با عجله از پله های بیمارستان پایین رفت و به محض اینکه هوای تازه با صورتش برخورد کرد بغضش ترکید، می خواست خود را هر چه سریعتر به ماشینش برساند و بعد یک دل سیر گریه کند اما رمقی در پاهایش نمانده بود. برگشت و روی پله ها نشست. تمام بدنش کرخت شده بود. تمام عکسهای رادیولوژی و گزارش بیوپسی(نمونه برداری) را روی پله ها گذاشت و دستهایش را به دور پاهایش حلقه کرد و سرش را روی زانوهایش گذاشت. حتی رمقی برای گریه کردن هم نداشت. چند دقیقه ای نگذشته بود که سنگینی دستی را روی شانه اش حس کرد، سرش را که بالا آورد زن میانسال خوش لباسی را با حالتی نگران روبرویش دید، زن با لحنی مهربان و نگران پرسید:چیزی شده دخترم؟ حالت خوبه؟ پریسا در چشمهای زن زل زد و بی اختیار اشکها روی گونه هایش جاری شد و هق هق گریه امانش را برید. زن که مضطرب شده بود سعی کرد او را در آغوش بگیرد اما او زن را پس زد، مدارک پزشکیش را برداشت و به زحمت به سمت ماشینش به راه افتاد. ماشین را چند کوچه پایین تر پارک کرده بود. تمام طول مسیر اشکها بی اختیار جاری بود...