۲۰:۴۸ ۱۳۹۴/۱۱/۴
مهرنوشپنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست
تقریبا همه با آماده شدن برای گذروندن شب موافق بودن و بعد از جمع آوری هیزم و البته با کمک تنها فندک متیو آتش روشن کردن و دورش نشستن، هیچ کس دل و دماغ نداشت و هر کسی در افکار خودش غرق بود تا اینکه نازنین دوباره شروع کرد: ما اینجا غذا نداریم! لباس نداریم! هیچ وسیله ارتباطی یا دفاعی نداریم! فقط یه رودخونه با آب گل آلود داریم که از تشنگی نمی ریم! واقعا فکر می کنید چقدر دوام می یاریم؟ اگه یه حشره نیشمون بزنه ممکنه بمیریم یل حتی یه بیماری ساده! من که اصلا با اینجا موندن موافق نیستم!
جک گفت ولی من اصلا اینطور فکر نمی کنم! اینجا هیچ نشانه ای از وجود تمدن نیست! هیچ زباله ای توی ساحل دیده نمی شه! حتی پرنده هاش از انسان نمی ترسن چجوری فکر می کنی که ما نردیک شهر هستیم؟ دیشب من به آسمان نگاه کردم، خیلی پر ستاره بود! می دونی معنی این چیه؟ یعنی هیچ شهری که در شب از چراغاش نوری به آسمان تابیده بشه در این نزدیکی نیست! من تقریبا مطمئن هستم که ما در یک ناحیه دورافتاده هستیم.
فرداد گفت جک منطقی باش! ما در قرن 21 هستیم! واقعا فکر می کنی چند تا ناحیه ناشناخته توی کره زمین باقی مونده؟ الان که عصر رابینسن کروزوئه نیست!
جک گفت من یک تفنگدار دریایی هستم و تمام آموزش هام به من می گه همینجا بمونم! حتی اگه خیلی طول بکشه شانس افرادی که ثابت موندن برای پیدا شدن بیشتره و در عین حال اینجا امن تر هستیم، می تونیم حصار درست کنیم و منطقه رو شناسایی کنیم، ما می تونیم امکانات اولیه زندگی برای طولانی مدت رو براحتی مهیا کنیم.
فرداد گفت جک دوباره تکرار می کنم، ما در وضعیت جنگی نیستیم، ما کاشف و کریستف کلمب نیستیم، ما سانحه دیدیم و الان همه دنبال ما هستن، ما باید فورا خودمون رو به یه آبادی برسونیم و از اونجا فقط یه تلفن کنیم!
کم کم بقیه افراد هم به عنوان موافق و مخالف به بخث اضافه شدن...