خانه
330K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۲۳:۳۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۴
    avatar
    دو ستاره ⋆⋆|5084 |2953 پست
    من که اخمام رفته بود تو هم و حالم گرفته شد سعی کردم خودمو خیلی عادی و خونسرد نشون بدم.گفتم خوشبختم اقا سامان خوشحال شدم که دعوت منو قبول کردین.یک پسر از خود راضی و البته به دور از حسادت خوش هیکل که هیکلشو پهن کرده بود بین من و یلدا که حتی نمیتونستم یک قدم بهش نزدیک بشم وقتی تموم شد خواستم بسونمشون و اخرین تلاش امروزمو بکنم که یلدا گفت نه خودمون میریم.اون شب که با لبای اویزون و اعصاب خورد بگشتم بیمارستان سعی کردم از راه های جدیدتری وارد بشم چون میدونستم که یلدا دختر مغرور و سنگینی هست که به این راحتی ها به کسی رو نمیده ....
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان