خانه
328K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۴:۴۸   ۱۳۹۴/۱۱/۶
    avatar
    کاربر فعال|869 |549 پست

    متیو اون اطراف دو تا شاخه نسبتا ضخیم و هم اندازه پیدا کرد و یکیش رو داد به سلنا که هنوز قطره‌های آب از نوک موهاش در حال چکیدن بود، مسیر، شیب نسبتا ملایمی به طرف بالای جنگل داشت و پاهای سلنا با هر قدم آروم و محتاطانه ای که بر می‌داشت تا مچ توی گِل‌های بارون خورده فرو میرفت و همین امر سرعت حرکتش رو کندتر میکرد و فاصله‌ش رو با نفر قبلی بیشتر ، متیو از پشت سر هواشو داشت و از اونجایی که هم فرز بود و هم قدرت بدنی خوبی داشت، مابین سلنا و نازنین حرکت میکرد تا بتونه در عبور از مسیرهای سخت و مواجهه با یه اتفاق غیرمنتظره عکس العمل به موقع داشته باشه و مانع از آسیب دیدنشون بشه ، جک و پییر جلوتر از بقیه حرکت میکردند و پییر هر چند دقیقه یکبار برمیگشت و گروه رو چک میکرد که کسی جا نمونده باشه ، آلبرت و فابیو با فاصله‌ی بیشتری از بقیه در حال اومدن بودند و فرداد در عین حال که از وضع موجود ناراضی به نظر می رسید و چیزی نمیگفت اما کاملا حواسش رو معطوف به اطراف کرده بود تا بتونه برحسب تجربه و مطالعاتی که داشته با توجه به نوع پوشش گیاهی اون منطقه جنگلی و نحوه رشد گیاهان که بعضیاشون بیش از حد معمول رشد کرده بودند و شاخ و برگ داشتند، تخمین نسبی ای نسبت به موقعیتشون از لحاظ جغرافیایی به دست بیاره و همینطور اگر چیز به دردبخوری برای خوردن میدید یا حدس میزد که خاصیت درمانی داشته باشه توی کیف کمری کوچیکی که از ابتدای مسیر همراهش بود قرار میداد ..

    ویرایش شده توسط مهرمینا در تاریخ ۶/۱۱/۱۳۹۴   ۱۴:۴۹
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان