کامران همینطور که روی زمین افتاده بود سرش رو چرخوند و وقتی پشتش رو نگاه کرد دیگه خبری از صدا نبود!
به سرعت لوازمش رو باز کرد و دوربین رو بیرون آورد و یه چوب هم به کمرش بست و یکی به کتی داد. گفت بچسب به من و تکون نخور.
دوربین رو روشن کرد و با فریاد گفت : ""من میام تو و مشتتون رو برای همه مردم باز میکنم. مردُم! این شما و اینم خونه مرموز روستا" و فریادی زد و باز دوید توی کلبه.
هیچ اثری از موجود زنده و یا صدایی نبود. از همه جای کلبه فیلم گرفت اما هیچ خبری نبود. دوربین رو خاموش کرد که با دقت بیشتری دنبال اشخاصی که مطمئن شده بود دارن بازیش میدن بگرده. درست زمانی که دوربین رو خاموش کرد باز صدای خفه ای که انگار از همه طرف به گوش میرسید گفت : ازین طرف، ازین طرف ...