خانه
327K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۵:۰۶   ۱۳۹۴/۱۰/۲۹
    avatar
    کاربر فعال|608 |373 پست
    کامران می تونست درک کنه که کتی رفتارهاش دست خودش نیست ولی هر جوریه بایداز این مخمصه نجات پیدا می کردن برای حمله کتی جا خالی داد و یدونه محکم به پشت گردنش زد کتی بی هوش روی زمین افتاد کتی رو روی دوشش انداخت و به طرف بیرون رفت ناگهان مرد آلوده ای که سالم شده بود را به خاطر آورد به اطراف نگاهی کرد ولی ندیدش وقتی بیرون از کلبه رسید کیمیا با یک اسلحه شکاری ایستاده بود خوشحال شد و به سمتش رفت کیمیا گفت : پلیس همه جا رو محاصره کرده راه فراری ندارن همشون میگیرن کامران کتی رو زمین گذاشت و با گریه گفت کتی رو چیکارش کنم یک ساعت دیگه بیشتر وقت نداره اگه نتونم نجاتش بدم چی به نظرت کمتر از یه ساعت میشه پادزهر درست کرد ...کیمیا: وقتی تو از کلبه من بیرون رفتی من تعقیبت کردم اون کسی که چاقو زدی رو با خودم بردم به کلبه من همه چیز و بهت نگفتم من و پدرم هم جزو اون تیم بودیم ما دکترای آزمایشگاه بودیم وقتی دیدیم اهداف اونا غیر انسانی خواستیم فرار کنیم که پدرم کشته شد منم هم این مدت پنهان شدم اما مخفیانه بدنبال پادزهر بودم و اون روز روی اون مرد موفقیت آمیز بود بیا کتی رو ببریم به کلبه من .کامران بی معطلی کتی را بلند کرد و به دنبال کیمیا به راه افتاد ..حالا کتی روی تخت سفیدی در مخفیگاه کیمیا دراز کشیده بود و کیمیا داشت در مانش می کرد دیدن اون صحنه های چندش آور برای کامران سخت بود ولی حاضر نبود چشم از کتی برداره تا اون لحظه هیچ وقت نفهمیده بود کتی اینهمه براش عزیزه .....موهای کتی به رنگ اولیه ی خودش برمی گشت و کم کم چهره اش بهبود پیدا می کرد کامران از خوشحالی سر از پا نمی شناخت...
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان