خانه
330K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۳:۰۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۶
    avatar
    دو ستاره ⋆⋆|5084 |2953 پست
    شاید همین خل بازیاش اینقد منو جذب خودش کرده بود منم تا اون میخندید فقط وایمیستادم نگاش میکردم و لذت میبردم از لحظات با اون بودن.شب که رسوندمش و اومدم خونه خیلی اروم بودم و به خاطره های امروز که فک میکردم خندم میگرفت و گفنم پس یلدا حق داشته بخنده.داشتم واسه فردا برنامه ریزی میکردم که چطور اونو ببینم و کجا قرار بزارم که گوشیم زنگ خورد و بابای پریا بود واقعا کلافه شده بودم از این پدر و دختر.برداشتم گفتم بله؟گفت از سرشب پریا رو اوردم بیمارستان اما گوشیتونو جواب ندادین الان بیاین بیمارستان که ما اینجاییم و منتظر شما.هم وارد بیمارستان شدم چشمم به پریا افتاد فهمیدم خیلی کار دارم و باید تحمل کنم این دختر نچسب و لوس .....
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان