خانه
331K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۰:۵۵   ۱۳۹۴/۱۰/۱۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|20254 |8895 پست

    داشتم فکرامو جمو جور میکردم که ببینم چرا یلدای مو طلایی خیالات من چند روزیه پیداش نیست که زنگ تلفن بصدا درومد:
    الو بهزاد مااادر
    خوبی پسرم ...؟ چرا ی حالی از منو پدر پیرت نمیپرسی بیا مادر بیا ی سری به ما بزن این آخر هفته همگی منتظریتیم که بیای پیشمون...
    مادرم طبق معمول خیلی سریع حرفاشو زدو تقریبا میشه گفت بدون خدافظی گوشیو قط کرد..همیشه احوالپرسیاش همینطور بود...ولی همین احوالپرسیه نصفه نیمه و بریده بریدش کافی بود تا دو سه روزی انرژی داشته باشم...
    راست میگفت باید خودمو آماده میکردمو آخر هفته یسر بهشون میزدم...دلم حسابی هواشونو کرده بود زیر فشار اینهمه کارو فکرو خیالات بعد دیدن سامان و نبودنه یلدا بهترین کار این بود که چند روزیو به خودم مرخصی بدمو بعد بیام فکرمو برای دیدن یلدا عملی کنم...
    لباسامو پوشیدمو آماده شدم برای رفتن..
    وارد بخش شدم که دیدم پدر پریا رو صندلی منتظرم ایستاده...خدای من باز چی شده ؟ این آشنایی لعنتیه پدر من با این خانواده تازه به دوران رسیده ی متمول شده بود آفت جون من که چند وقتی یکبار گریبانمو میگرفت.
    به به سلام دکتر بهزاااد..
    سلام جناب پرتوی احوال شما؟ ازینورا ؟ خونواده خوبن ؟ اتفاقی که برای پریا خانوم نیفتاده؟
    منتظرت بودم دکتر اجازه بدی بیام داخل باهات حرف دارم...

    ویرایش شده توسط مامان مانیا در تاریخ ۱۵/۱۰/۱۳۹۴   ۱۰:۵۵
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان