۱۲:۱۰ ۱۳۹۴/۱۱/۶
مهرنوشپنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست
جک وقتی به بقیه رسید همه خواب بودن بجز پیر، هنوز بر هیجانش مسلط نشده بود که یه بارون خیلی سنگین استوایی شروع شد، جوری که به سختی می تونست چشمش رو باز نگه داره، همه ی بازمانده ها با وحشت بیدار شدند و آتیش در یک چشم به هم زدن خاموش شد!
همه با عجله به سمت جنگل دویدن، در امتداد رودخانه که در تاریکی هر لحظه به صدای جریان آبش افزوده می شد از یه سخره توی تاریکی محض بالا رفتن، جک فریاد زد از رودخونه فاصله بگیرید، اگر توی این تاریکی توی آب سقوط کنید هیچ کس نمی تونه پیداتون کنه، بعد از بالا رفتن از سخره جک یه سنگ بزرگ پیدا کرد که مثل یه بالکن به جلو اومده بود و همه می تونستن زیرش از بارون در امان باشن، ولی توی تاریکی نمی تونست تشخیص بده که در انتها ورودی یک غار هست یا فقط 3-4 متر فرورفتگی! به سرعت برگشت تا به بقیه در بالا اومدن کمک کنه، آخرین نفر فرداد بود که بالا کشید و وقتی زیر سنگ مستقر شدن چیزی رو که دیده بود برای همه تعریف کرد!
فرداد یا عجله گفت: دیدید! اینجا جزیره رابینسن کروزوئه نیست! فردا همه می ریم اونجا!
4 ساعت بعد بارون با همون سرعتی که شروع شده بود تموم شد و با اولین نشانه های سپیده همه با عجله به سمتی که جک راهنمایی می کرد به راه افتادن، ولی نه اثری از قایق بود و نه انسان و یا هیچ نشانه دیگه ای، بارون هم تمام جاهای پا رو توی ساحل از بین برده بود!
نگاه های مشکوک و بد بین و جو سنگین گروه رو در بر گرفته بود....