خانه
327K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۱:۲۸   ۱۳۹۴/۱۰/۲۷
    avatar
    کاربر فعال|608 |373 پست
    کامران حسابی گیج شده بود اما نمی تونست کتی رو همون جا رها کنه در یک حرکت ناگهانی کتی رو بغل کرد و به طرف زیر زمین دوید راهروها تاریک و نمور بودند بوی خون و موی کز داده شده از همه جا می اومد کامران دیگه نتونست کتی رو زمین گذاشت و گوشه دیوار بالا اورد وقتی کمی حالش بهتر شد به سمت کتی رفت -کتی ...کتی....حواست کجاست؟ کتی: من و بذار و برو خواهش می کنم اگه تنها بری می تونی فرار کنی کامران: اخه چه بلایی سرت اومده باهات چی کار کردن چرا نمی تونی فرار کنی کتی سرش را بلند کردو تو چشماش زل زد این کتی خیلی پیر بود خیلی پیر اگه قضیه متافیزیکی نیست پس چرا کتی اینهمه پیر شده ...؟ کتی که فکر کامران رو خونده بود گفت: ببین کامران نجات من دیگه فایده نداره تو باید هر جوریه فرار کنی ...با ترس به اینطرف و اونطرف نگاه کرد و گفت من به اون دختره هم اعتماد ندارم برو خواهش میکنم تو باید نجات پیدا کنی اینجا یه آزمایشگاه غیر قانونیه اونا یه ویروس خطرناک به من تزریق کردن برای اینکه مردم روستا رو به همکاری وادار کنن این جریان و راه انداختن من تا سه روز بیشتر وقت ندارم اگه بتونی فرار کنی و پلیس رو به اینجا بکشونی شاید راه نجاتی باشه ...بعد شروع به سرفه کرد....
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان