خانه
330K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۲۳:۵۶   ۱۳۹۴/۱۰/۱۵
    avatar
    دو ستاره ⋆⋆|5084 |2953 پست
    خیلی عصبانی شده بود از کار اشتباه من.گفت بهزاد از تو انتظار نداشتم نباید اینکارو میکردی نباید هنوز اینو داشت ادامه میداد پریدم وسط حرفش و گفتم :یلدا وقتی عصبانی میشی خوشگل تر میشی.خندش گرفت گفت خل و چل دارم نصیحتت میکنم چرا گوش نمیدی؟
    گفتم کار از نصیحت گذشته خودم یه فکری به حال پریا برمیدارم.الان بهتره از بیرون بودنمون لذت ببریم.یهو یه فکری اومد به ذهنم.
    گفتم بیا تو بشین پشت ماشین گفت بیخیال من رانندگی بلد نیستم به حرفاش گوش ندادم و مجبور شد بشینه
    اون نشسته بود و من به قیافه ی مضطربش نگاه میکردم واقعا یلدا از نزدیک چقدر دلبره هنوز داشتم به زیبایی های نهفته ی صورتش نگاه میکردم که صدایی شد جلورو نگاه کردم دیدم خوردیم به دیوار
    یلدا هم خیلی جدی داد میزد کوچه رو کج درست کردن وگرنه من میخواستم بپیچم اومد جلوی ما ...
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان