خانه
327K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۵:۳۹   ۱۳۹۴/۱۰/۲۴
    avatar
    کاربر جديد|137 |69 پست
    زیباکده
    بهزاد لابی : 
    جا خورده بود اما نمیخواست که توی دل کتی رو خالی کنه. گفت خوب دیدی یه شخص تبر به دسته! یعنی یه آدم عادیه. داره همه رو میترسونه. باید مراقب باشید و چوبش رو دست زد که سر جاش باشه. از جاش بلند شد و داد زد : "آهاااای بیا بیرووون! ما دیدیمت. من یه خبرنگارم نمیخوام برات دردسر درست کنم. به شرطی که قول بدی ازینجا بری و دست از سر مردم این روستا برداری."
    داشت به اطراف نگاه میکرد که احساس کرد دستی محکم پاش رو گرفته و با سرعت اونو توی کلبه میکشه. فریاد میزد و سعی میکرد که دستش رو به جایی بگیره که نره توی کلبه اما موفق نشد کشیده شد توی کلبه و در کلبه محکم بسته شد.
    کتی با صدای خفه شده ای فقط ضجه میزد ...
    زیباکده

    1363

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان