ساعت سه بعد از ظهر بود که به خونه رسید باید کمی می خوابید امشب باید برای کشف راز بزرگ خانه قدیمی توی روستای نزدیک قزوین با کامران راه می افتاد همه وسایلش را آماده کرده بود الارم گوشی اش را برای ساعت 6 تنظیم کرد به تخت خواب رفت و چشمانش را بست...با صدای زنگ گوشی از خواب پرید نگاهی به ساعت انداخت 4 را نشان می داد گوشی را برداشت کامران بود با بی حوصلگی گفت: چیه چرا بیدارم کردی ؟ کامران- پاشو باید حرکت کنیم !کتی: مگه قرار نبود ساعت 8:30 بریم کامران:برنامه عوض شد باید یه روز زودتر مستند خانه مرموز رو تحویل بدیم تازه بهم خبر رسیده چندتا دانشجوی کنجکاو اونجا غیب شدن ممکنه هر لحظه ورود به اون روستا رو ممنوع اعلام کنن تا ده دقیقه دیگه پایین منتظرت هستم کتی :باشه !!!نیم ساعت بعد در سکوت توی اتوبان به سمت روستا در حرکت بودند...