خانه
330K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۷:۵۴   ۱۳۹۴/۱۱/۱۳
    avatar
    کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    وقتی نزدیکتر شدند، چهره پیرزن را در کنار مرد جوانی تشخیص دادند. پیرزن جلو آمد و گفت دوستتون خواسته برای اینکه مدتی احساس آزادی رو تجربه کنید و به بهانه تعمید روحتون به جزیره ما بیاید و در نزدیکی معبد بزرگ اقامت داشته باشید. 

    باران خیلی شدید بود ولی هیچ یک مخالفتی نکردند و در دل از این فرصتی که آلبی برایشان فراهم کرده بود از او تشکر کردند.

    سوار بر قایق شدند و فردای آن روز صبح زود به جزیره بسیار زیبای دیگری رسیدند. آنجا پر بود از مجسمه های سنگی بزرگ و با شکوه. همانطور که مبهوت نگاه کردن به زیبایی های جزیره بودند. دختر جوان و زیبایی جلو آمد و با زبان بومی به آنها خوش آمد گفت.

    فا بیو آب دهانش را قورت داد و ناخودآگاه برای سلام کردن به دختر تعظیم کرد...

    بقیه داستانو بنویس ...

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۱۳/۱۱/۱۳۹۴   ۱۸:۰۳
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان