋆⋆|5084 |2953 پست
    وقتی اینو گفت و رفت دوست داشتم بزنم جفت پاهای خودمو بشکنم که با این همه فکر و برنامه باید دوباره پرستار پیرمرد بشم.رفتم پیش پیرمرد و یه فکری اومد تو ذهنم.گفتم یلدا از چه چیزایی خیلی خوشش میاد اون که چپ چپ نگام میکرد گفتم نه سوتفاهم نشه اخه اون فکر میکرد موش من انداختم خونه شما منم عصبانی شدم و یه خورده بد جوابشو دادم و میخوام وظیمو انجام بدم و عذر خواهی کنم ازش.اونم گفت :خیلی خوبه که دکتر اینقد مهربون باشه یلدا از نمایشگاه و گالری نقاشی خیلی خوشش میاد و کلا عاشق نقاشی هست
    من که تا اینو شنیدم از خودم بیخود شدم و فکرای جدید زد به سرم و اون شب تا صبح خودمو در کنار یلدا در حال تماشا کردن نقاشی ها تصور میکردم تا اینکه صبح بهش زنگ زدم و گفتم یکی از دوستانم ازم دعوت کرده که به گالری نقاشیش برم شما دعوت منو قبول میکنی؟
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان