خانه
327K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۱:۰۳   ۱۳۹۴/۱۱/۶
    avatar
    کاپ آشپزی 
    یک ستاره ⋆|3760 |1786 پست
    به نظر میرسید جک واقعا برای همه نگرانه و مدام فکر میکرد که بتونه بهترین راه حل رو پیدا کنه ، حالش بهتر شده بود و از همه خواست که کنار هم بمونن! خودش راه افتاد توو جنگل تا درک بهتری از محیط اطرافش بدست بیاره! دنبال کوچیکترین نشونه ای که بتونه بهشون کمک کنه...
    اما ... فقط درخت بود و ماسه و گیاهانی که هر کدوم میتونستن سمی و خطر ناک باشن
    همینطور که مشغول جست و جو بود از دور کنار ساحل یه چیزی توجهش رو جلب کرد. با سرعت بیشتری حرکت کرد که بفهمه اون چیه..... در کمال ناباوری کنار ساحل یه قایق دید... از خوشحالی توو پوست خودش نمیگنجید... سرعتشو بیشتر کرد که به قایق برسه که یدفه دید 2 نفر دارن سمت قایق حرکت میکنن... با پوشش عجیب و لهجه غریب ...
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان