خانه
330K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۳:۲۵   ۱۳۹۴/۱۰/۱۹
    avatar
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    خیلی وقت بود که از حومه آخرین شهر خارج شده بود و ساعات طولانی رانندگی کرده بود. نور خورشید دم غروب دلگیر بود و آزاردهنده. ولی نه به آزاردهندگی افکارش. چاره ای نبود باید به سمت دهکده میرفت. مشخص نبود تا پمپ بنزین بعدی چقدر راه بود. به سمت دهکده پیچید و جلوی یک ساختمان یک طبقه ایستاد ساختمانی در کنار پمپ بنزین. دو سال پیش با سامی روی یک پرونده مشترک کار میکردند. جریان تحقیق آن دو را یه یک شهر مرزی رسانده بود. سامی گفته بود : توی این جور شهر ها همیشه همه چی از پمپ بنزین شروع میشه.
    در حالی که نازل بنزین را درون دریچه بنزین میبرد به اطراف نگاه کرد. و باز هم به یاد سامی افتاد. یک روز در حال گشت زنی در شهر بودند که سامی گفته بود: با این ماشین پلیس و این لباسها هیچ وقت امیدی به پیدا کردن مورد مشکوکی نیست. تبه کارا با هوش تر از این حرفهان.
    به درون ساختمان رفت که پول بنزین را بدهد شاید هم چیزی برای خوردن پیدا میکرد از شب قبل که متوجه غیبت مشکوک سامی شده بود نتوانسته بود چیزی بخورد. حالا فکر میکرد نباید بیگدار به آب می زد. حضورش در آنجا با آن ماشین و آن لباس....

    ویرایش شده توسط نوشان در تاریخ ۱۹/۱۰/۱۳۹۴   ۱۳:۲۷
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان