داشتم فکرامو جمو جور میکردم که ببینم چرا یلدای مو طلایی خیالات من چند روزیه پیداش نیست که زنگ تلفن بصدا درومد:
الو بهزاد مااادر
خوبی پسرم ...؟ چرا ی حالی از منو پدر پیرت نمیپرسی بیا مادر بیا ی سری به ما بزن این آخر هفته همگی منتظریتیم که بیای پیشمون...
مادرم طبق معمول خیلی سریع حرفاشو زدو تقریبا میشه گفت بدون خدافظی گوشیو قط کرد..همیشه احوالپرسیاش همینطور بود...ولی همین احوالپرسیه نصفه نیمه و بریده بریدش کافی بود تا دو سه روزی انرژی داشته باشم...
راست میگفت باید خودمو آماده میکردمو آخر هفته یسر بهشون میزدم...دلم حسابی هواشونو کرده بود زیر فشار اینهمه کارو فکرو خیالات بعد دیدن سامان و نبودنه یلدا بهترین کار این بود که چند روزیو به خودم مرخصی بدمو بعد بیام فکرمو برای دیدن یلدا عملی کنم...
لباسامو پوشیدمو آماده شدم برای رفتن..
وارد بخش شدم که دیدم پدر پریا رو صندلی منتظرم ایستاده...خدای من باز چی شده ؟ این آشنایی لعنتیه پدر من با این خانواده تازه به دوران رسیده ی متمول شده بود آفت جون من که چند وقتی یکبار گریبانمو میگرفت.
به به سلام دکتر بهزاااد..
سلام جناب پرتوی احوال شما؟ ازینورا ؟ خونواده خوبن ؟ اتفاقی که برای پریا خانوم نیفتاده؟
منتظرت بودم دکتر اجازه بدی بیام داخل باهات حرف دارم...