۱۵:۲۳ ۱۳۹۴/۱۱/۳
کژال
یک ستاره ⋆|3760 |1786 پست
همینطور که با ترس و امید و شوق نزدیک شدن دو تا جلیقه رو تماشا میکرد و این امید که تنها کسی نیست که نجات پیدا کرده داشت واسش پر رنگ تر از قبل میشد یدفه لبخند رو لبش خشک شد...وقتی دید اونا فقط دو تا جلیقه خالی بودن!!!! اصلا نمیتونست حدس بزنه چند ساعته که به هوش اومده و از اون اتفاق چند ساعت گذشته.... نمیدونست ساعت چنده و چند ساعت دیگه هوا تاریک میشه!!! ترس غیر قابل توصیفی وجود خستشو به لرزه مینداخت... گرسنه و خسته... با خودش فک کرد بگرده و یه چیزی واسه خوردن پیدا کنه...خوشبختانه جزیره سخاوتمندی بود...پر از میوه های استوایی...