همه پشت سر جک به راه افتادن. جک با دقت اطرافش رو نگاه می کرد و همه چیز رو بررسی می کرد. ذهنش خیلی درگیر بود و به شدت نگران بود، هم نگران افرادی که تا حدودی به اون اعتماد کرده بودن و مونده بودن، هم 4 نفری که رفتن، اما سعی می کرد به خودش مسلط باشه. به هر زحمتی بود خودشونو به اون طرف رودخونه رسوندن. انقدر اون اطراف رو گشتن تا به یه صخره ای رسیدن که سطح نسبتا صاف و وسیعی داشت. جک یه نگاه گذرا به همه کرد و گفت: فکر می کنم اینجا مناسب باشه. متیو با بی تفاوتی نگاهی به دور و برش انداخت و گفت: حالا چرا اینجا؟!
جک که هنوز داشت محیط دور و بر رو بررسی می کرد بدون این که به متیو نگاه کنه جواب داد: فاصله اش تا جنگل مناسبه، نه خیلی نزدیک که خطر حیوون ها و حشرات و مارهای سمی ما رو تهدید کنه، نه خیلی دور که نتونیم واسه درست کردن پناهگاه چیزایی رو که لازم داریم با خودمون بیاریم. تو ارتفاع هم هستیم و نسبتا به اطرافمون تسلط داریم. حالا باید بریم و از جنگل چند تا چوب نسبتا بلند و قطور بیاریم، چوب هایی که سرشون دو شاخه باشه و یه چوبی که از بقیه بلند تر و قطورتر باشه. این کنده چوبی که اینجاست هم خیلی کمکمون می کنه، بعد به سمت کنده رفت و سعی کرد تکونش بده .... آره عالیه، خیلی محکمه. بعد باید .... سلنا که از خستگی روی زمین نشسته بود و یکی از پاهاشو از اضطراب زیاد به شدت تکون می داد وسط حرف جک پرید و گفت: حالا چقدر زمان می بره تا تموم شه؟! جک نگاه تندی به سلنا کرد و ادامه داد: ... بعد یکی از ما باید برگرده اون سمت رودخونه و علامتی رو که بهش می گم بزاره. پیر سریع گفت: من می رم! جک سرشو به نشونه تایید تکون داد و گفت: من هم با چوب هایی که جمع می کنیم اسکلت پناهگاه رو می سازم. متیو که کم کم داشت به جک و توانایی هاش اعتماد پیدا می کرد، گفت: فهمیدم چه جور پناهگاهی می خوای درست کنی! توی یه فیلم دیده بودم. بعد با هیجان ادامه داد: بعدش باید چوبای ریز خشک و خاشاک و برگ و هر چی می تونیم جمع کنیم که روی این چوبا بزاریم. جک گفت بله! درسته. اما باید انقدر زیاد باشه که کامل روی اون رو بپوشونه. چون ما اینجا فعلا پارچه ضخیم یا چیز دیگه ای نداریم که ازش استفاده کنیم.