۲۳:۳۷ ۱۳۹۴/۱۰/۱۴
من که اخمام رفته بود تو هم و حالم گرفته شد سعی کردم خودمو خیلی عادی و خونسرد نشون بدم.گفتم خوشبختم اقا سامان خوشحال شدم که دعوت منو قبول کردین.یک پسر از خود راضی و البته به دور از حسادت خوش هیکل که هیکلشو پهن کرده بود بین من و یلدا که حتی نمیتونستم یک قدم بهش نزدیک بشم وقتی تموم شد خواستم بسونمشون و اخرین تلاش امروزمو بکنم که یلدا گفت نه خودمون میریم.اون شب که با لبای اویزون و اعصاب خورد بگشتم بیمارستان سعی کردم از راه های جدیدتری وارد بشم چون میدونستم که یلدا دختر مغرور و سنگینی هست که به این راحتی ها به کسی رو نمیده ....