کامران و کتی وارد خونه شدن در حالی که پاهای کتی از ترس سست شده بود و کامران که بیشتر از کتی ترسیده بود ولی نمیتونس اعتراف کنه که چه وحشتی داره(پسر است دیگر...) هنوز اولین قدم رو برنداشته بودن که توو اون تاریکی یه نیروی خیلی قوی اونا رو به بیرون از خونه پرت کرد...رو زمین افتادن و چشمشون از ترس خیره به کلبه بود... صدای ناله از توو کلبه به خوبی شنیده میشد... همین موقع یدفه احساس کردن یه چیزی داره از پشت بهشون نزدیک میشه...