خانه
330K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۲۲:۲۳   ۱۳۹۴/۱۰/۱۵
    avatar
    کاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    گفت : معلومه که نه ...
    گفتم : از بس ... ببین وقتی داشتم باهات قرار میذاشتم گفتم چرا باید همدیگه رو ببینیم؟
    با تعجب نگاهم کرد و گفت چی؟!
    اَه! ماشین رو به حرکت درآوردم و گفتم یادنه وقتی قرار بود داروهای پدربزرگت رو بگیری یه دختری رو داشتم معالجه میکردم؟!
    گفت : نه، کِی؟ یادم نیست ...
    یه نگاه با لبخند موزیانه بهش انداختم که خیلی مارمولکی لعنتی(طوری که نتونه ثابت کنه اینو بهش گفتم)
    ولی گفتم ببین من یه گندی زدم، یعنی گند که نزدم خیلی هم کار خوبی کردم ولی الان به کمک تو احتیاج دارم.
    بعد زدم کنار و تو چشماش نگاه کردم و گفتم کی فکرشو میکرد یه دختر خنگ، ِ یه دختر باشکوه با یه گندم زار بشه ناجی دکتر بهزاد کاتوزیان!
    ...
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان