خانه
330K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۳:۳۶   ۱۳۹۴/۱۰/۱۶
    avatar
    دو ستاره ⋆⋆|5084 |2953 پست
    گفتم ایشون از اقوام نامزدم هستن اقا سامان.منتظر بودم که جیغ بکشه تو که به من پیشنهاد ازدواج دادی نامزدت کیه؟که پریا خیلی خونسرد و با متانت گفت سلام اقا سامان پریا هستم و از اشناییتون خیلی خوشحالم سامان رفت طرفش و گفت من خیلی خوش شانسم که با خانومی مثل شما اشنا شدم .من و یلدا با تعجب به هم نگاه میکردیم و مات و مبهوت این دو نفر شده بودیم.انگار از هم دیگه خیلی خوشششون اومده بود و پریا از رو تخت پا شد و گفت من خوبم دکتر میرم خونه سامان هم از فرصت استفاده کرد و شمارشو گرفت.اون وقت بود که مطمئن شدم پریا مریض نیست تنها مرضش شوهر بود که پیدا کرد و رفت...
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان