خانه
330K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۲:۱۹   ۱۳۹۴/۱۱/۱۸
    avatar
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    با نزدیک شدن قایقها نجات یافتگان پرواز مرگبار همگی در جنگل پنهان شدند به جز جک و پییر که درمیان بومیان از دور به قایقها نگاه می کردند جک به بومیان توضیح داد که پرچم های سفیدی که در دست قایق سواران است نشان دهنده صلح آمیز بودن اهدافشان است. قایق ها تا جای ممکن نزدیک شدند و سپس افراد درون آب پریدند و به ساحل آمدند چند نفر از بومیان که انگلیسی آموخته بودند به آنها نزدیک شدند . قایق سواران گروهی مستند ساز بودند که با خواندن کتاب زیست شناسان به آنجا آمده بودند . گروه کارش را آغاز کرد . پییر از پشت درختان به آنها مینگریست خودش هم علت کارش را نمی دانست ولی چهره یه دختر جوان نگاهش را جذب میکرد. در روزهای آتی نیز برای دیدنش کمین کرد دخترک سیاه پوست زیبا بود فرز و چابک بود و به نظر می آمد بسیار مشتاق است تا ماموریتی را که به عهده گرفته به بهترین نحو انجام دهد . یک هفته بعد پییر زیر آسمان شب دراز کشیده بود و غرق فکر بود. آنها در نقطه ای دور تر از بومیان موقتا سکنی گزیده بودند. برخواست و به دوستانش نگاه کرد صدای جر و بحث سوزان و برایان می آمد. پییر به یاد خانواده ای افتاد که اگر به شهرش ، پیش کاترینا بازمی گشت ، داشت. کاترینااااااااا!!!!! آه بالاخره فهمید دخترک شبیه کاترینا بود .به سرعت به راه افتاد و به سمت محل اتراق تیم مستند ساز رفت میخواست باز هم چهره دخترک را برانداز کند. دخترک میان همکارانش نبود پییر دور محل اتراق به گردش پرداخت ناگهان در 10 متری محل اتراق مستند سازان نوری توجهش را جلب کرد به آن سمت رفت دخترک سیاه پوست با چراغ قوه کوچکی راه میرفت و از آنجا دور میشد پییر سریعتر از او حرکت میکرد به زودی نزدیکش شد نمیخواست دخترک با دیدن او وحشت کند از دور میخواست به خطوط چهره اش که بسیار شبیه کاترینا بود نگاه کند . دخترک کمی اطراف را نگریست وقتی مطمئن شد آنجا همان جاییست که دنبالش می گشت سطل آبی را که همراه داشت به زمین گذاشت و شروع به در آوردن لباسش کرد پییر دوست نداشت بدن لختش را ببیند پشتش را کرد و نشست دقایق دیگری نیز سپری شد به آرامی به سمت لباسهای دخترک رفت بلوزش را آرام کش رفت میخواست ببویدش. صدای لغزیدن گردنبدی آمد پییر در هوا آنرا قاپید تا صدایش دخترک را نترساند. تماس گردنبند احساسی را در او زنده کرد که مدتها بود فراموشش کرده بود لباس را سر جایش گذاشت ولی گردنبند را نه. از آنجا دور شد وقتی به محل سکونت موقتشان رسید درون کلبه اش خزید میخواست تنها باشد. گردنبند را به گردن انداخت و دراز کشید. صبح که از خواب برخواست خود را در حالی یافت که به گردنبند چنگ زده است نشست و به آن خیره شد دیشب نتوانسته بود نگاهش کند. حلقه نازکی که به یک برلیان کوچک مزین بود از زنجیر آویزان بود حلقه ای که به شدت برایش آشنا بود. درون حلقه نام پییر و کاترینا کنار هم به چشمش آمد . قلبش داشت از سینه اش بیرون میجهید آیا امکان داشت دختر کاترینا به آن جزیره آمده باشد؟ پییر به سرعت به سمت مستند سازان میدوید دخترک گریان در محلی که دیشب حمام کرده بود به دنبال گردنبندش می گشت و به همراه همکارانش نرفته بود. پییر آرام به او نزدیک شد باید با او حرف میزد دخترک با دیدن او از جا پرید قبل از اینکه جیغ بزند پییر گردنبند را جلوی صورتش گرفت دخترک او را با یکی از بومیان اشتباه گرفته بود گدستش را جلو برد تا گردنبند را بگیرد پییر مچ دستش را چنگ زد و گفت تو دختر کاترینایی؟ دخترک انتظار نداشت یک بومی با این لحجه انگلیسی حرف بزند و مادر او را بشناسد. این بار او به چهره پییر دقیق شد و شناختش پییر پیر شده بود ولی دخترک بارها در طول عمرش با فکر کردن به آن چهره به خواب رفته بود. زمزه کرد: dad? ( مینوشتم پدر اون حس و منتقل نمیکرد )
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان