روز تولد آلیسیو:
آلیسیو به سبک پییر روی شاخه درختی نشسته بود و به خط افق در دریا نگاه میکرد. این منظره تصویر محبوبش بود. به شب فکر میکرد که بعد از اجرای مراسم آیینی باید به سفری طولانی میرفت. افرادی که میخواستند کاندیدای انتخاب برای ریاست قبیله باشند در جشن 16 سالگیشان باید از قبیله جدا میشدند بدون هیچ ابزاری ،تنها، به مدت 6 ماه در جایی دوردست زندگی میکردند سلامت بدنیشان در بازگشت در نشان دادن صلاحیت آنها برای ریاست تعیین کننده بود. و آلبی تنها کسی بود که این قانون در مورد او اجرا نشده بود . پییر و جک لذت زندگی را در زندگی به سبک بومیان یافته بودند آنها به همراه مردان قبیله به شکارهای طولانی مدت میرفتند و در مراسم خشک کردن گوشت شکار دور آتش میرقصیدند و شعر میخواندند گاهی اوقات با خواندن ترانه های انگلیسی باعث خنده آلبی میشدند. آن دو با علم به اینکه بسیاری از زنان جزیره باردار میشوند بدون آنکه کسی پدر فرزندانشان را بشناسد چند بچه دورگه به قبیله هدیه داده بودند (

) آن دو انگیزه کافی برای عدم ترک جزیره داشتند. آنشب در جشن تمام افراد قبیله چه آنها که در جزیره کوچک بودند و چه آنها که در جزیره بزرگ بودند شرکت کردند شمن پیر جزیره با دستان لرزان روغن مقدس به بدن الیسیو مالید و هرکدام از افرادی که میخواستند موافقت ضمنی شان را با ریاست او در آینده اعلام کنند ، هرکدام به انتخاب خودشان مقداری از گیاهی که فکر میکردند در این 6 ماه به کارش می آید به او میدادند. بعد از اینکه بیشتر شرکت کنندگان مست و از خود بی خود شدند فرداد از تاریکی شب استفاده کرد و آلیسیو را به کناری کشید محتویات کیفش را بیرون ریخت بعضی از گیاهان را دور ریخت و گیاهان دیگری به او راد سپس یک کیسه کوچک به او داد کیسه که از معده گراز خشک شده ساخته شده بود محتوی ضمادی بود که در صورتی که بدن آلیسیو زخمی میشد جلوی چرک کردن جای زخم را میگرفت . سپس آلبی آمد هیچ رقمه در کتش نمیرفت پسرش بدون ابزار بتواند کاری از پیش ببرد چاقوی سنگی تیزی در کیفش چپاند. اروند و آنتونیو با خندیدن به ترسهای پنهان آلیسیو میخواستند او را سرحال بیاورند آلیسیو سعی میکرد تا جایی که میتواند غذا بخورد حرکت در شب ، با شکم گرسنه ترسناک تر میشد. او باید آنقدر دور میرفت که افراد قبیله در گشت های روزانه شان به او برخورد نکنند. اروند آن شب در نوشیدن زیاده روی کرد و به همراه پسران دیگر تا مسافتی دنبال آلیسیو میرفتند و نمیخواستند تنهایش بگذارند صبح که چشم گشودند آلیسیو در میانشان نبود.