خانه
330K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۲۱:۰۴   ۱۳۹۴/۱۰/۱۵
    avatar
    کاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    صبح که از جام پا شدم به خودم گفتم اینطوری نمیشه. باید ببینمشم. بهش زنگ زدم. گوشی رو برداشت و گفت سلام دکتر، خوب هستید؟
    گفتم من منتنفرم که کسی بیرون از بیمارستان منو دکتر صدا کنه! فکر میکنم طرف مریض شده. پس بهت اجازه میدم بهزاد صدام کنی!
    گفت : اوووو اجازه هم لازم داشت یعنی دکتر؟ ببخشید بهزاد خان؟!
    گفتم برای تو آره! آخه زود پسر خاله میشی. دیشب منظور خاصی نداشتم توی مسیر حوصله م سر رفته بود گفتم یه شوخی باهات بکنم. البته شوخی شوخی هم که نه. ببین من تازه از خونه مامانم اومدم هنوز به گرسنگی کشیدن توی شب عادت نکردم، برای همین میخواستم بهت پیشنهاد کنم که خودمون دوتایی شام بریم بیرون. البته نه مثل قرارای کاری. میام دنبالتو یه دوری میزنیم و بعدم یه شامی میخوریم. ساعت چند برات خوبه؟
    یلدا گفت : چه اعتماد به نفسی، شاید من قبول نکنم اصلا. ولی برای اینکه بار اولت بود باشه ساعت 7 شب خوبه ...
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان