همین طور که تو راهروی زیرزمین راه می رفت، پاش پیچ خورد و تعادلش رو از دست داد. کتی محکم روی زمین افتاد و از درد به خودش پیچید. دیگه نایی برای داد زدن نداشت. آرنج کامران از عقب محکم به دیوار خورد. قبل از این که فرصت داد زدن داشته باشه، دیوار پشتش تکون خورد و باز شد! از تعجب چند ثانیه به در زل زده بود. بعد خیلی سریع به کتی کمک کرد که بلند شه و با هم رفتن داخل. برعکس راهروی زیرزمین اینجا پر از نور بود. اما همچنان بوهای چندش آوری میومد. پر از اتاق بود. درِ بعضی اتاقا باز بود و درِ بعضیا هم بسته. کامران با کنجکاوی به سرعت به همه جا نگاه می کرد. انگار می خواست تا قبل از اومدن کسی همه چیزو بفهمه و تصاویر رو تو ذهنش ثبت کنه! یهو یاد گوشیش افتاد که تو آستینش بود. گوشیشو در آورد و وارد یکی از اتاقا شد. اتاق پر از لوازم آزمایشگاهی و لوله و .... بود. گوشیش رو روشن کرد و شروع کرد به فیلم گرفتن. همین طور که دور خودش می چرخید و فیلم می گرفت، یهو به تصویر کتی رسید. خشکش زد! نگاه کتی پر از نفرت و خشم بود. با همون صدای قبلی که هیچ شباهتی به صدای خودِ کتی نداشت، گفت: ژنرال نمیزاره زنده از این جا بیرون بری!