۱۰:۵۲ ۱۳۹۴/۱۱/۷
"حوالی ساعت 6 عصر، گروه فرداد"
همزمان اونطرف تر در جهت مخالف فرداد داشت جلوتر از بقیه راه میرفت و با فاصله کمی نازنین پشت سرش بود. آلبرت و فابیو هم گاهی فاصله شون رو بیشتر میکردن و با هم حرف میزدن. اینبار خودشون رو به فرداد نزدیک کردن و آلبرت دست و پا شکسته گفت : ما با شما اومدیم اما باید ازین به بعد تصمیم ها رو جمعی گرفت!
فرداد گفت موافقم. همین تصمیم اول رو هم جمعی گرفتیم یه جمع چهار نفره. مشکلی پیش اومده؟
آلبرت گفت : داره تاریک میشه فکر نمیکنم بدون هیچ نوری بتونیم تو تاریکی بریم. تو تاریکی ادامه داد. باید جای استراحت داشته باشیم.
فرداد گفت : ما نمیتونیم سرپناه درست کنیم چون نمیخوایم که جایی بمونیم، باید مثل قبل شب آتیش درست کنیم و دورش بخوابیم و کشیک بدیم. اما قبلش باید تا تاریک نشده از جنگل یه چیزایی برای خوردن بیاریم. منظورم امشب نیست چون من برای امشب یه چیزایی برداشتم.
فابیو که بارون باعث فر شدن و خارش شدید موهاش شده بود مدام دستش رو لای موهاش میکرد و میخاروند و گفت : من دیگه میوه نمیتونم . میوه نمیخوام! ...